Wednesday, March 30, 2011

The Past is a Grotesque Animal


We want our film to be beautiful, not realistic
Perceive me in the radiance of terror dreams
And you can betray me
You can, you can betray me

But teach me something wonderful
Crown my head, crowd my head
With your lilting effects
Project your fears on to me, I need to view them
See, there's nothing to them
I promise you, there's nothing to them

Tuesday, March 29, 2011

تو تهران یه مدتی عشقم این بود که هوا خنک بشه، یا بارون بزنه، همینجور راه بگیرم پیاده برم تا تجریش، یا تو باقی موندهٔ کوچه باغهای فرشته که هنوز جوب هاش صدای رودخونه می‌داد. به سیدی‌های اوریجینال کیت جرت، مائه چائو، یان گاربرک و از این جور چیز‌ها که به هزار بدبختی به قیمت خون باباشون گیر آورده بودم، یا تو پاریس و میلان خریده بودم گوش کنم و خیال پردازی کنم. خیالِ قدم زدن تو خیابونهای شهری که توش آزادم و خیالی ندارم. یادآوری تجربیات محدود و گذرای بی‌دغدغه گی.
فکر میکردم موسیقیِ خوب و عمیق،‌ ... لازم داره دغدغه ی برونگرایانه نداشته باشه. وقت داشته باشه به خودش فکر کنه. جنس داد و فریادش،‌ دردش، فرق داره و من، همه‌ دغدغه های اون موقع م داد و بیداد داشت.

اینجا که الان زندگی میکنم از پاریس و لندن برای من خیلی کم نداره، بلکه هم چیزهایی بیشتر داشته باشه. به قولی «آزاد»م، ‌باد اجازه داره بوزه در موهام و دیگه فرق موکا و کاپوچینو و ماکیاتو رو هم میدونم و وقتی هم سفارش میدم هیچ کدوم مزه ی شیرخشک نمیده. تو کافه م، جز زنده داره می‌زنه. جز زنده خیلی گوش میدم و هنوز، هر بار، انگار دوباره به آرزوی دیرینه م رسیده م،‌... اما امروز می‌رم می‌شینم کنار درهای جلوی کافه که به بالکن باز می‌شه. ‌باد از لای در می‌وزه تو، کاغذهام رو قاطی پاتی می‌کنه و من کیف می‌کنم. هدفون میگذارم و شبهای جز تهران گوش می‌دم، به کارهای بچه‌های ایران، که دارن داد میزنن. بعد انگار همه وجودم تهرانه یه عصر بهاری، داره تو کوچه پس کوچه‌های فرشته قدم می‌زنه. انگار دغدغهٔ هزار و یک چیز سردرگم کننده رو داره، توی خونه ش، خونه ی خودش.

پ. ن: مشکل از خودمه می‌دونم.
پ. ن ۳: لازم به ذکر است که هرکه دل آرام دید،‌ از دلش آرام رفت. چشم ندارد خلاص،‌ هر که در این دام رفت.

تراژدی در این است که از ترس مواخذه مقامات عظمی و غیر عظمی ی گذشته و حال و آینده، ‌ از رویا‌پردازی هم هراس داشته باشی، ‌ سلول انفرادی در سلول انفرادی در سلول انفرادی... روزگار مسخره‌ای ست نازنین. اگرچه هیچ ربطی هم به روزگار نداشته باشه.

Saturday, March 19, 2011

صداهای کودکی من، همه ش تو گام مینور

آنالیز نمیخوام بکنم، عرفان و عشقی هم در کار نیست. حتی حرف جدیدی هم در کار نیست. یه عمری حرفهای مردم و نوشته های دیگران رو دیدیم و تو دلمون خندیدیم، لااقل من خندیدم، اون هم بسیار، هنوز هم گاهی میخندم، اسم ش رو هم میگذارم ننه من غریبم بازی، لقب هم که خواسته م بدم به اون حرفها میگم «ساده انگاری». چون انگار باور داشته م همیشه که آدمها و مسائلشون همیشه پیچیده تر از اون چیزیه که به نظر میاد. یا حداقل همیشه دنبال توضیح و تحلیل پیچیده بوده م. انگار که اگه ساده بود مسئله، اصلا نمی بایست وجود میداشت. «علم» در دو زمینه من رو به شدت شیرفهم کرده، یکی اینکه مسئله میتونه خیلی ساده باشه و هیچ راه حلی نداشته باشه، فرمالیز کردن راه حل میتونه ساده بباشه، اما زمان اجراش بیشتر از این باشه که از پس سرعت تغییرات شرایط مسئله بر بیاد که در هر دو صورت، راه حل یعنی پشم. دوم هم اوکامز ریزر، تئوری هر چه ساده تر،‌ محتمل تر... و زیباتر! خلاصه، خیلی ساده و بی واسطه و اوکامز ریزری، دلم میخواد بگم ننه من غریبم. بدبختی اینه که در اوج خُلانِگی هم نمیتونم از دست ننه و بابا شاکی باشم. بیش از حد خودشون زحمت کشیدن. فکر میکنم بزرگترهای ما انگار میدونستن قراره زندگی سخت بگیره بهمون. دیگه وقتی ماها به دنیا اومده بودیم میدونستن قرار نیست خیلی به هیچ کدوممون خوش بگذره. از همون موقع سخت گرفتن بهمون شاید که عادتمون بدن. از همون موقع چیزی بدون زحمت به دست نمیومد. شرط احتیاط رو از همون موقع باید رعایت میکردیم واسه همه چی. از همون موقع باید حساب چیزهایی که ازش سر در نمیاوردیم رو پس میدادیم. حرف حساب مهم نبود. حرف مزخرف هم که بود باید گوش میدادی،‌ سرت رو مینداختی پایین و احترام میگذاشتی،‌ چون بزرگتر بهت گفته بود. چون حرف مزخرف همیشه پیشوندش اسلامی بود. چون فقط «فرزند صالح» بود که گلی بود از گلهای بهشت و فقط معلمها و ناظم و پلیس تو خیابون بود که میدونست کی فرزند صالحه و کی نیست. اگه تو خونه بهمون یاد نمیدادن دورو باشیم، تقاسش رو بیرون پس میدادیم. اگه یادمون میدادن که خودش تقاسش رو به زور ازمون پس میگرفت. برای همه چی باید انتظار میکشیدیم، قیمت همه چی رو قبل از اینکه به دستش بیاریم باید پرداخت میکردیم. ... حتی بگ بگ انتظار برنامه کودک میخوند و میخوند و برنامه کودک شروع نمیشد.

اضطراب، اضطراب. کودکی من در اضطراب خلاصه میشد. نگرانی «نمیدونم چرا»، نگرانی «نمیفهمم چرا». نفهمیدن اینکه چرا من بچه ی خوبی نبودم. پدر و مادرهامون هم هرکدوم بهترین کاری که میتونستن بکنن رو کردن. همه با هم درگیر مساله ای بودیم که جوابی نداشت. راه حلی نداشت. اینو خیلی دیر فهمیدم،‌ اینکه راه حلی نیست. فهمیدم ولی باز راهی نبود حتی برای فراموشی،‌ اضطراب مسایل حل نشدنی،‌ اضطراب «بیچاره گی» رفته تو گوشت و خونمون،‌ عین سرطانی که هرچه قدر درمانش کنی باز هم برمیگرده.

فکر کنم مجید هم هیجان کودکی داشت، غلیان احساس، مجید بود. می ترسید، اما شیطنتش رو میکرد،‌ آخرش هم هیچ کی نمیفهمیدش،‌ حتی بی بی. بی بی گذشت میکرد، از روی دوست داشتن ش نه از روی فهمیدن ش. مجید رو خیلی دوست داشتم. کلمه ی قلمبه سلمبه نمیخوام بهش بچسبونم، ساده بود داستان. مجید مثل من و دوستام «تنها» و «سردرگم» بود. تازه دوران نوجوانی من برنامه کودکی که به خوردمون داده میشد قدری بهتر شده بود. به جای علی کوچولو شده بود دختری به نام نل، هاج زنبور عسل شد باخانمان. گلنار شد جودی ابوت. سلطان و شبان شده بود ارتش سری، خونه ی مادربزرگه شد قصه های جزیره. در برابر باد شد همسران،‌ هامون شد،... ، شد خانه ی سبز، ...

یک تکه ابر هستیم،‌ بر سینه ی آسمان،‌ یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران اما گریه نمیکنم من،‌ که شاد نباشه دشمن. گریه نمیکنم من،‌ اصلا دیگه یادم رفته. خسته م. از همون اول سخت گرفتن بهمون،‌ چون قرار بود سخت باشه. راست هم گفتن، غافلگیر نشدیم. فقط وقتی دیگه وقتش شده بود، از همون اول خسته بودیم.


پ.ن: کی بود کی بود که پرسید،‌ تو دلهاتون چی دارید؟ محبت خدا رو،‌ کینه ی دشمنارو، میخوندم و میترسیدم خودم دشمن باشم. خودم دشمن بودم مگر خلافش ثابت میشد. هیچ وقت هم خلافش ثابت نشد.
پ.ن: یکی از مهربون ترین صداها و تصویرهای کودکی،‌ آقای حکایتیه که انگار با تمام وجودش،‌ با صداش،‌ حرکاتش، با داستان هاش، میخواست ما کودک باشیم.

Sunday, March 13, 2011

Lorem Ipsum

"On the other hand, we denounce with righteous indignation and dislike men who are so beguiled and demoralized by the charms of pleasure of the moment, so blinded by desire, that they cannot foresee the pain and trouble that are bound to ensue; and equal blame belongs to those who fail in their duty through weakness of will, which is the same as saying through shrinking from toil and pain. These cases are perfectly simple and easy to distinguish. In a free hour, when our power of choice is untrammelled and when nothing prevents our being able to do what we like best, every pleasure is to be welcomed and every pain avoided. But in certain circumstances and owing to the claims of duty or the obligations of business it will frequently occur that pleasures have to be repudiated and annoyances accepted. The wise man therefore always holds in these matters to this principle of selection: he rejects pleasures to secure other greater pleasures, or else he endures pains to avoid worse pains."

Thursday, March 10, 2011

بعد از یک ماه تجربه ی انواع و اقسام احساس های سرخوردگی و افسردگی و از بی خوابی های طولانی تا ۱۲ ساعت در روز خوابیدن، رفتم دکتر و دارویی داد و خریدم و دو شب پیش میخواستم بخورم که دوباره استرس دوید تو جونم که داروی اعصاب؟ داروی اعصاب؟ عمرا!‌
یادم اومد که شب اولی که اومدم این خونه تخت قبلیم رو دم پنجره گذاشته بودم و چه قدر خوب خوابیده بودم یه مدتی. این یکی تخت زیادی گنده ست اما به زور هم که شده آوردمش دم پنجره. دو روزه که صبح ساعت هشت از خواب پا شده م، بعدشم دیگه خوابم نبرده. از این شاداب تر نمیتونستم باشم. وضعیت اتاقم از این نمیتونست مسخره تر باشه، اتاق به این بزرگی همه چیز چپیده دم پنجره، اما راضی م. خیلی راضی م.

Monday, March 07, 2011

خیلی هم ممنون، ‫روز خواهر مادر شما هم مبارک‬!

Saturday, March 05, 2011

گفتي كه:
------« - باد مرده ‌ست!
---------از جاي برنكنده يكي سقفِ رازپوش
---------بر آسيابِ خون،
---------نشكسته در به قلعه‌ي بي‌داد،
---------بر خاك نفكنيده يكي كاخ
---------------------------باژگون
---------مرده ‌ست باد!»
گفتي:
------« - بر تيزهاي كوه
---------با پيكرش، فرو شده در خون،
---------افسرده است باد!»
تو بارها و بارها
با زنده‌گي‌ت
---------شرم‌ساري
-----------------از مردگان كشيده‌اي.
--------------------------------(اين را من
همچون تبي
--------- - دُرُست
همچون تبي كه خون به رگ‌ام خشك مي‌كند -
---------------------احساس كرده‌ام.)
*
وقتي كه بي‌اميد و پريشان
------------------گفتي:
------« - باد مرده ‌ست!
------- - بر تيزهاي كوه
---------با پيكرش، فرو شده در خون،
---------افسرده است باد!» -
آنان كه سهمِ هواشان را
با دوستاق‌بان معاوضه كردند
در دخمه‌هاي تسمه و زرداب،
گفتند در جواب تو با كبرِ دردِشان:
------« - زنده ا‌ست باد!
---------تازَنده است باد!
---------توفانِ آخرين را
--------------------در كارگاهِ فكرتِ رعْدانديش
----------------------------------------ترسيم مي‌كند،
---------كبرِ كثيفِ كوهِ غلط را
-------------------------بر خاك افكنيدن
------------------------------------تعليم مي‌كند.»
(آنان
ايمانِ‌شان
------مِلاطي
-----------از خون و پاره‌سنگ و عقاب است.)
*
گفتند:
------« - باد زنده ست،
---------بيدارِ كارِ خويش
---------هشيارِ كارِ خويش!»
گفتي:
------« - نه! مُرده
----------------باد!
---------زخمي عظيم مهلك
----------------------از كوه خورده
--------------------------------باد!»
تو بارها و بارها
با زنده‌گي‌ت
--------شرم‌ساري
----------------از مرده‌گان كشيده‌اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگ‌ام خشك مي‌كند
احساس كرده‌ام.

احمد شاملو
موسیقی: کویون بابا - کارلو دومنیکونی



مرده ست باد by xeegeex