Thursday, December 09, 2004

آخر شب میبینمت






یک دانه پاستیل می اندازم توی دهنم. ترش است. رویش هم یک پک می زنم به سیگارم، رویش هم اورنج گلاسه. زویش هم فکر میکنم، پاستیل خوب چیزی است. حس ژلاتینی ش که لای دندانها له و لورده می شود مثل این است که خرخره کسی را بجوی. راستش شک دارم اصلا کسی تا به حال خرخره کسی را جویده باشد، فکر کنم شاید ببر باشد که خرخره گوزن را میجود و آدم ها هم با حیوانات وحشی احساس همذات پنداری خوبی دارند. اما کلاً از دست انسانها بر نمی آید خرخره کسی را بجوند. حرص نمی خورم، بیشتر پاستیل میجوم. الان از آن گاهی ها نیست که دلم بخواهد سر کسی چیزی خالی کنم.

از این نیمکت انتهایی خوشم می آید، از پنجره کناری که به بیرون نگاه میکنی انگار دم پرتگاه نشسته باشی، تاریک است و کف کوچه دیده نمیشود، وسوسه سقوط قلقلکت میدهد. هوس میکنی بال های دست سازی روی شانه هایت ببندی و بپری پایین. از آن بالها که میدانی میشکند، اما اگر بالهایت بشکند و سرنگون شوی بهتر از این است که بگویند خودکشی کردی. شاید هم خوب باشد به چیزی اعتراف کنی و بعد خودت را دستی دستی پایین بیندازی. دارم فکر میکنم که چرا چیزی برای اعتراف کردن و کسی برای اعتراف کردن به ندارم.

روی این نیمکت روبرویی چندین نفر رفته اند و آمده اند، همه آشناهای قدیمی که به سختی اسمشان یادم می آید. این یکی را نمی دانم کجا دیده ام اما احوال می پرسد انگار می داند دیشب کجا بوده م و باید بگویم خوبم دیگر. زندگی سخت است اما یک جوری می شود سر و ته ش را هم آورد. این هم روبروی من نشسته است و رویش به من و دیوار، هر از چند گاهی میچرخد و نگاه میکند ببیند کی آمده ست و کی رفته است. اذیت کننده نیست، عادت میکنی، همه همینطورند. انگار دنبال چیزی میگردند. انگار منتظرند. خودم انگار به همان پنجره کناری لم میدهم، سرم را کج میکنم که ببینم چه میکنی. اگر این دخترک اینقدر دستهایش را در هوا نگیرد شاید ببینمت.

این روبرویی مریت تعارف میکند. بر میدارم و با آتشی که از سیگار خودش تعارفم میکند روشنش میکنم. درست مثل لب گرفتن می ماند. لب گرفتن سیگاری، حالم از بوی سیگار به هم میخورد. یادم می آید کجا دیده م ش. والس خوبی می رقصد. به جلو خم که می شوم تا آن فرآیند لب گرفتن مانند را انجام بدهم میبینم تنه ت را جلو داده ای، لبه میز و داری با دقت گوش میکنی. به چیزی که کسی لابد میگوید. چشمانم را می بندم و پک عمیقی میزنم. پشت بندش یک یک دانه پاستیل، رویش هم اورنچ گلاسه. حالم خوب نیست. خیلی نامربوط خورده م روی هم و پشت هم. بعد از این چند ساعت خسته م. این روبرویی حالم را میپرسد. لابد باید بگویم خوب نیستم. قیافه م داد میزند. از پنجره باد خنک میزند. هسته پرتقالی که روی اورنج گلاسه به تزئین گذاشته ند را از پنجره بیرون می اندازم. قبلش اعتراف میکنم. خسته م. چشمهایم به سختی باز می ماند. پیشنهاد میکند که من را تا خانه برساند. فکر رانندگی حتی خسته ترم میکند. لبخندی میزنم و قبول میکنم. تا می رود پول میز را حساب کند
سر میزت می آیم و سوییچ ماشین را دستت می اندازم. بدون اینکه سرت را بالا بیاوری می گویی:"آخر شب می بینمت." سر تکان میدهم و بیرون منتظر می ایستم. لب بالکن باد می آید. منظره ی پایین عمقِ آن پنجره را ندارد. می گویم:"آره، آخر شب می بینمت!"

8 مرداد 1383



No comments: