Friday, December 31, 2004



ششششش...
اومدم
آروم باش
چیزی نمیخواد بگی

س
ا
ک
ت





دود که از سر گذشت، چه یه پاکت چه صد پاکت!




فالگیر مربوطه به علت مشکلات اخلاقی سانسور شد

Thursday, December 30, 2004



هی اونایی که میترسید از مسئولیت معشوق واقع شدن!! مسئولیت از همون لحظه ی اول حضورتون شروع شده، بیخود ننه من غریبم بازی در نیارید.

این پیش کش! اینو میگی دیگه دلبری میکنی بهر چه آخر؟

پی اس: تف سر بالا شنیدی؟ حکایت ماست!



همه خر ها از کره گی دم دارند، به جز آنهایی که در کره گی دمشون کنده میشه.
خلاصه هیچ خری بدون دم زاده نمیشه.

نقل از هاجر کبیر

no need to dop!



هر کلمه ای که میگفت انگار داشت رازی رو فاش میکرد و من انباشته از اینهمه راز به خودم میلرزیدم. آخه درس دو واحدی اخلاق دانشگاه رو چه به این حرفها؟
وقتی زد توی خال، هیچ کدوم از اونهایی که اون پشت مشغول مزخرف بازی و "خسته نباشید استاد" گفتن بودند نفهمیدند اون دختر با پالتوی کوتاه و لبهای صورتی براق، که از کلاس بیرون دوید، دچار overdose شده بوده.




هوا دیگه داره تاریک میشه، به ساعت نگاه میکنم و فکر میکنم هنوز تصمیم نداره بره خونه؟ داخلی ش رو میگیرم. کسی بر نمیداره، شاید دستشویی باشه. میرم پایین برای خودم چایی بریزم. میبینم چراغ اتاقش خاموشه. در قفله، رفته.
***
یک لحظه دستم رو دراز میکنم که زنگ در رو بزنم اما پشیمون میشم، کلید رو با زحمت از توی کیفم در میارم و در رو باز میکنم.
***
چهار زانو روی صندلی نشسته م و Open your eyes گوش میدم و تند و تند تایپ میکنم. از اونور صدای قاشق و چنگال میاد.


Wednesday, December 29, 2004



نفس نکشیدن یعنی مردن!

دیگه نمیخواد بگید مشکل از rate کردن و اینهاست ...
نفس نمیکشند یعنی فاطمه مرده، رفته زیر خاک، دیگه نیست!! فرزام هم ایضاً، صمد هم ایضاً ...
اینا میشه سه تا! خوب؟
فهمیدی؟




به من گفت تو دیوونه ای که برای همچین آدمی ... گفتم نه نه اون یه فرشته ست، گفت پس اگه من بودم از اشتباهش میگذشتم و به روی خودم نمی آوردم ... گفتم نه نه فرشته باید یا فرشته باشه یا آدم بشه!
گذشتن ازش کار من نیست. اصلاً به من ربطی که نداره که ...!


Huuummmmm

- Comment m'embrassant se sent?
- What?!
- Mon baiser?
- I'm sorry I don't understand french!
- That's it, J'aime parler une langue que mon associe ne comprend pas!


ما ها همه مون یک جور حاملگی مزمن داریم، یه عاشقی همیشگی که معشوقش گم شده، ناچار هرزه گردی میکنه ...

جسمم شاید هرزه بگرده، اما دلم نه، قسم میخورم!


Saturday, December 25, 2004

J'ai de la fievre ...



آدم گاهی از عشق تب میکنه، گاهی از عشقِ عشق، گاهی از عشقِ عشقِ عشق، ... و به همین منوال!





I have 3 fans in my orkut list that are no longer breathing ...
I'm still shocked!

Friday, December 24, 2004

Wedd Party




با شرح مختصر: بالاخره!
ادامه شرح: خراب شه اون ایلینوی!!






کی میخوای یاد بگیری بخندی؟!






تضمین میشه که این لباس اولش خشک بوده و این مساله فوق بعد از بیشتر دو ساعت doubld speed رقصیدن در طول یک "کل" طاقت فرسا گرفته شده :)


The story of Gauss and Queen of Bees



در حین مطالعه مظلومانه ی درس محاسبات عددی به این جمله از گاوس رسیدیم که "ریاضیات ملکه ی علوم و نظریه اعداد ملکه ی ریاضیات است." غرق در این بحر تفکر شدیم که منظورش از ملکه، موجودی همچون ملکه ی الیزابت بوده است و آیا آلمان در آن زمان خودش ملکه نداشته بود که او روحیات خود کم بینی ملی ش را ارضا اینچنین کند و بگوید چون من ریاضی ام خیلی خوب است پس ملکه ریاضیات مال ماست و شما ندارید؟ یا اینکه همانا منظور از ملکه موجودی بوده ست "زاینده ی اصیل" که اصالتش و بلکه هم نجانبتش از خاندان پادشاهی برسد و زاینده گی ش از تانیث، یا موجودی باشد همانند ملکه ی زنبور ها که تنها موجود زاینده ی کندوست که هیچ کار نکند و سالی یه بار برود و بزاید و دوام و بقای کندو و عسل سازی بر پایه ی زایشمان او باشد. ما را ملکه ی زنبور ها از همه به مذاق خوش تر آمد و خودمان با خودمان بر آن توافق حاصل کردیم.
گفته باشیم که هر کس دیگر به جز گاوس بود عرض میکردیم یحتمل او خیلی هم منظوری نداشته است، ولیکن از آن روی که گاوس به همراهی همنشین دوران جوانی ما مرحوم مغفور، جنت مکان خلد آشیان، آلن تورینگ نماد و مظهر تفکر و تعمق و نبوغ هستند دهان فرو میبندیم و از این نا نجیب بازی ها در نمی آوریم.



Wednesday, December 22, 2004

Grace finds beauty in everything






U2 - Grace

Grace, she takes the blame
She covers the shame
Removes the stain
It could be her name

Grace...
It's a name for a girl
It's also a thought that, changed the world
And when she walks on the street
You can hear the strings
Grace finds goodness in everything

Grace, she's got the walk
Not on a ramp or on chalk
She's got the time to talk
She travels outside of karma, karma
She travels outside... of karma

When she goes to work, you can hear the strings
Grace finds beauty in everything

Grace...
She carries a world on her hips
No champagne flute for her lips
No twirls or skips between her fingertips
She carries a pearl in perfect condition

What once was hurt
What once was friction
What left a mark
No longer stings...
Because Grace makes beauty
Out of ugly things

Grace finds beauty in everything

Tuesday, December 21, 2004

sans toi



شخص شخيص بنده،
با مقاديري ارزش کاسته و هم افزوده از مواد اوليه،
تراز نامه م ناجوره،
هيچ حسابيم با هيچ حسابيم نميخونه.
اصلا هر روز دارم کم ميارم،
بدون تو،
من هر روزم اون قدر خالی میشه که ميترسم،
بعد کم ميارم،
بعد هيچ حسابيم با هيچ حسابيم نميخونه،
بعد ترازنامه م خيلي ناجور ميشه،
همين شخص شخيص بنده،
بدون تو.

نقطه


4



زير پل سيد خندان، ساعت نه ونيم امشب، يه پيرزن خوش اخلاق، که از سرما ميلرزيد و کنار بساطش ايستاده بود، داشت پاکت هاي تبليغاتي شرکتهاي کامپيوتري رو که از نمايشگاه مجاني گرفته بودند يا بلند کرده بودند رو، هر کدوم به مبلغ پانصد تومن ميفروخت. يکي ميگفت کسايي که گذايي يا کاري شبيه اين ميکنند، دارند شرف خودشون رو ميفروشند. بايد ازشون خريد.

3.



شب اول فوت مادر ن. که داشتم ميرفتم پيشش، توي ورزا نگه داشتم که چيزي بخرم. حال درست و حسابی نداشتم. از ماشين که پياده شدم با اينکه شب بود توي پارکومتر پول ريختم. يه پسر بچه دست فروش گفت خانم اينجا روزش هم پليس نمياد که الانش شما پول ميريزي اين تو. گفتم ولي وقتي پارکومتر هست يعني بايد براي ايستادن اينجا پول داد. جوابش رو که دادم دنبالم راه افتاد که حالا که اينطوره از من هم جوراب بخر. جوراب هاش نايلوني مردونه و خيلي خيلي بزرگ بودند. گفتم نه من که اين جورابا به دردم نميخوره. راه گرفت باهام تا مغازه اومد و برگشت و هي به جون بابا و داداش و دوست پسرم قسمم ميداد و مخصوصاً براي سلامتي دوست پسرم خيلي دعا کرد. منم گفتم من که دوست پسر ندارم. اينم براي بابا و برادر من بزرگه. نشستم توي ماشين و براي بيرون اومدنم هم کلي بهم علامت هاي بيخودي داد و مثلا راهنمايي کرد. داشتم فکر ميکردم پولش رو بدم بهش بگم بگير خودت بپوش که ديدم داره يه چيزي ميگه، پنجره رو دادم پايين گفت ايشالا زير خودم بخوابي!

2.



خانمی هست که همیشه سر میرداماد گل میفروشه. لباس خیلی معمولی و سالمی میپوشه و چشمهای خیلی غمگینی داره. آروم از کنار ماشین ها رد میشه و با سر اشاره میکنه که گل میخواید؟ اگر جوابی نگیره هیچ اصراری نمیکنه و به راهش ادامه میده. یک بار توی تاکسی بودم، راننده گفت: میبینی تو رو خدا ناموس مردم رو اینطوری مجبوره توی خیابون بچرخه کار کنه؟ این خانم قبلاً هنرمند بوده و تو تئاترهای کمدی بازی میکرده، اما الان چون سنش بالا رفته دیگه بهش کار نمیدن، اینجا گل میفروشه. میتونست حرفش واقعی باشه. به راه رفتنش و اون دستش که کیف دستی زنانه ش رو روی شونه ش نگه داشته ب ود میومد. حالا اگر بعداً کاشف به عمل اومد که شوهر اون خانم راننده تاکسیه من مقصر نیستم.

1.



یک عصر، سر چهار راه جهان کودک، جردن پشت چراغ قرمز مونده بودم که دیدم یه پیرمرد ترکمن با همون لباس و کلاه محلی شون و با همون چشمهای بادومی و چروکیدگی خاص پوست شون داره از بین ماشین ها رد میشه و قیچک میزنه. تا کمربندم رو باز کنم و از توی کیفم پول پیدا کنم رد شده بود و رفته بود. اصلا دور و برش رو هم نگاه نمیکرد. خواستم پیاده شم و صدایش کنم. حسم شبیه این بود که "تورو خدا بیا به من لطف کن و برگرد!" ولی دیگه زیادی دور شده بود. چراغ هم سبز شده بود و باید میرفتم. گفتم که بگم اگه یه پیرمرد ترکمن با لباس محلی خاکی رنگ دیدید که نگاهش انگار ازتون رد میشد و قیچک میزد، عجله کنید، چون خیلی زود میره.

Monday, December 20, 2004

Fantastic Voyage




Vanilla Sky رو دیدید؟ اینم ببینید. قدیم تر ها صفحه اول KurzweilAI خزعبلاتی در مورد این فیلم و فلسفه دنیای مجازی و این چیزاش نوشته بودند، بماند... ولی این کتابه دقیقاً از همون لغاتی استفاده داره میکنه که توی Vanilla Sky بود... این آقای Terry Grossman یک عدد life-extension expert هستند. آدم فکر میکنه مگه چه قدر پیشرفت در این مسائل حاصل شده که این آقا خیلی خیلی متخصصش هستند!! این دوستان ادعا میکنند که فقط یک کم بیشتر خودتون رو سالم نگه دارید تا اینها کارشون رو تموم کنن بعد بتونید برای همیشه زنده بمونید. Live long to Live forever!





They provide guidance on which supplements will contribute to your health and enhance your vitality based on your particular situation. Bridge Two relies on advances in biotechnology that will allow you to directly intervene to stop disease and actually reverse aging. Finally, in a couple of decades, nanotechnology, Bridge Three, will enable us to vastly expand our physical and mental capabilities by directly interfacing our biological systems with human-created technologies.

دیگه خلاصه بدو بدو حراجش کردن!!

PS: اون آهنگه، همون آهنگیه که توی Vanilla Sky وقتی دیوید با روانشناسه میره Life Extension Corporation اون خانوم مو قرمز میخواد شروع کنه از رو اون مانیتور افقی ه در مورد Lucid Dream براشون توضیح بده این آهنگه پخش میشه. Lucid Dream یه پکیج ه که با اون جسم رو بعد از مرگ به شونصد درجه زیر صفر میبرند و ذهن رو با اتصال مغز به یه سیستم شبیه سازی زنده میکنن و سیستم متریکس ی توی یه فضای virtual دوباره زنده میشه و فرق بامزه ش اینه که اونجا جوری طراحی شده که هرچی آرزو کنی میتونه برات اتفاق بیافته و همه چی بر وفق مراد پیش میره و اینا ... به قول بر و بچ حالی به حولی!
PS: راستی تلفظ Voyage تو انگلیسی چی بود ؟ :)) یادم رفت باز!
PS: این امیدوار کننده ست:
With the decoding of the human genome, many new and powerful technologies are emerging: rational drug design (drugs designed for very precise missions, with little or no side effects),
PS: در ضمن این رو از دست ندید: A Patch for Broken Hearts البته موضوعش ربطی به تیترش نداره ولی بامزه ست :)






یک عدد INFJ برای برخی امور رمانتیک مورد نیاز است :)



ققنوس یک پرنده ی افسانه ایه، منقارش یک عالم سوراخ ریز داره که میتونه موقع خوندن با نفس مثل یک ساز بنوازدش. اگر صدای ققنوس رو شنیدی یادت باشه به بزرگترین رویاء ت فکر کنی چون موج آواز ققنوس به هر ساحلی اصابت کنه تمام نیروهای عشق ش رو آزاد میکنه و این تنها چیزیه که یک رویا نیاز داره برای به حقیقت پیوستن.

ققنوس یک پرنده ی افسانه ایهه که هزار سال زندگی میکنه. وقتی موقع مرگش میرسه یک عالم چون و هیزم جمع میکنه و مینشینه وسط هیزم ها و با بال هایش روی هیزم ها رو میپوشونه. وقتی شروع میکنه به بال زدن، از لای پر و بالش هرم آتش بلند میشه. هر چه بیشتر بال میزنه آتش بلند تر و بلند تر میشه تا ققنوس رقصان و آوازخوان بین شعله های آتش میسوزه و میمیره و از خاکسترش ققنوس دیگری به دنیا میاد.

پ.ن. یحیی و یمیت، و یمیت و یحیی و هو حی لا یموت ...
پ.ن 2. می میراند و زنده میگرداند، و زنده میگرداند و میمیراند، و او زنده ایست که هیچ گاه نمیمیرد.


Saturday, December 18, 2004



.........
...................
....
......
.
.......
.
.......
..................
..
........
.


Friday, December 17, 2004






Recuerdos De La Alhambra
Pepe Romero



این اون صداییه که برف موقع باریدنش کم داره...



Thursday, December 16, 2004



بعضا ها پوسته شون سخته، اما پوسته سختش که شکسته بشه توش نرمه نرمه!

مثل تخم مرغ!



همین الان ناگهان دقت کردم به این مساله که نت چاکرای قلب و جنسی فاصله سوم ند! خورشید و سر هم فاصله پنجم اند! تازه رنگ هاشون هم مکمل هم هستند. چه بامزه میشه مثلا بیایم با مطالعه رو مدیتیشن ها در بیاریم کدوم چاکرا دقیقاً به کجای مغز مربوط میشه (مثلا رو تنفس چاکرایی،... البته نت های خالص که تکلیفشون مشخصه) و چه تمرینهایی چه مناطقی رو فعال میکنند. بعد ببینیم کدوم از اینها به محل کدوم رنگها و کدوم صداهای هارمونیک مربوط میشن، بعد با استفاده از نگاشت اینها به هم باید بشه برای مدیتیشن های پیچیده تر موسیقی خاصی طراحی کرد، مثلا برای استفاده ی موسیقی درمانی، یا تاثیر یک قطعه موسیقی رو با تئوری های اون وری تحلیل کرد.

در این دسته interdisciplinary areas ملت دنیا paper نمیدن؟




یکی رو که به لیستت اضافه میکنی و خود به خود میره توی special list در حالیکه defaultت همیشه Othersه یعنی چی؟
البته یک بار این اتفاق در مورد یکی با گروه Martike-haye Avazi افتاد!

Wednesday, December 15, 2004



له الملک و له الحمد، یحیی و یمیت، و یمیت و یحیی و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شیء قدیر.


و اگر ندانی،
و اگر بدانی و فراموش کرده باشی، وای بر تو، ...
"و اگر به هنگام آمده باشی،" ... تو را متذکر خواهند شد!


شهر امن و امان است، ولی بیدار بخوابید!




ما هیچ نیستیم جز سایه ای ز خویش
آیین آینه خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را تنها شنیدن است

بی درد و غم است چیدن رسیده را
خامیم و درد ما از کال چیدن است.



Tuesday, December 14, 2004



برو، برو،... به من دست نزن.
دستت کثیفه.
برو...
برو گم شو










... just leave ...






Porcupine Tree - Heartattack in a Layby



باید این لباس ها رو بشورم،
این کاغذهارو بریزم دور،
درها رو ببندم،
شمعها رو روشن کنم.

باید،
باید دل بکنم...
اینجا جای موندنی نیست.
دیر یا زود باید بساط رو بست و رفت.





بايد استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد...
چرا که اگر به گاه آمده باشی ، ميزبان به انتظار توست ...
و اگر بي گاه، به در کوفتنت پاسخی نمی آيد...



تابع آزمون و خطا، همون از نوع مجانب نوسانی که باشه به کار میاد. حالا یکی random function حال میکنه قضیه ش چیز دیگه ایه.

حالا که اینطوره بگذار یه تئوری دیگه هم بدم بگم این من نیستم که bipolarم. این آدمهای دور و برم هستند که نسبت به من رفتار bipolar دارن. البته نمیفهمم چه طوریه که همه با هم دست به یکی میکنند. یکهو چند تا منتقد سخت گیر و بی رحم پیدا میکنم، بعد یکهو چند تا قربون-من-رونده، یکهو همه دوستها گم و گور میشن و یکهو همه با هم متولد میشن...
البته میدونی bipolar بودن این مزیت رو داره که این جور آدمها به خدا نزدیک ترند چون استعداد تجربیات معنوی شون بیشتره!!! این رو هم دیشب خوندم :)
پی اس. در مورد bipolarity من هنوز هیچ تئوری ای به اثبات نرسیده، فقط در مورد جنون آنی شواهدی در دست بررسیه :)

Monday, December 13, 2004

BRAVO! I didn't specify any post, to indicate I mean totally Bravo :)

Anarchi



اولی قابلمه رو بدون آب ریختن گذاشته بود توی فر، دومی اومد و تعجب کرد و بعد گفت خوب از این آنارشیست هر چیزی بر میاد، بعد به من نگاه کرد و گفت با اینا نگرد، برای بچه ها خوب نیست،... باز خودشو تصحیح کرد که نه تو از همه ما آنارشیست تری. حالا شاید من آناریست تر باشم یا نه فقط نکته ی جالب این بود که چون اونا فقط با اصطلاحات و زبانی حرف میزنن که من بلدش نیستم، عملاً فقط کنارشون به بهانه هایی حضور دارم و اصلا راهی نداشته که بدونه من چه طور فکر میکنم.
اومدم بگم شما آنارشیسمتون هدف مند نیست و رو هوا میرید جلو که خودش برگشت گفت ماها آنارشیست تخمی هستیم! خواسته بودم بگم آنارشی کارکردش مثل جهش میمونه برای تکامل، مثل رهایی از همون اینفیمم نسبی میمونه.
که اونایی که هی میکشند و مینوشند و عقلشون با ماتحتشون بازی میکنه، همه این کارها هم افتخارشونه، سنت شکن نیستن. اگه راست میگن باید نقطه نا بهینه ای که خودشون توش هستند رو بشکنند تا به جای بهینه تر برسند.
یعنی وقتی که من وسط یک عده نیهیلیست که بی اعتقادی به هر چیزی افتخارشونه، روزه میگیرم و خیالیم هم نیست فکر میکنم آنارشیست ترم. یا وقتی علی رغم تمام تصوراتی که از هاجر همایی میره به عنوان آدم ایده آلیست و مثلا روشن فکر نما و غیره میرم دماغم رو عمل میکنم و خیالیم هم نیست باز بیشتر خوشم میاد(!) یعنی، تصورم اینه ماها باید کلی جاها هنر کنیم، ساختارهای پر ادا اطوار محیط دور و اطراف "خودمون" رو بشکنیم.
اما تو بیا به خودت احترام بگذار و به من نگو تو سبکی چون به ظاهرت توجه میکنی، تو مبتذلی چون آشپزیت خوبه، تو ضعیفی چون خودت رو بند اعتقادات مذهبی کردی. یه جاهایی یه سری سنت ها رو که شکستی یاد میگیری جاهای غیر ضروری و غیر بهینه ش رو حذف کنی و شاید بهتر باشه دوباره جور جدیدی بهشون برگردی، نه اینکه تجربه سالیان دراز زندگی آدمها رو نفی کنی و تو دور روز زندگی بخوای همه چیزو ردیف کنی، مگه واقعاً حرکتت رو در آینده زندگی آدمها موثر بدونی {مثل جهش} نه برای خودت،... مثال ساده و خیلی سطحی از این سنت شکنی های توهمی اینه که الان بسیاری از دخترها اسم آشپزی میاد کلی اه اه پیف پیف میکن و میگن هیچی بلد نیستن درست کنند غیر تخم مرغ، در حالی که این مساله ی اصلاً مهمی هم نیست و بیشتر حکم لجبازی داره، در عین حال بیشتر از باکلاس نشون دادن دخترهای دست به سیاه و سفید نزده، نشان دهنده کمال بی عرضگی یا نازپروردگی شونه که بری بالا بیای پایین نشان از هیچ چیز مثبتی نداره.
نکته اینکه من چون پروژه دارم، امشب دارم اینقدر مینویسم!







صداش مثل حرف زدن معمولیش بود، نه مثل موقعی که میدونه حرف مهمی داره میزنه و بالا و پایین میکنه صداشو، یا یه جوری بغض آلود میشه.
گفت:"هرشب کارهای خودتونو بررسی کنید و به خودتون نمره بدید، خدا خجالت میکشه از بنده ای که خودش به حساب خودش رسیدگی میکنه."

فرو ریختن میفهمی چیه؟
فرو ریختم،

بارش زیاد بود. صداش رو قطع کردم، رفتم چهار روز بعد اومدم.

God on Brain



در مورد neurotheology قدیم ها هم حرف زده بودم، توی آرشیو پاک شده م. این علم، در مورد مدل کردن و شبیه سازی بیوشیمی تجربه دینی در مغزه. مثلاً میگن چه جوی آدمهایی بیشتر "استعداد تجربیات معنوی" دارند و این تجربیات دقیقاً به چه فرآیندهایی توی مغز مربوط میشه و چیزهایی از این قبیل. مثلاً گفته میشه که نزول وحی جنسش از نوع، یا حتی خود صرع بوده و هست. البته اینها نه چیزی رو اثبات میکنه نه رد، اما میتونه خیلی جالب باشه. این قسمت های پایین رو از اینجا بلند کرده م.

Scientists like Andrew Newberg want to see just what does happen during moments of faith. He worked with Buddhist, Michael Baime, to study the brain during meditation. By injecting radioactive tracers into Michael's bloodstream as he reached the height of a meditative trance, Newberg could use a brain scanner to image the brain at a religious climax.

The bloodflow patterns showed that the temporal lobes were certainly involved but also that the brain's parietal lobes appeared almost completely to shut down. The parietal lobes give us our sense of time and place. Without them, we may lose our sense of self. Adherants to many of the world's faiths regard a sense of personal insignificance and oneness with a deity as something to strive for. Newberg's work suggests a neurological basis for what religion tries to generate.

--------------------------------------------------------------------------------------------
If brain function offers insight into how we experience religion, does it say anything about why we do? There is evidence that people with religious faith have longer, healthier lives. This hints at a survival benefit for religious people. Could we have evolved religious belief?
Prof Dawkins (who subscribes to evolution to explain human development) thinks there could be an evolutionary advantage, not to believing in god, but to having a brain with the capacity to believe in god. That such faith exists is a by-product of enhanced intelligence. Prof Ramachandran denies that finding out how the brain reacts to religion negates the value of belief. He feels that brain circuitry like that Persinger and Newberg have identified, could amount to an antenna to make us receptive to god.

--------------------------------------------------------------------------------------------------
The connection between the temporal lobes of the brain and religious feeling has led one Canadian scientist to try stimulating them. (They are near your ears.) 80% of Dr Michael Persinger's experimental subjects report that an artificial magnetic field focused on those brain areas gives them a feeling of 'not being alone'. Some of them describe it as a religious sensation.

این فکر کنم همونجاست که بهش میگن GodSpot. از لحاظ مکانی البته ربطی به G-Spot نداره (دور و بر گوش و اینا :) )

The first clinical evidence to link the temporal lobes with religious sensations came from monitoring how TLE patients responded to sets of words. In an experiment where people were shown either neutral words (table), erotic words (sex) or religious words (god), the control group was most excited by the sexually loaded words. This was picked up as a sweat response on the skin. People with temporal lobe epilepsy did not share this apparent sense of priorities. For them, religious words generated the greatest reaction. Sexual words were less exciting than neutral ones.


این قسمت رو که میخوندم یاد موقعی افتادم که ج.پ میگفت با این مدیتیشن تجربه ای میکنی که از صد بار از ارگزم لذت بخش تره! مثلا اینجوری میخواست ترقیبم کنه. یه کلمه تو وبلاگ نوشته بودم فکر میکنم تو زندگی قبلیم فاحشه بوده م، دست از سرم بر نمیداشتند!! مردم فرق "نوشته" و "خاطره" رو نمیفهمند! {احسان با تو هم هستم ها!! :) }






روزهایی مثل امروز هر هفته، یه دانشجوی جویای علم گمنام در صدا و سیما برنامه ای زنده به نام انتگرال های درخواستی برگزار میکنه که از همه شما دوستان عزیز دعوت میشه برای کمک به این دانشجوی نیازمند که حال نداره به بهانه دیگه ای انتگرال مختلط دوگانه یاد بگیره به این برنامه زنگ بزنید.

تلفن های برنامه: 0912-20630** و 80534**


Sunday, December 12, 2004



این من شیطان است، اون اه مال تو دستشویی ست! پس سعی کن لبخند بزنی :)



آدم. بعضی وقتها دلش برای بعضی آدمها و بعضی چیزها تنگ میشه. بعد دل آدم قار و قور میکنه، خیلی بده.
ولی خوب، بعضی وقتها هم آدم دلش تنگ نمیشه خوب،... زوری که نیست. تنگ نمیشه.
خوب دلش تنگ نمیشه دیگه خوب... نمیشه، ... مگه دل تو میشه همیشه؟ نمیشه دیگه، زور که نیست، نمیشه خوب...
اه!


Saturday, December 11, 2004

Accidentaly in love



Counting Crows (Shrek II OST) - Accidentaly in love




هنگام غروب، مردی به روستا آمد و گفت که پیامبر است. روستاییان او را باور نکردند و گفتند:"ثابت کن." مرد، باروی کهنه ای را که روبرویشان بود ، نشان داد و پرسید:"اگر این دیوار سخت بگوید و پیامبری من را تصدیق کند، باور میکنید؟"
روستاییان گفتند:"به خدا سوگند که باور میکنیم!"
مرد دست به سوی دیوار دراز کرد و گفت:"ای دیوار سخت بگو!"
پس دیوار زبان گشود و چنین گفت:" این مرد پیامبر نیست، فریبتان میدهد، او پیامبر نیست."



خیرگی چشم افعی
رولنو لیوانلی
محمد امین سیفی اعلا
{هنوز هم چاپ نشده :) }


Thursday, December 09, 2004

آخر شب میبینمت






یک دانه پاستیل می اندازم توی دهنم. ترش است. رویش هم یک پک می زنم به سیگارم، رویش هم اورنج گلاسه. زویش هم فکر میکنم، پاستیل خوب چیزی است. حس ژلاتینی ش که لای دندانها له و لورده می شود مثل این است که خرخره کسی را بجوی. راستش شک دارم اصلا کسی تا به حال خرخره کسی را جویده باشد، فکر کنم شاید ببر باشد که خرخره گوزن را میجود و آدم ها هم با حیوانات وحشی احساس همذات پنداری خوبی دارند. اما کلاً از دست انسانها بر نمی آید خرخره کسی را بجوند. حرص نمی خورم، بیشتر پاستیل میجوم. الان از آن گاهی ها نیست که دلم بخواهد سر کسی چیزی خالی کنم.

از این نیمکت انتهایی خوشم می آید، از پنجره کناری که به بیرون نگاه میکنی انگار دم پرتگاه نشسته باشی، تاریک است و کف کوچه دیده نمیشود، وسوسه سقوط قلقلکت میدهد. هوس میکنی بال های دست سازی روی شانه هایت ببندی و بپری پایین. از آن بالها که میدانی میشکند، اما اگر بالهایت بشکند و سرنگون شوی بهتر از این است که بگویند خودکشی کردی. شاید هم خوب باشد به چیزی اعتراف کنی و بعد خودت را دستی دستی پایین بیندازی. دارم فکر میکنم که چرا چیزی برای اعتراف کردن و کسی برای اعتراف کردن به ندارم.

روی این نیمکت روبرویی چندین نفر رفته اند و آمده اند، همه آشناهای قدیمی که به سختی اسمشان یادم می آید. این یکی را نمی دانم کجا دیده ام اما احوال می پرسد انگار می داند دیشب کجا بوده م و باید بگویم خوبم دیگر. زندگی سخت است اما یک جوری می شود سر و ته ش را هم آورد. این هم روبروی من نشسته است و رویش به من و دیوار، هر از چند گاهی میچرخد و نگاه میکند ببیند کی آمده ست و کی رفته است. اذیت کننده نیست، عادت میکنی، همه همینطورند. انگار دنبال چیزی میگردند. انگار منتظرند. خودم انگار به همان پنجره کناری لم میدهم، سرم را کج میکنم که ببینم چه میکنی. اگر این دخترک اینقدر دستهایش را در هوا نگیرد شاید ببینمت.

این روبرویی مریت تعارف میکند. بر میدارم و با آتشی که از سیگار خودش تعارفم میکند روشنش میکنم. درست مثل لب گرفتن می ماند. لب گرفتن سیگاری، حالم از بوی سیگار به هم میخورد. یادم می آید کجا دیده م ش. والس خوبی می رقصد. به جلو خم که می شوم تا آن فرآیند لب گرفتن مانند را انجام بدهم میبینم تنه ت را جلو داده ای، لبه میز و داری با دقت گوش میکنی. به چیزی که کسی لابد میگوید. چشمانم را می بندم و پک عمیقی میزنم. پشت بندش یک یک دانه پاستیل، رویش هم اورنچ گلاسه. حالم خوب نیست. خیلی نامربوط خورده م روی هم و پشت هم. بعد از این چند ساعت خسته م. این روبرویی حالم را میپرسد. لابد باید بگویم خوب نیستم. قیافه م داد میزند. از پنجره باد خنک میزند. هسته پرتقالی که روی اورنج گلاسه به تزئین گذاشته ند را از پنجره بیرون می اندازم. قبلش اعتراف میکنم. خسته م. چشمهایم به سختی باز می ماند. پیشنهاد میکند که من را تا خانه برساند. فکر رانندگی حتی خسته ترم میکند. لبخندی میزنم و قبول میکنم. تا می رود پول میز را حساب کند
سر میزت می آیم و سوییچ ماشین را دستت می اندازم. بدون اینکه سرت را بالا بیاوری می گویی:"آخر شب می بینمت." سر تکان میدهم و بیرون منتظر می ایستم. لب بالکن باد می آید. منظره ی پایین عمقِ آن پنجره را ندارد. می گویم:"آره، آخر شب می بینمت!"

8 مرداد 1383



Wednesday, December 08, 2004



با همین یه ذره غیب گویی به قدر کافی میبینم که نادیده گرفتن یا کنار اومدن باهاشون پوست از سرم کنده باشه...
بصیرت یعنی میگم باید از عواقب شناخت ، نباید ازش جلو بزنه زوری!

یاد اونجا میافتم توی فیلم The Dreamers برتولوچی که کف آشپزخونه متیو داره ترتیب ایزابل رو میده و تئو برادر ایزابل بالای سرشون یه نگاهی میندازه و بعد شروع میکنه تخم مرغ درست کردن و از پنجره دانشجوهای فرانسوی رو میبینه که دارن فرار میکنن و پلیس دنبالشونه (مثلا مال می 68ه قضیه)و حسابی میره توی فکر!

ربطی هم نداشت ... خوب همینطوری خوشم اومد!

Is there anyone here who can swear before God
She has nothing to fear? She has nothing to hide?

Tuesday, December 07, 2004



به محض اینکه اینجا رو دیدی یک چیزی پست کن و بهم فحش بده!
حتماً این کار رو بکن، میخوام یادت بیاد هر چند صد سال یک بار سر میزنی و پست میکنی تو جایی که خودت پیشنهاد دادی دوباره بازش کنم و از این به بعد هر دومون توش بنویسیم!





ما یه مادربزرگی داریم خیلی باحاله! از مشهد مقدس برای بنده سوغاتی آوردن ایشون، یک شلوار به رنگ نارنجی بسیار بسیار خوشرنگ (منظور اینکه خیلی سکسی) از اونهایی که بالاش مقادیری کش و پارچه داره که انگار شورت آدم از شلوارش زده بیرون. وقتی نشونم داد کف کردم! البته از این جور شلوارها تو فیلما دیده بودماااا.... ولی آخه میگم خااانووووم جوووون؟! شما اینو از مشهد برای من آوردید؟!
یعنی این جمله کلی جای تامل دارد. یکی در خانوم جون، یکی در این، یکی در مشهد، یکی در من...
غلط نکنم آمار پسربازی ها و دیر خونه اومدن های من زیادی توی فامیل گشته مادربزرگم تصمیم گرفته امتحانم کنه.
من نیز .. اهم اهم! تمام امروز را با شلوار مذکور در منزل گشتم و گردیدم، نه همون گشتم، با یک تونیک سبز فسفری که تا سر زانوم میرسید... البته اون تونیکه هم یقه ش بازه یه بندهایی داره بالاش که انگار بند سوتین آدم باشه ...






Estudio No. 5
Fernando Sor (1778-1839)
Played by Julian Bream, Sep 1956

Monday, December 06, 2004

It took so long to remember just what happened.I was so young, vestal then, you know it hurt me.But I’m breathing so I guess I’m still aliveEven the signs seemed to tell me otherwise.
...

I’ve come round full circle. My lamb and martyr, this will be over soon. you look so precious.You look so precious now...



I CAN'T do unto you now what has been to me!!! I CAN'T, I WILL NOT,...



I simply can't
I can't hate

CHAOS

Californian Weirdo: I don't like fish, marine fish
Jim: You are listening to KAOS here in Los Angeles.
Californian Weirdo: I don't like fish.
Jim: Yes, we've established that. Ah! Do you have a
request?
Californian Weirdo: Shell fish, guppy, salmon, shrimp
and crab and lobster, flounder, I hate fish, but I think most of all I hate fresh fish, like trout. I hate fresh trout. My least-hated, favourite fish would be sole. That way you don't have to see the eyes. Sole has no eyes.
Jim: Oh no!

I'd like to be home with my monkey and my dog.
Jim: Thank you.
I'd like to be home with my monkey and my dog.
I'd like to be home with my monkey and dog.
I'd like to be home with my monkey...
Jim: They don't care. Shut up. Play the record.



ساعت بیست و سه و چهل و دو دقیقه: هنوز نفس میکشم.

Sunday, December 05, 2004






من توی آب بودم هنوز، هوا سرد شده بود، باد داشت همه چیزو با خودش میبرد،... اونا از آب اومدن بیرون و توی آفتاب خودشونو خشک کردند، ابرا داشتند یواش یواش جلوی نور رو میگرفتند. من از آب بیرون نیومده بودم، سرم رو میبردم زیرآب مونده ای که کف ش رو لجن سبز گرفته بود و رویش رو برگ هایی که هنوز توی سن سبزی شون خشک شده بودند و چشمهام رو باز میکردم. بیرون باد داشت همه چیزو با خودش میبرد.
من از آب نمیخواستم بیرون بیام، اونها رفتند تو،... رفتند قهوه داغ بخورند. . آسمون خاکستری شده بود. باد میومد. باد وحشی بود. باد داشت همه چی رو با خودش میبرد.
میلرزیدم. میرفتم زیر آب. کف آب لزج بود و گرم. اما زیاد نمیشد موند. باد میومد. سردم میشد. خودم رو رسوندم به کناره و با دستهایی که سست شده بودند بدن سنگینم رو از آب بیرون کشیدم. صداشون میومد که میخندیدند. آب از سر و کولم میریخت و باد میومد و من میلرزیدم. فرصت برای نفس کشیدن هم نبود. میدویدم تا خودم رو به زیر دوش آب گرم برسونم. تمام راه رو رد خیس مینداختم. باد میومد. وحشی بود. داشت همه چی رو با خودش میبرد.
از زیر بارش آب گرم درختها و کوه و آسمون رو میدیدم که به خودشون می پیچیدند و کف بود که از موهام روی تنم میریخت. تنم که از سردی آب و سردی باد بنفش شده بود. آب میریخت روی بدنم و من میریختم زمین. کف راه میگرفت و میرفت توی چاه و گم میشد. بیرون باد میومد و نفوذ میکرد از چاک پنجره و من میرفتم لای راه های آب که از بالا فرو میریخت. باد زوزه میکشید. وحشی بود. داشت همه چیز رو با خودش میبرد.
اونها کنار آتش نشسته بودند. من حوله سرد به دورم. از موهام آب میریخت زمین. رد پام هم روی زمین رو رنگ کرده بود. لباسهام رو کشیدم کولم و راه افتادم. برای خشک شدن وقت نبود. راه افتادم که برگردم. اونها کنار آتش نشسته بودند و باد زوزه میکشید و میومد تو. وحشی بود. داشت همه چیز رو با خودش میبرد.
راه افتادم. کسی با من نیومد. نور نبود. کسی منو ندید. من رفتم.
من با باد رفتم. من با باد وحشی رفتم. باد منو با خودش برد.



وقتی غذا میخوری رشد بدن محصول قهری غذا خوردنت است و هیچ جور از آن گریزی نیست. رفتار انسان هم در ارتباط با روح انسان مثل غذاست، بعضی ها سالم و شادابند و عده ای هم سوء تغذیه دارند.
بعضی غذاها سمی اند، بیمار میکنند و گاهی میکشند، حتی سالمترین آدمها را...


Gentlemens only!

Zapped human eggs divide without sperm

A trick that persuades human eggs to divide as if they have been fertilised could provide a source of embryonic stem cells that sidesteps ethical objections to existing techniques. It could also be deployed to improve the success rate of IVF.

But Josephine Quintavalle of Comment on Reproductive Ethics, a London-based pro-life lobby group greeted the new procedure with caution. “I’d be happier if it was beyond all reasonable doubt that it could not become a human life.” She added that women must not be exploited to provide eggs.

Thursday, December 02, 2004

I'm a supergirl, and supergirls never cry!
Hello

I'm your mind


giving you someone to talk to

someone to talk to

someone

to

talk


to

....

Sunday, November 28, 2004

From caring about our national pride to Anti-Arab racism

Huuum,... Worth reading!

NASA Studying 'Rain Man's' Brain

I'm hypnitized!!!!
Read the article and you may realize why this means too much!!!

"Last week, researchers had Peek - who was the basis for Dustin Hoffman's character in the 1988 film "Rain Man" - undergo a series of tests including computerized tomography and magnetic resonance imaging, the results of which will be melded to create a three-dimensional look at his brain structure.

He came to the attention of NASA researchers at the Center for Bioinformatics Space Life Sciences at the NASA-AMES Research Center when he spoke in late October at a Rotary Club in central California.

When Kim Peek was born, doctors found a water blister on the right side of his skull, similar to hydrocephalus. Later tests showed his brain hemispheres are not separated, forming a single, large "data storage" area.

It is likely that is why Peek has been able to memorize more than 9,000 books, his father said."


Saturday, November 27, 2004

(no number)

Ok you won, you got my attention!
now
Who are you, please?!

You're not Mz. because he hasn't called me since he left,
You're not Br. as well because of the same reason,
You're not Kv. because he talks when he calls,
You're not Ar. because he does the same,
You're not Sh. because I'm sure he has lost my phone number by now,
You're not As. because of the same reason,
You're not Ar. because I wonder if he remembers my name by now,
You're not Mt becuase of the same reason,

You're not Ms. because I know you're not,
You're not Am. because I know you're not this one too, ...

Who's this (no number) who keeps calling and always hangs up?

PS pour les autres: these are not neccessarily my ex-oyfriends btw ;)

الذين يومنون بالغيب ...


بگو، بگو اونايي مومنند، ‌اونايي در امانند که به آغوش غيب پناه برده باشند. آغوشي که نميشه لمسش کرد و براي اينکه بدوني هنوز در اماني بايد هر لحظه مطمئن بشي که توي آغوشش موندي، ...
ميترسي، ميلرزي، از اينکه يکهو ببيني که اونجايي که بايد نيستي،...
اما اگه باشي،...


هيچ ترسي نيست!
هيچ!


«همه چيز امن و امان است، آسوده بخوابيد » تو قصه هاست!



صبح روز شنبه است. آفتاب خيلي بالا نزده. بک بند انگشت بالاي افق اومده و قرصش بزرگ و طلائيه، طلائي روشن، طلائي شيري، طلائي آسموني. آسمون رو غبار گرفته، براي همين ميشه زل زد به خورشيد و کور نشد.
من هم نشسته م توي بالکن بزرگمون و يک روسري بزرگ بافتني پشمي دور خودم گرفته م که ريش ريش هاي درازش ريخته اند دورم، هر کدوم يه وجب. براي خودم توي ماگ گنده م چايي داغ ريخته م و هر از چند گاهي يه دونه از انگور هاي دونه درشتي که جلومه رو مينوازم توش. اينطوري چايي يه ته مزه اي از انگور ميگيره که من خيلي دوست دارم.
هنوز که دارم طلوع رنگ به رنگ آفتاب رو نگاه ميکنم هي سوز مياد از لاي بافت روسريه نفوذ ميکنه تا توي دلم يخ ميکنه، بعد من سردم ميشه، بيشتر ميپيچمش دور خودم، بعد يه دونه از اون انگورها رو با نوک چاقو از توي چاييم در ميارم. گازشون که ميزنم داغ داغند.
من انگور داغ داغ با سوز سرد سرد دوست دارم. آدم يه جوري از يه جايي بين تو و بيرون ترک ميخوره.

Tuesday, November 23, 2004

ARABIAN GULF


برای اینکه فکر نکنید خدای نکرده من به سرم زده، این رو بخونید و اینجوری که من لینک دادم شما هم بدید، خداوند یک هیچ در دنیا هیچ در آخرت به شما ارزانی خواهد کرد که چون خبر مرگتون دو دقه بیشتر طول نمیکشه!

اخترک ب-612

جوونی هام، یه بار، یه سر میخواستم برم اخترک ب-612. رفتم ترمینال عمومی شهرمون و نشستم توی یکی از تاکسی های فضایی. تاکسی خالی بود و تا یه مسافر دیگه سوار نمیکرد راه نمیافتاد. این جزو قوانین بین سیاره ایه برای صرفه جوبی در مصرف انرژی.

حالا هی من نشستم نشستم نشستم... ولی انگار هیچ کس دیگه ای نمیخواست بره اخترک ب-612. حتم دارم کسی نمیدونه آب و هواش چه قدر خوبه وگرنه اینقدر کم طرفدار که نمیشد همچون جایی، میشد؟ نمیشد.

نمیدونم چه قدر از انتظار من گذشته بود، اما یقین به سال نوری که حساب میکردم عددی نمیشد. داشتم فکر میکردم اگر این همه مدت رو جای موتور جت تاکسی گوزیده بودم رسیده بودم اونجا که میخوام که یکهو راننده تاکسی که مرتب کنار وسیله ی نقلیه ش قدم میزد و سیگار دود میکرد، سکته کرد و تلپ افتاد و مرد.

بعد چون دیگه حتی تاکسی ای هم نبود من فید اخترک ب-612 رو زدم و برگشتم خونه پیش مادر پیرم و توی راه با خودم خوندم :"دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره، نداره دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره، نداره!" فکر کردم کاش تا اونجا رو گوزیده بودم راستی ش ها!

هاجر – ولایات تولووز، پاییز 2058

Sunday, November 21, 2004


اینقدر برای دختربچه ها نخونید، تُپلویم تُپلو، صورتم مثل هلو،
یکهو این امر بَرِشون مُشتبه میشه ...



خدایا،
من که جیک جیک میکنم برات،
تخم کوچیک میکنم برات،
نگذارم برم دیگه، نه؟
نظرت چیه؟
در این مرحله از زندگیم واقعاً لازم دارم بدونم، زود جوابمو بده لطفاً،
من ایمیلم رو چهار بار در روز چک میکنم، میشه شش ساعت یک بار.

ارادتمند
هاجر

Saturday, November 20, 2004

n1





I believe - Savage Garden

I believe the sun should never set upon an argument
I believe we place our happiness in other people's hands
I believe that junk food tastes so good because it's bad for you
I believe your parents did the best job they knew how to do


I believe that beauty magazines promote low self esteem
I believe I'm loved when I'm completely by myself alone

I believe in Karma what you give is what you get returned
I believe you can't appreciate real love until you've been burned
I believe the grass is no more greener on the other side
I believe you don't know what you've got until you say goodbye

I believe you can't control or choose your sexuality
I believe that trust is more important than monogamy
I believe your most attractive features are your heart and soul
I believe that family is worth more than money or gold


I believe the struggle for financial freedom is unfair
I believe the only ones who disagree are millionaires

I believe in Karma what you give is what you get returned
I believe you can't appreciate real love until you've been burned
I believe the grass is no more greener on the other side
I believe you don't know what you've got until you say goodbye

I believe forgiveness is the key to your unhappiness
I believe that wedded bliss negates the need to be undressed
I believe that God does not endorse TV evangelists
I believe in love surviving death into eternity


I believe in Karma what you give is what you get returned
I believe you can't appreciate real love until you've been burned
I believe the grass is no more greener on the other side
I believe you don't know what you've got until you say goodbye



Graduation day



I found this in Mahsa's album, graduation day at Farzanegan, I'm the one in the middle circle, wearing a red jacket, It's fun to be recognizable. I can recognize many of my friends here, I can even tell that it's Mahdie on my right side and Sadaf on my left, but who's the one in white pants? whoever she is, she is on my nerves!
Is Absolute Zero cold enough?


یه Je ne meme plus d'histoire رو دیوارم نوشته بودم، اومدم دیدم کارگرمون با زحمت خیلی زیاد پاکش کرده، هنوز فرصت نکرده بودم روش فیکساتور بزنم، ...
دفعه دومش بود، دفعه اول هم "منم مستی واصل من می عشق، بگو از می به جز مستی چه زاید"م رو پاک کرده بود. داشتم حرص میخوردم که دیدم نه! تاریخ رو نمیشه اینطوری پاک کرد. گیرم که خیلی خوب و نازنازی به خودم میگم "اوووه تو خیلی خوب شدی یکهویی، آفرین آفرین!" ولی این تن لامذهب هنوز همه چی یادشه!
وقتی هنوز بوی Hugo مردونه بهت میخوره پات شل میشه،
وقتی هنوز بارون که میاد راهتو میگیری پیاده میری تا تجریش،
وقتی هنوز همیشه یه دور اضافه دور جهان کودک میزنی تا برسی خونه،
وقتی هنوز از سر اون کوچه هه که رد میشی سرتو میچرخونی و توشو نگاه میکنی.
وقتی هنوز بعد از سفت کردن کمربندت انگشت شصتت رو میندازی لای کمرت و کرکهای روش شکمتو ناز میکنی،
اصلا بیخود که میگی je ne meme plus d'histoire!


Friday, November 19, 2004

Some hearts are diamonds,
Hardest of all, Worthiest of all!

Thursday, November 18, 2004


گفته بودم که. من اصلاً آن پشه هم نیستم!



بحث سر این بود که برای ترجمه joint از مفصل استفاده کنند یا اتصال. امیر برگشته میگه خوب اصلا بگذازید حشیش


و تو آن پشه بودی
که از ترس اینکه نیشم بزنی
کف دستم له ت کردم.
قبل از اینکه هیچ خونی مکیده باشی.
و من برای تو
حتی آن پشه نیز نیستم!

Wednesday, November 17, 2004

Don't disturb: Dealing with the miracles!

Tuesday, November 16, 2004


من در بستن عهد هایم قدری شیطنت میکنم. هر از چند گاهی زیرشان میزنم که مطمئن شوم هنوز پایبند بودن بهشان به اندازه نقطه اول لازم است. یا برای طرف مقابلم به همان اندازه اهمیت دارد. یا زیر پا گذاشتنشان بیشتر به خاطرش بیاورد که این عهد همچنان میتواند نقض شود و من برای پایبند بودن به آن دارم زحمت میکشم.






Hallelujah - Jeff Buckley


I heard there was a secret chord
that David played and it pleased the Lord
But you don't really care for music, do you?
Well it goes like this :
The fourth, the fifth, the minor fall and the major lift
The baffled king composing Hallelujah

Hallelujah Hallelujah Hallelujah Hallelujah...

Well your faith was strong but you needed proof
You saw her bathing on the roof
Her beauty and the moonlight overthrough ya
She tied you to her kitchen chair
She broke your throne and she cut your hair
And from your lips she drew the Hallelujah

Baby I've been here before
I've seen this room and I've walked this floor
I used to live alone before I knew ya
I've seen your flag on the marble arch
But love is not a victory march
It's a cold and it's a broken Hallelujah


There was a time when you let me know
What's really going on below
But now you never show that to me do ya
But remember when I moved in you
And the holy dove was moving too
And every breath we drew was Hallelujah

Well, maybe there's a God above
But all I've ever learned from love
Was how to shoot somebody who outdrew ya
It's not a cry that you hear at night
It's not somebody who's seen the light
It's a cold and it's a broken Hallelujah

Hallelujah Hallelujah Hallelujah...

Pas Malade!

"Je suis malade complètement malade
Comme quand ma mère sortait le soir
Et qu'elle me laissait seul avec mon désespoir

Je suis malade parfaitement malade
T'arrives on ne sait jamais quand
Tu repars on ne sait jamais où
Et ça va faire bientôt deux ans
Que tu t'en fous "


Est-ce que je chanterai jamais cette chanson?
Le problème est celui que c'est très beau mais je ne suis pas malade, et je ne pense pas que je deviendrai.

دلم یه بغل می خواد که درجه حرارتش 37 درجه باشه، همون 37 درجه هم بمونه.
تا شصتاد تا ساعت.
همون 37 درجه

Could future computer viruses infect humans?

Read this Article :)

"Kevin Warwick, professor of cybernetics at Reading University and a man who has wired up his nervous system to a computer and put an RFID chip in his arm, is looking forward to becoming a cyborg once again - but warned the day will come when computer viruses can infect humans as well as PCs."

Huh, It reminds me of a time (2M years BC) one of our relatives wouldn' let his son buy a computer because he thought that AIDS is a computer virus that infects ppl by touching diskettes and keyboards and none of us could convince him that he was wrong!

Monday, November 15, 2004


من یه مامان داشتم که گاهی اخمالو می شد ها، یادته؟ همون مامانه که ماشینش رو نمیده دست بچه هاش برن اینور اونور که نکنه یک جایی توی خیابون پارک کنند و یکی بیاد خط بندازنتش. همون مامانه که دم هر دست اندازی دنده عوض میکنه که جلوبندی ماشینش هیچ صدمه ای نخوره.

همون مامانه خوب؟

امیدوارم همون مامانه از اینکه دیشب ماشینش در حالت سکون کامل، پشت چراغ قرمز بین دو تا ماشین دیگه له و لورده شد، درس عبرتی گرفته باشه. فکر هم نکنم دیگه میاد خونه لپتاپشم بذاره توی صندوق عقب بمونه که نکنه بچه های نا خلفش با download بازی وmp3. از اینترنت هارد 80GBش رو پر کنند!
البته مامانه گناه داره خوب. آدم که یه عمر با تحلیل اعداد و آمار قطعی و برنامه ریزی کلان سر و کله بزنه یاد نمیگیره که زندگی رو به قدر بهینه راحت بگیره، اما در عوض تئوری های توسعه رو خوب میتونن توی خونه پیاده کنن! :)

پی نوشت برای فضولا ایندفعه من نبودم. من با ماشین بابا (همون جیگریه! بترکه چشم حسود!) رفته بودم و سوییچ رو توی ماشین جا گذاشته بودم. از اون اتفاق ها که هیچ وقت نمیافته. بعد حسین با ماشین مامان اومده بود فقط به من سوییچ بده و بره که تو راه برگشت تصادف میکنه.
پی نوشت واسه خودم خداییش اونطوری که من رفتم و برگشتم، صد بار از صد تصادف قطعی جون به در بردم. خیلی وقتهاش جلوم رو درست نمیدیدم. یعنی میدیدم اما نمیفهمیدم. همین بس که وقتی از پله ها بالا میرفتم دستم رو به دیوار میگرفتم که نخورم زمین.
پی نوشت یکی مونده به آخر ما خانواده تصادفات چراغ قرمزی هستیم. من یه بار که دو ساعت پشت چراغ قرمز عابر پیاده منتظر مونده بودم و تا چراغ سبز شد و رد شدم یک ماشینی اومد منو زیر گرفت. یک بار هم که ساعت یک شب وایسادم پشت چراغ قرمز، سبز شد، رد شدم، یک ماشینی با اِند سرعتش چنان زد تو کمر ماشین که دو کیلومتر پرت شد اون ور. (اصلا هم که اغراق نمیکنم.) البته خوب یک بار هم خودم پشت چراغ قرمز ترمز نگرفتم. یعنی گرفتم ها ولی خوب تاثیر زیادی نداشت. آخه داشت برف میومد. البته چراغ قرمز انواع داره. اون یه بار دیگه که تصادف کردم پریود بودم!
پی نوشت آخری ولی فکرشو بکن... من هم مثلا تصادف میکردم.

Sunday, November 14, 2004


میبینی؟
انگار دیگه دعا هم نمیتونم بکنم،
جرات ندارم هیچی بخوام،
ولی باز هم میخوام،
باز هم،
و باز هم،
و حتی باز هم، ...
دعا میکنم که گفتی دعا کن
و باز هم دعا کن
و حتی باز هم دعا کن.
دعا میکنم تا باورت بشه دوستت دارم.
و فقط دعا میکنم تا بهانه ای برای حرف زدن داشته باشم، ...
وگرنه مینشستم و میگفتم:" خدایا؟ همین جوریش بهتره نه؟"

Finally ... She's dead now


خواستم بارها ازت که دردش کمتر بشه، اما انگار اینطور بهتر بود نه؟
حالا راحت شد دیگه، نه؟
حالا اگه باز بارها بخوام روحش رو آروم نگه داری چی؟
اگه بارها و بارها بخوام به ن. صبر و قدرت بدی و غمش رو روان کنی، اون وقت چی؟
همینطوری بهتره؟

Friday, November 12, 2004

Shrek 2 - Holding Out For A Hero




Up where the mountains meet the heavens above
Out where the lightning splits the sea
I would swear that there's someone somewhere
Watching me

:)

من فکر کنم دارای خاصیت چند همسری باشم.
البته به طور بالقوه!



یعنی وقتی بلد نباشی X تا دوست داشته بشی توسط یک نفر، بعد مجبور میشی توسط n نفر به میزان X/n دوست داشته بشی که خیلی سختت نیاد.


Watching Michael Moore's FAHRENHEIT 9/11 somewhere


Thursday, November 11, 2004


Not in my name, Tony, you great war leader you
Terror is still terror, whosoever gets to frame the rules
History's not written by the vanquished or the damned
Now we are Genghis Khan, Lucretia Borghia, Son of Sam
In 1961 they took this child into their home
I wonder what became of them
In the cauldron that was Lebanon
If I could find them now, could I make amends?
How does the story end?

Wednesday, November 10, 2004


نه گندم و نه سیب،
آدم فریب نام تو را خورد!


چه طور تونستم؟
یعنی اصلا از من بر نمیومد.
حداقل باید میبوسیدمش، سرش رو تکیه میدادم به شونه م، پشت گردنش رو نوازش میکردم و میگفتم همه چیز خوبه، همه چیز درست میشه ...
راهم رو کشیدم
و رفتم!
اجازه ندارم لمسش کنم.



هیچ کس حق نداره غیر اون برای من گاوآلو بخره. هیچ کس دیگه هم حق نداره بیاد بشه داداش من. عمو هم دارم خودم یکی خوبشو. من اصلاً کش قرمز جای دیگه ببینم حالم خراب میشه. تازه فقط یه نفرو میزنم وقتی دلم براش تنگ میشه. دیگه هم دستم رو روی چشم کس نمیگذارم بگم "حالا یه چیزی بگو". نوک دماغ هیچ کس رو هم دیگه گاز نمیگیرم. بعد از یکی، هیچ کس دیگه رو هم که خوابیده با به هم زدن پلکام کنار گردنش از خواب بیدار نمیکنم. هر کی غیر یکی هم به من بگه هانووو بانووو شاکی میشم.
و تو ... برو با هر کی دلت میخواد بخواب. اصلا فکر کردی خیالیه؟
اما حق نداری، حق نداری با نوک دماغت از لای حلقه های موهاش رد بشی و دم گوشش یکهو بگی "پاق!"
اون مال منه، حق نداری، حالیته؟!


خوش ندارم با خیال من عشقبازی کنی.

Monday, November 08, 2004

دریافتی در هوای بارانی SMS


"بارون میاد جر جر رو پشت بوم هاجر"
بخشی از دیوان یک باران ندیده گمنام، ارائه شده در کنفرانس امنیت زنان در پشت بام.
لیختنشتاین - 2004

Without Vax


خوشم میاد خدا با آدم چیز فهم طرفه!


از دانشگاه که میومدم، زیر پل سید خندان، از یکی از فروشنده های دور گرد یک دسته گل رز زرد خریدم. همه شون غنچه بودند. قبل از رفتم شاخه هاشون رو کوتاه کردم و سعی کردم گلدون خوبی براشون پیدا کنم اما در نهایت چیزی پیدا نکردم و با عرض مغذرت چیدمشون توی یه ظرف پلاستیکی که قبلاً توش ارده بوده و گذاشتم روز میز آشپزخونه.
سحر، وقتی برگشتم خونه مامان گفت نگاه کن! همه شون باز شده ند!
من با گل ها و برگها دوستم. بهم دروغ نمیگن!





بعضی از سختی های زندگی مثل پستی و بلندی های جاده میمونند.
اون دست اندازهایی که عمقشون زیاده اما عرضشون کمه رو اگه با سرعت رد کنی ماشین هیچی نمیفهمه، اما اگه ترمز کنی، دنده یک، کلاژ ،... پوستت کنده میشه، بعد هم یه پووووف میکنی و میگی، عجب دست اندازی بود ها، خدا رو شکر که ترمز کردم!!


برات صبر آرزو کردم.
البته از دست خودم!

Sunday, November 07, 2004

N ++

Duet - Trio - Quartet - Quintet - ...


یک ضرب المثل چینی میگه همه دوئت ها به یک سرنوشت ختم میشه.
و سوال اینجاست که آیا همه سرنوشت ها از یک دوئت شروع میشوند؟!


یس اور نو؟!

Saturday, November 06, 2004

منصور حلاج را هنوز "روح" تمام جمال ننموده بود. و اگر نه "انا الحق" چگونه گويد؟
"حق" کجا و "انا" کجا؟!
اين "انا" چيست؟
اين حرف چيست؟! . . .

اگر از حقيقت حق, خبر داشتي "انا الحق" نگفتي!
خط سوم
فرشته های بیچاره، عین پست چی هایی هستند که بسته های خوشگل خوشگل و نامه های عاشقانه به دست صاحبشون میرسونن، ولی هیچی نمیدونن توش چه خبره، بدونن هم نمیفهمن،...
یعنی اصلا فرشته ها خیلی بیچاره ند.

Saturday, October 30, 2004

چشمتو ببند، فکرشو بکن کلید ساز یه محل باشی!
همین،
فقط چشمت بسته باشه!

Friday, October 29, 2004

دیوونه های تازه کار همه شون خوشگل ند.
همه شون خیلی دوست دارند دیوونه باشند.
به هم که میرسند بوق میزنند.
نصفشون دلقک ند.
نصفشون کونشون گشاده.
نصفشون هنرمندن.
نصفشون باباشون پولداره.
نصفشون پژو 206 دارن.
نصفشون گیتار میزنن. (اگه یه روز بری سفر!)
نصفشون با مامان باباشون دعوا دارن.
نصفشون روزی یه بار عاشق میشن.
نصفشون هر کی دستشون میاد میکنن.
نصفشون فلوکستین میخورن.
نصفشون نیچه نمیخونن و فقط میگن خدا مرده ست.
نصفشون مارلین منسون گوش میدن.
نصفشون شورتشون از بالای شلوارشون معلومه.
...

دیوونه های تازه کار، دیوونه های کهنه کار رو که میبینن، نمیشناسن!
میگن "چه عاقل!!"

اونا ... تو اورکات... تو کامیونیتی دیوونه ها... دارن رای میگیرن ببینن کدوم دیوونه از همه خوشگل تره. امروز صبح دیدم و خندیدم.
اصلا هیچ کدومشون دیوونه ی واقعی نیستن.
همه شون یا دلقک ند.
یا کونشون گشاده.
یا هنرمندن
یا ...
...


دو نیمه، نخست نماز بر آوردند، که نیمی نیمِ بودنم بود و نیمی نیمِ بودنم بهرؤ بودنش. بسطِ هر نیم، دونیمِ دیگر بود که از آن هر یک، دو نیمه نخست نماز بر میآوردند و نیمی نیمِ بودنم بود و نیمی نیم بودنم بهرِ بودنش، و بسطِ هر نیم از آن چار هر یک دو نیمِ دیگر بود که از آن اینگونه هر نیم بسطِ دو نیمِ دیگر بود که بسطِ نیاز بود و محوِ نماز تا سحرِ سحر که بسترم از آب معطر گشت و وجودم از نورِ عرش منور و خاکسترم همه بر باد شد...
گفتم:
- باورم نمیشه
گفت:
-
گفتم:
- آخه ...
گفت:
- ایمان همیشه یک اتفاق بوده، اتفاقی که در وجودت می افته و انگار تقسیمش میکنه به دو نیمه ...

I never play, There's no game in my life,
Everything
is
so
fuckin'
damn
serious!




Wednesday, October 27, 2004

Cig.

میشه من برم بیرون و یک سیگار بکشم لطفاً؟
آخه من امروز سهمیه گاوآلو م رو گرفته م.
اه!
نمیفهمید که!

{اون روز که بابا به آقای جهاندیده توضیح میداد چرا این بچه های نسل جدید همه سیگار میکشند و چی کار باید با بچه ها کرد که سیگاری نشن و میخندید و به من چشمک میزد، مُردم از خجالت!!}

Sunday, October 24, 2004

پشت چراغ قرمز گیر کرده بودیم. من دست چپم رو گذاشته بودم روی دست راستم و به راه خیره شده بودم که احساس کردم داره نگاهم میکنه. دستش اومد و دانه های تسبیح م رو که سه دور دور مچم پیچیده شده بود تکون داد. سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم. باز چشماش اونطوری بود که آخرش من نمیفهمم یعنی چی!

چراغ سبز شد. در حالی که دنده رو عوض میکرد و از بالای چشمش مراقب ماشین هایی بود که داشتند راه می افتادند، دوباره سرسری نیم نگاهی انداخت و پرسید:"ذکر میگی؟"

لبخند زدم. تسبیح رو در آوردم و از انگشت اشاره م آویزونش کردم جلوی صورتش و گفتم:"این تسبیحه؟ این که نه سر داره نه ته؟"

خندید، نه، نخندید، یه لبخند با صدای "هه" زد و لبش یه کم مچاله شد سمت راست. گفت:"قشنگه!"

تسبیح رو پیچیدم دور دستم و دوباره خیره شدم به راه. همونطور که تو سرم ذکر میگفتم و اون یکی دستم روی تسبیح میلغزید فکر کردم این یه تسبیحه. چرا نمیفهمی؟ یک تسبیح که سر و ته نداره. که از هرکجاش که بخوای میتونی ذکر گفتنت رو شروع کنی و تا هرجا تونستی پیش بری و هیچ وقت هم یک دورش تموم نمیشه. یعنی مجبور نیست تموم بشه. هر چی بیشتر ذکر بگی باهاش، یک دورت رو بزرگ تر کرده ی و تا هرجا دوست داشته باشی میتونی بزرگش کنی. تا هرجا.

Friday, October 22, 2004

ISAC

Institute for the study of Accelerating Change
بهت بگم که اگر ورزش ماهیچه دیافراگم انجام بدی دیگه هیچ وقت دلت اینطوری نمیریزه پایین؟!

نمیگم، میترسم دیگه هیچ وقت عاشق نشی!



Life isn't fair is it?

"Remmember that child , that his life has been unfair to him?
I believe that my life has been unfair to me,... but I am different, I am gonna see my home run today... That's what makes baseball better than life. Life isn't fair but the ball is.... "

Robert Deniro , The Fan , 1994

9 more days and he will not see her breathing anymore!

I need a boyfriend, Which one to choose?!

Johny Depp, This lovely scene,


or Jim Jarmusch, The creater of the scenes?!

Dead Man - Jim Jarmusch



"Quest for vision is a great blessing, William Blake,
To do so, one must go without food and water,
All the sacred spirits will recognize those who fast"

Nobody




Tuesday, October 19, 2004

Endroit secret

I broke into your secrets,...
Maybe in your dreams, Qui sait quoi?
I did have the access but maybe not the right!
Je suis desole!

The Robot Hall of Fame

I want it and I want it now,
I want it and I just can't wait,...



بابا صبح ها هر روز، موقع خوردن سحري بين سه تا انگشت شست و اشاره و وسطي ش انگار که بخواد جنس پارچه رو امتحان کنه، دست ميکشه به بلوز سفيدم که خيلي خيلي نرمه. بعد يک نگاه به سر تا پام ميکنه و يک لبخند ملايم ميزنه و هيچي نميگه. سر تا پامم سفيده. سفيد و نرم نرم.

هر روز اين کار رو ميکنه و اين يعني خيلي خوشش مياد و من هم هر روز ذوق ميکنم و قبل از نشستن کله م رو که موهاي کنار صورتش خيس شده تکون ميدم و قطره هاي ريز آب ميپاشه بهش، بعد اونم خوشش مياد بعد همه با هم سحري ميخوريم.


و تو چه داري سحري چيست...!

Sunday, October 17, 2004

از "من تو را عاشقم" عاشق بودن را به قرینه ی معنوی حذف میکنم.
و از " من تو را، ... " خودم را به قرینه ی عاشقانه،
و تنها "تو" می مانی،
که تمام من در توست،
و تمام عشق در توست،...



میبینی چه لطیف شده م؟ دیگه برای گربه های خوشگل توی خیابون هم چراغ میزنم. کویون بابا میزارم، باد خنک هم که از پنجره میاد تو نصفه شب، میشینم باهاش زار زار گریه میکنم. همینطوری عین قبلاً ها بغض نمیکنم ها، یا موهای دستم اونطوری که همیشه سیخ میشن وقتی یه آهنگی خیلی دوست دارم، سیخ نمیشه ها،... قشنگ اشک میریزم. قلپ قلپ! اما اصلا درد نداره، ... اینقدر خوبه!

RE: RE:

خیلی فکر کردم برای جواب دادن بهت... به همون دلیلی که من یواش یواش دارم کمتر و کمتر حرف میزنم و به این خاطر که از گنده گوزی آدم به نتیجه خاصی نمیرسه...
یک جمله میگم بهت، اصل ش رو.
مهم نیست آدم توی زندگیش چی کار میکنه، مهم اینه که اون کار آدم رو به کجا میبره. و این هیچ جوری قابل قضاوت نیست.

Friday, October 15, 2004

My Darling Child

(download My Darling Child.mp3)

My darling child
My darling baby
My darling child
You gave life to me
My darling child
My darling baby
My darling child
You came and saved me
My darling child
My darling baby
My darling child
God gave you to me
Me little ninja
My little dancer
Me little streetfighter
Me little chancer
Me lovely boy
Me lovely babby
My pride and joy
Me little puppy
Me little wolf
Me little lamby
My favourite boy
My angel babby
Me little ninja
Me little dancer
Me little streetfighter
Me little chancer
Me love me boy
Me love me babby
My pride and joy
Me little puppy

اگه همه ش من بگم که منم همینطور چی؟
بگم "چرا؟ چرا؟ چرا لازمه که اینو بگم؟"، چی میگی؟

آخه الااااااااغ جونم، قربون ریختت برم الهی! اگه فرق نمیکرد که اصلاً اصلاًش می گفتم خفه شو دارم رانندگی میکنم، نه اینکه وسط اتوبان بزنم رو ترمز، ها؟ ،...

بگم فرقاشو؟ بگم میفهمم؟ بگم بعد از اینکه فهمیدم، بعدش ها، میگم من کنار اونا نیستم، اونایی که من کلی چیز ازشون دارم، چه مستقیم چه معکوس، اما صرفاً چون جاشون کنار من نیست و میخوای بگی که نیست که نباید تقبیح شون کنی! همین که دنیاشون با دنیای ما یکی نیست، لازم نمیشه کنارشون بگذاری، کم نه اینکه خیلی ها هم مارو تقبیح میکنند،... الان میگی خوب بکنند گور باباشون، ... بقیه هم به همون اندازه میگن گور بابای ما نه؟! پس فشار نیار به خودت، اصلاً هیچ مساله مهمی در جریان نیست،... هیچ!

هووممم، داری منو؟ نیگا کن! یعنی نه، فکرشو بکن،... تو باشی مثلاً مهسا و یکی بیاد برات شش ماهه گدشته زندگی منو تعریف کنه. چی میگی؟ منو نمیگذاری یک جایی دور و بر اونا؟
فقط اینکه تو با کارکرد فکری من آشنایی باعث میشه این کار رو نکنی،... من از همین میترسم...

این همون چیزیه که باعث شد تو، خودِ تو و کلی آدم دیگه یک سال و اندی من رو یک جورایی بایکوت کنید!

نکردید؟
نکردید؟
نکردید؟


و حالا همین تو نیستی که مثل یک ماده شیر از تصویر من مراقبت میکنی؟

فقط برای اینکه ه.ه. از خنده ریسه میرفت، واسه خودش سر کلاسها اظهار فضل میکرد و توی یقه پسرها آب میریخت و باهاشون همونطور میگفت و میخندید که با دخترها،... اولین کسی بود که همه به اسم کوچیک صداش میکردند و اسم مستعار همه دخترها رو پیش پسرها میدونست... و هزار تا چیز کوچولو موچولوی دیگه که الان بهش میخندیم. منم میخندم. تو هم میخندی. عین خیالمون هم نیست که چه بلاهایی سر من آورد.

من هم از همین میترسم. از اینکه میبینم این دفاع فقط از شناخت ناشی میشه و نه چیز دیگه ...

میگما،
بیا یک کم قضاوت نکنیم،
یا یک کم دیرتر قضاوت کنیم،...

همه چی به موقع ش
سر جاش

عزیز دلم!
همین!

Thursday, October 14, 2004

درد یعنی، وجود
در فاصله ای اندک
اما همیشه موجود
از ابدیت

دو سال پیش عید این رو روی اون عکس ماه کامل که تو تخت جمشید گرفته بودم، نوشته م و به جای کارت تبریک بعد از عید برای ملت فرستادم... یادته؟
میگم حالیم بوده ها

Tuesday, October 12, 2004




Sarah Slean - Elliot



Armies and ice and dirty green
Newspapers, shovels sand on the breeze
I think of Eliot when I smell the street
and it's sometimes wise
Just to shut your eyes.

Workers and lovers make their living space neat
Bent out of shape over what to eat
I dream of Eliot but I am discreet
'cause it's sometimes wise
Just to shut your eyes.

How sure how right?
Can anyone be on sight?
I said I had Hope.
I lied

Oo the city in the winter the sewage the steam
You fill buildings with people and they rip at the seams
Somebody's suffering infected my dreams
and Don't they know? it's it's it's it's just my old soul

How sure how right?
Can anyone be on sight?
I said I had Hope
I lied.
I lied.

So calm so wise
Give him the Nobel Prize
He said he had Hope
He lied
o. oooo. wuho ho ho

I'm sad,
I pray for her,
and I cry for her,...

and it feels real fuckin' good to see how much I love him to be crying for her dying mother,...
I feel like "Feeling" again!


Anywayz Reality does what it does!

In the end ...

دارم آماده میشم
اول از همه معذرت میخوام
دونه دونه
از همشون
از همه ی همه شون
از همه ی اونهاشون که یادم میاد
اصلاً لیست مینویسم
خوب
از تو شروع میکنم
آماده ای؟
وقتی زنگ زدم گوشی رو بردار
...
یکی ها, زنگ زده میگه فردا بعد کلاس میام دنبالت بریم یک گهی بخوریم دیگه!!
You wanted to call me,...
that was why I woke up and couldn't get back to sleep,
and you didn't call,
and I didn't know why I woke up,...

and I don' know so many things,...
and just can't explain,...
...

Sunday, October 10, 2004

My Precious Little Thing!

من "یکی" نیستم.
"یکی" یعنی "یکی از خیلی".
من "یکی از خیلی" نیستم.
سلام!
من خودمم.
لطفاً من رو با حرف اشاره معین استفاده کنید.






Valse D'Amelie - Orchestral


جایی مثل اینجا که باشی، جاده تاریک تاریک، بدون هیچ راهنمایی، بدون هیچ رد شب رنگی، روی ارتفاع راه که ایستاده باشی، جایی که روبروت هیچ اثری از هیچ آدمیزادی نمی بینی، فقط و فقط یک جاده که با نور ستاره ها و ماه باریک روشن شده، فکر میکنی صحنه رمانتیکیه؟
نه اصلاً نیست. اشتباه نکن!

فکر کن هیچ صدایی هم نیاد به جز همین و هیچ حرکنی هم نباشه به جز باد که حتی روی کرک های شکمت هم حسش میکنی و هیچ حسی نباشه غیر از پاهایی که برهنه روی سرمای زمینه و زانوهایی که سست میشه و ته دلی که آرام میلرزه، و کمی بالاترش، دلی که درست نمی دونه یا نمی خواد بدونه چرا، شاد!

همچین جایی نکن اشتباه کنی ها! اینجا نباید هیچ چیزی بکشی، به جز تعداد معدودی نفس عمیق و خنک، لازم نیست هیچ کسی نزدیکت باشه، حتی توی خیالت، اصلاً هم سعی نکن بفهمی شادیه از کجا داره میاد.

همچین جایی فقط اجازه داری بمیری!
همین!

جمعه، حدود نه شب، یک جایی نزدیک های جاده دماوند
یک درخت زردآلو در خوی بعد از دو سال خشکی، در پاییز وقتی که صاحبش می خواست قطعش کند، شکوفه داد.

Wednesday, October 06, 2004

I want to walk into the light,
Day has turned cold,
So hold back the night,...


You can always choose brute force if you have the whole set of concepts involved in the question,...

Then you could say "Yes or No? This is the Question!"

but what if you don' have it, or what if the number of papers in your Yes/No notebook is just 100?

9 1/2 Week

Did you ever happen to watch a film and tell yourself "I'll be dreaming about this tonight"?

My first was "The legends of the fall"
The second was "Bleu"
and the new one is "Nine and a half weeks"

and I don' get what the hell do these movies have in common!

Tuesday, October 05, 2004

I'm just talkin' about the possiblity of the act, not if you like it or not,...

You get me? (Yes or No)


Yes/No Questions

Could we share our AabZardAlooye Roozaneh?
Could we share our Ranni Sharab Al-khookh?
Could we share our Milka?
Could we share our soup?

Could we share our comfortablity?
Could we share our joy?
Could we share our knowledge?
Could we share our success?

Could we share our boyfriends?
Could we share our pills?
Could we share our condoms?
Could we share our bodies?

Could we share our life?

Dis moi, (Yes or No)?!

PS: I don' remember whoes turn it was, if it was not mine, I'll leave you a blanc sheet :)

Friday, October 01, 2004

قلم موی همچین زیر و خیس که روی بدن آدم آروم حرکت میکنه با رنگهای شفاف و براق روی شکمت یک بچه میکشه، که تنش سبزه، دستاش آبیه، سرش هم زرده و یک قلب داره با یک شکل عجیب غریب هندسی که رنگ قرمزش نپخته ست، ...
یک جور احساس وووی بهت دست میده. یک جوری که وقتی بچه هه از رو شکمت پاک میشه فکر میکنی لابد یک جور زایمان بی درد داشته ای!
از همه اون کسایی که من دو هفته مبایلم خاموش بود ببخشید! اما خوب شاید بخوام همینطوری ادامه بدم...

2

شش هفت ساله که بچه م همون توئه و به مرور داره بزرگ میشه. کوچولو کوچولو بزرگ تر میشه و جاش هم تنگ تر میشه. یک سالیه که به زیر های قلبمم فشار میاره، گاهی نفسم هم بند میاد. اما این بچه رو نمیزام. یعنی نمیشه که بزام. نه اینکه دلم نیاد که نمیاد ها، ... باید یک اتفاقی بیافته دیگه نه؟! اصلا میدونی فکر میکنم بقیه هم که میزان، یک اتفاقی که میافته یک تیکه از این جور بچه شون کنده میشه میافته بیرون. آره باید همین طوریها باشه.

Thursday, September 30, 2004

1

میدونی چیه؟ میخوام رازم رو فاش کنم! چون الان سه تا راز دارم دستم بازه تو خرج کردنشون.
حالا این بار میخوام اون گنده هه رو بگم، آماده ای؟ هستی؟
راستش من حامله م. اگه پسر بودم میشد حامل اما حالا حامله م! البته اتفاق جدیدی نیست، خیلی وقته، هفت هشت سالی باید باشه. زیاد مطمئن نیستم. راستش یک کم دیر متوجه شدم. اوایلش یک کم لگد میزد اما من خنگ نمیفهمیدم این لگد ها مال بچه ست. نفهمیدم، نفهمیدم تا بچه م زبون باز کرد. حرف درست و حسابی هم که نمیزد. همه ش آبا دابا میکرد. نمیفهمیدم که باز چی میخواد که. از اون تو ها هم صداش محو و ناواضح میومد. اما بالاخره اون موقع فهمیدم که بله!
کار از کار گذشته . . .

Monday, September 27, 2004

Angra - Rebirth

Oh! Minutes go round and round
Inside my head
Oh! My chest will now explode
Falling into pieces
Rain breaks on the ground-blood!

One minute forever
A sinner regreting
My vulgar misery ends

(And I) ride the winds of a brand new day
High where mountain's stand
Found my hope and pride again
Rebirth of a man

Time to fly...

Angra - Rebirth


خوب دیگه، بسه! من انتخابم رو کردم. از همین میخوام.
فقط این بار قضیه فرق داره، این بارمیخوام سیر بشم!

خوب؟

خوب؟

...

خودتو لوس نکن! دفعه دیگه خودم میمونم اون بالا تورو میفرستم پایین ببینی چه حالی میده گرسنگی!

Flash back

اینو توی آرشیوم دیدم کف کردم :) یوهاهاها!



بهش گفته بودند يا خودش فهميده بود، ميدونست که چشمهای جذابی داره، فقط دماغش يک جوری نيمرخش رو خراب ميکرد. از وقتی دماغش رو عمل کرده نميتونه تمرکز کنه که بالاخره توی تاکسی طرف جلويی رو داشته باشه که از تو آينه ميبيندش يا به بقلی که نيمرخ جديدش رو ميبينه هم اميد داشته باشه،...


4 اسفند 82 - 11:40 شب

Sunday, September 26, 2004

I write and I delete and I write and I delete again,...
I tell you! this one is really enjoyable! The uncertainty in somebody catching you right in the space between a write and a delete ..

Somebody may already know your secret!
Do you think it's funny refreshing your own weblog to check for updates?

I tell you it's not!

Saturday, September 25, 2004

بي‌دل شو ار صاحب دلي, ديوانه شو گر عاقلي
كين عقل جزئی ميشود, درچشم عشقت آبله!

امروز همسایه بالایی رو توی خیابون دیدم. سلام و علیک معمولی، ... آخرش گفت چه قدر خوبه که هر وقت من دلم صدای سازت رو میخواد، میزنی، فقط باید خیلی بخوام تا بزنی، برای دل من هم شده بیشتر بزن! گفت دیروز که میزدی فکر کردم با خودم که صدای سازت عین پیچک میمونه که پایین کاشتیش و آبش که میدی بزرگ و بلند میشه و تا پنجره خونه ما میرسه،...

دیروز پارتیتا میزدم ... یعنی میدونی ... ؟ فکرشم نمیکردم! یعنی ها ... کف کردم! یعنی دیگه ساز هم برای خودم نمیزنم ...

"انسان عصر جديد هرگز به آن چه ميکند به تمامي دل نميسپارد. بخشي از او -عميق ترين بخش او- همواره بر کنار و هشيار است."


"عشق براي آن که محقق شود بايد قوانين دنياي ما را زير پا بگذارد. عشق رسواو خلاف قاعده است. جرمي است که دو ستاره با خارج شدن از مدار مقررشان و به هم پيوستن در ميان فضا مرتکب ميشوند."


"انسان مدرن دوست دارد تظاهر کند که تفکر او بيدار است. اما اين تفکر بيدار مارا به راه هاي پيچاپيچ کابوسي رهنمون شده است که درآن اتاقهاي شکنجه در آينه خِرَد تکراري بي پايان مي يابند. وقتي سر بر آوريم, شايد پي بريم که با چشمان باز خواب مي ديده ايم و خواب ها و روياهاي فرد تحمل ناپذيرند. و آن گاه, شايد, باز ديگر بخواهيم با چشمان بسته خواب ببينيم."


اکتاويو پاز - ديالکتيک تنهايي(از هزارتوي تنهايي)

خداي را بندگانند که کسي, طاقت "غم" ايشان ندارد و کسي, طاقت "شادي" ايشان ندارد!
صراحي يي که ايشان, پر کنند هر باري, و در کشند,هر که بخورد, ديگر با خود, نيايد!
ديگران مست ميشوند, برون ميرود و او, بر سر خُم نشسته!

آغاز

این باید یک داستان باشد. داستان دختری که می خواهد برود. اما آغاز این داستان را کسی نمی داند، یا حداقل آن را به خاطر نمی آورد. شاید نه ماه قبل تر از یک روز بارانی، شاید هم هشت ماه و بیست روز، کمی پس و پیش. حتی دست اندرکاران موضوع هم چندان از این بابت مطمئن نیستند.
آغاز داستان معمولاً خیلی هم مهم نیست. مخصوصاً وقتی بعد از آن به میزان معقول یا حتی نامعقولی شلوغ شود. مخصوصاً وقتی سر و صدا آنقدر زیاد شود که به زور هم که شده یکی از رشته های شلوغی را دنبال کند و گوش دهد. اما این داستان دختری است که می خواهد برود یا حداقل می بایست اینطور باشد. اینجای داستان را هم کسی نفهمید. همه قصه ش را بلدند. خیلی ساده است:"دختری بود چنین و چنان که یک روز صبح یا ظهر یا عصر، بالاخره یک ساعتی از خواب بیدار شد یا بیدار بود یا هر چی، فهمید که باید برود." اما اینکه این "چنین و چنان" چگونه است و چگونه میتواند باعث شود دختری در بازی اش تنها حرکت ممکن را رفتن بداند، آن است که مجهول باقی مانده ست. شاید لازم باشد سراغ آغاز ماجرا رفت. همان آغازی که کسی از آن خبر ندارد. اما کمی هم پیچیده تر از نه ماه و چندین روز پس و پیش، قبل تر از آن روز بارانی است. آغازش شاید همان چندین لحظه قبل تر یا بعد تر از شانزده سال بعد از آن روز بارانی باشد. همان چند لحظه با نفس های سنگین، همان چند لحظه که ناگهان فهمید آب دهانش را انگار ساعتهاست پایین نداده است و همان چند لحظه صدای فروخوردنش که انگار تا ساعتها آن طرف تر هم همه می شنوند و بالاخره یکی این وسط می فهمد چیزی جایی آغاز شده است. خیلی چیزهای دیگر هم به همین سادگیها آغاز می شوند. اما چیزهایی که مهم تر هستند گاهی سخت تر شروع می شوند.


این داستان هیچ کجا آغاز نمی شود، این داستان دختری است که می خواهد برود و دوباره آغاز شود.

Thursday, September 23, 2004





هی یک دور، از یک ور top-down میچینم میام پایین و از اون ور bottom-up میام بالا، بعد هی به هم نمیرسند! مثل این انگشت ها که چشماتو میبندی و از دو ور به هم نزدیک میکنی و اگه رسید به هم یعنی دوستت داره! حالا نمیشه من چشمام باز باشه؟


چشمهام رو که باز کردم دیدم هوا روشن شده، فقط نور روی دیوارها آشنا بود، مثل نصف بارها فکر کردم که "من اینجا چی کار میکنم؟" مثل نصف بارها سوالی کردم که جوابش رو خوب میدونم، برای خودمم ادا در آوردم که بگم این فکرام میاد و میره، از اون ور هم مثل همیشه ی این جور موقع ها یک زبون درازی به خودم کردم، دنبالش جوابش رو با دهن دره دادم... بعدش مثل نصف بقیه بارها فکر کردم "چرا بیدار شدنم الان از خوابیدنم بهتره؟" مثل همیشه ی این جور موقع ها یک بهونه ای برای خوابیدن پیدا کردم. دیدم اون دو تا خوابیده ند و خیلی جاها هست که من بلد نیستمشون، پتوی قرمز رنگ رو کشیدم روی خودم و باز خوابیدم.این بیدار شدن نه شبیه این نصفه بود نه شبیه اون نصفه، اصلاً یک جوری بود، قبل از اینکه خوابم ببره فکر کردم این بار، دو تا فکر کردم، باید یک بار که بیدار میشم به هیچی فکر نکنم که تعادلم برگرده سر جاش.

Wednesday, September 22, 2004

AARON

How Artist/Professor Harold Cohen taught a computer to paint.

You can download a simple copy of AARON here, It's a winodws screen saver, I downloaded a while ago but didn't like the paintings,.. one may wonder how they define creativity, but these paintings all were in the same theme and looked the same!

Anywayz ,... they're workin' hard and Ray is my favorite!
از "ما" گفتن بدم میاد، ... دوست دارم یک موقع بگم "من" و توش "تو" هم باشی.

!



چشیدن کمک میکنه آدم تصمیم بگیره که دوست می داره از چی سیر بشه.

پی نوشت: مقادیر فراوانی!

Tuesday, September 21, 2004

LIIIIIIIIIIIIIIIIIINK : D

JIGAAAAAR, BALAAAAA, TALAAAAA, SEXXXXXXYYYYY :)

مدتها توی دلم مونده بود. اینکه وقتی 7 خرداد ماه 76 با منیژه رفتیم و دفتر دادیم که خانم آهنی، معلم ادبیات و عربیمون، برامون یادگاری بنویسه، { وبرای من این دفتر، همون دفتر یادداشتهای روزانه م بود، جایی که دست هر کسی نمیدادم،} خانم آهنی برای منیژه از شادی نوشت، اینکه چه قدر دوست داره که همیشه ما رو شاد و خندان میبینه.... برای من از اندوه نوشت، ... نوشت: "اندوه دل را تطهیر میکند، چه بسا چیزهایی که ما دوست نداریم در حالی که برای ما خیر است، اندوه هم نعمتی است که خیلی ها از آن گریزان هستند، در حال که دل را جلا میدهد. "

اون موقع دلم گرفت، مدتها گیچ بودم،... یادمه فکر میکردم و نمیفهمیدم و فکر میکردم که این یعنی فکر کرده که من شایسته ی اندوه م و دلم صاف نیست و جلا لازم داره یا چیزهایی شبیه این. خودش شده بود درد برام.

یک مدتی تو فکر این بودم که درد مثل سمباده میمونه، آدم رو تراش میده، خط خطی میکنه، عوض میکنه.

یادته از پودر سمباده های مختلفی گفتم که باهاش عدسی میتراشند؟ که با پودرهای ماسه مانند، مثل تراکتور میتراشند تا شیشه گود بشه و فرم عدسی به خودش بگیره و با پودر های ریز تر و نرم تر، صاف ش میکنند و آخر سر با قیر سیاه و نرم ترین پودر کاملا صاف و شفافش میکنند تا آخر سر، ماتی که ناشی از تراشیدنه از بین بره و بمونه عدسی صاف، که اونورش پیداست....

یک مدتیه تو فکر اینم که یک درد هایی دل آدم رو جلا میدن!

Thursday, September 16, 2004

باز هم در راستای بینی

این خبر new scientist رو ببینید و بدانید و آگاه باشید که چه قدر این ملت در راستای پت و پهن سازی مجاری تحتانی حضرت عالی فعالیت انجام میدهند و حتی از بینی مبارک هم مضایغه نمیکنند.

با mouse کار کردن سخته؟ خسته شدی؟ حوصله تکون دادنشو نداری؟ رو میزت اینقدر شلوغه که براش جا نداری؟ در عوض یک webcam بگذار و با نوک دماغت curser رو تکون بده...

Nose-steered mouse could save aching arms!

بمیرم الهی!

انحراف

برای اینکه بفهمید که توی دماغتون استخوان وجود داره و کاملاً حسش کنید راه های خوبی پیدا میشه:
1. یک کف گرگی یکی بخوابونه توی صورتتون .
2. خودتونم میتونید این کار رو بکنید. برای تقویت اراده هم مفیده .
3. برای این روش که خیلی عملی و مفیده به یک عدد دماغ مورد عمل واقع شده و یک مشت دوست دلقک احتیاج دارید که کار خیلی سختی نیست یافتنش... (یکیش هم میتونه کافی باشه!) تضمین میکنم با یک نیش باز شده که حتی تا بناگوش هم نرسیده باشه تکه تکه ی استخوان های داخل دماغتون رو احساس میکنید.

میگن اولین مرحله خود شناسی، شناخت بدنه و خودشناسی اولین مرحله خداشناسیه!

خلاصه!
- You better watch your mouth, because I'm armed!
- Armed? What do you mean "armed"?!
- Knife? Gun?! what do you think I'm armed with?! ofcourse "bad language"!

If i,... was to walk away, from you my love, would I laugh again?



Somebody!

Lookin' in the mirror, I find somebody else's face,... but I'm not gonna wonder if I've made the right or wrong choice. I just think it's very right to finally come to a decision, no matter what the choice is, but taking action is absolutely a great step forward some of the times,...
I hate wandering ...


Wednesday, September 15, 2004

بنده من، هرگاه تو به نماز می ایستی، من آنچنان به سخنانت گوش میدهم که انگار تنها همین یک بنده را دارم، و تو چنان از من غافلی که گویی چندین خدا داری.