Tuesday, December 21, 2004

3.



شب اول فوت مادر ن. که داشتم ميرفتم پيشش، توي ورزا نگه داشتم که چيزي بخرم. حال درست و حسابی نداشتم. از ماشين که پياده شدم با اينکه شب بود توي پارکومتر پول ريختم. يه پسر بچه دست فروش گفت خانم اينجا روزش هم پليس نمياد که الانش شما پول ميريزي اين تو. گفتم ولي وقتي پارکومتر هست يعني بايد براي ايستادن اينجا پول داد. جوابش رو که دادم دنبالم راه افتاد که حالا که اينطوره از من هم جوراب بخر. جوراب هاش نايلوني مردونه و خيلي خيلي بزرگ بودند. گفتم نه من که اين جورابا به دردم نميخوره. راه گرفت باهام تا مغازه اومد و برگشت و هي به جون بابا و داداش و دوست پسرم قسمم ميداد و مخصوصاً براي سلامتي دوست پسرم خيلي دعا کرد. منم گفتم من که دوست پسر ندارم. اينم براي بابا و برادر من بزرگه. نشستم توي ماشين و براي بيرون اومدنم هم کلي بهم علامت هاي بيخودي داد و مثلا راهنمايي کرد. داشتم فکر ميکردم پولش رو بدم بهش بگم بگير خودت بپوش که ديدم داره يه چيزي ميگه، پنجره رو دادم پايين گفت ايشالا زير خودم بخوابي!

1 comment:

iman said...

hi... fekr konam shenidane in harf az bachee ke ba oon hame sakhty dare joon mikane baaeed naboode... oon az khodesh miporse chera too ya baghie bayad savar mashin beshi.. gol bekhary... rahat bashi.. vali oon hagh nadare hata nimsaat mesle bachehaye dige baazi kone...