Monday, November 28, 2011


اندی موجود خیلی شاد و خوشحالیه. استعداد افسردگی هم داره، اما به طور کلی تا حالا نشکسته اونجوری که وقتی به چاله ی افسردگی میافته، دستگیره نداشته باشه!‌ در زمینه ی کار هم سر و گوشش همه ش میجنبه. کار براش تفریحه و هر چند سال یه بار میره سراغ یه بیزنس جدید  و وقتی شروع میکنه به خوب پول در آوردن حوصله ش سر میره و دلش یه کار جدید میخواد!‌ من رو یاد جوونیهای خودم میندازه.


چند وقت پیش دوباره چند روزی دمغ بود و دلش کار «پر معناتر» میخواست. وسط بلند بلند فکر کردناش برگشت و گفت:‌«من فکر میکنم کار به ذاته بیمعناست. تنها چیزی که معنا داره خانواده و زندگی مشترکه!‌ فکر میکنم فقط وقتی آدم میشم و میچسبم به یه کار که بچه دار بشم!» منو نگاه کرد و همچین چشاش برق میزد که انگار منتظر بود من بگم خوب حالا که اینطوره بیا بریم بچه دار شیم که تو آدم شی. 


فکر کنم جدی ترین جمله ای که تا حالا بهش گفته باشم این بوده:‌ «بدون مادرم، هرگز!»

Thursday, November 10, 2011

با هم بودن را تعریف کن.

Sunday, September 25, 2011

گزارش یک آدمکشی


گزارش آدمکشی رو خوندم. این خبرها رو ناخودآگاه فیلتر میکنم هر روز، روز تعطیل، روز زیر و رو کردن خبرها، رسیدم به گزارش آن آدمکشی، گزارش اعدام قاتل روح الله داداشی! در صفحه ی طرفداران قهرمان. اسمش رو گذاشته بودند «حواشی اعدام قاتل» و صفحه پر از اشاره به قاتل با صفاتی شبیه به «بچه قرتی» و «بدخواه پهلوان» ... پسر بچه ی هفده ساله!‌ 


گزارش با این جمله شروع شد: «قاتل داداشی در زمان رفتن به روی چهارپایه دو بار پایش لغزید و با صدای بلند گریه می‌کرد و طلب بخشش داشت.» قلبم لرزید ...

ادامه داشت:‌« با آمدن «علی‌رضا. م» نزدیک پانزده هزار جمعیت حاضر شروع به فریاد زدن کردند. عده‌ای به وی فحاشی کرده و برخی سوت و کف می‌زدند که با هدایت برگزارکنندگان مراسم،‌ فریادهای الله اکبر در فضا طنین انداز شد.


«و بالاخره اینکه، علی‌رضا م قاتل روح‌الله داداشی در زمان اجرای حکم حالت روحی نامتعادلی داشت. وی در زمان رفتن به روی چهارپایه دو بار پایش لغزید و با صدای بلند گریه می‌کرد. علی‌رضا مدام اسامی ائمه اطهار (ع) به ویژه امام حسین (ع)، امام رضا (ع) را فریاد می‌‌زد و طلب بخشش می‌کرد. وی حتی نام برخی از نزدیکانش از جمله مادر خود را فریاد زده و از اولیای دم طلب عفو داشت که البته صدایش در همهمه حاضران گم بود.»


و البته صدایش در همهمه ی حاضران گم بود. 


حاضرانی که تشویق میکنند، 
حاضرانی که تقبیح میکنند، 
حاضرانی که میگریند،
پانزده هزار نفر حاضرانی که حتی اگر بخواهند هیچ، هیچ، هیچ از پسشان بر نمی آید برای پسرک هفده ساله ای حالت روحی نامتعادلی دارد هنگامی که با پای خودش به مقتلش میرود، پسرک هفده ساله ای که پایش میلغزد، پسرک هفده ساله ای که مادرش را صدا میکند ... 


ای وای ...


و همان سوال همیشگی «چه میتوان کرد؟» که وای بر ما که هنوز جوابی برایش نداریم. 

Friday, June 10, 2011

حدیثم چه خوش آمد که شبانگه میگفت، بر در جیتاکی با دف و نی ترسایی

Kant argues that the principle questions of traditional metaphysics are insoluble:
1. Is there a God?
2. Do we have free will?
3. Is there a life after death?

My hunch is that the answers to these questions are
1. No
2. Yes
3. No at the moment, but yes in the future!

Saturday, June 04, 2011

سانتی مانتالیزم مینیمال، ناشی از تراژدی های بی پایان، امیدوار به حماسه ای دیگر


روزگاری بود، روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره، دشمنان بر جان ما چیره،
شهر سیلی خورده هذیان داشت، بر زبان بس داستانهای پریشان داشت،
زندگی سرد و سیه چون سنگ، روز بدنامی، روزگار ننگ،
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان، عشق در بیماری دلمردگی بیجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد،
در شبستان های خاموشی، می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی،
ترس بود و بالهای مرگ،
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ،
سنگر آزادگان خاموش،
خیمه گاه دشمنان پر جوش،

آسمان آرزو بی رنگ،
آسمان اشک ها پر بار،
گر مرو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار!

کاش میشد نگذاریم که تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند!

کاش میشد که آرش بود،
کاش میشد که جان در تیر کرد.
کاش میشد کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد.



چون هاله.

یه روز یه ترکه بود،‌ به اسم میرحسین موسوی.
یه روز یه لره بود، به اسم مهدی کروبی.
مدتی است خبری ازشان نیست.
دل ما تنگشان ... تنگِ تنگ!

Wednesday, June 01, 2011

One could not even wish patience for a family that is known for their patience, and tolerance, and perseverance. And how ironic it is to listen to Haleh's interview that was done few hours before her father's funeral, and her own death, remembering her father's most memorable quotes advising the younger generation not to ever seek vengeance, that on the path to seek justice, every step has to be just, and righteous. I believe in his words, and I believe he truly believed and practiced them. Doesn't matter how much we might disagree with "Nationalist-Religious Movement" people, but who can ever disagree that they are among the most righteous, ethical, and genuine people one could ever encounter in politics, and they deserve our utmost respect.



Watch from 0:10:00


I was just updated by a friend who attended Haleh's funeral. She was buried, at night, in silence. Security forces outnumbering mourners. This is more tragic than Ashoora.

As Haleh said, Ezat Sahabi left with hope, Haleh left with Ezat [literary meaning "honor"] and we're left with the memory of their last words, their heritage, and a future to make.

Saturday, April 23, 2011

Experiencing these feelings is normal, but so is death!

Sunday, April 10, 2011

هیچ وقت الزام وجود واسطه رو درک نکرده م و نخواهم کرد. واسطه غلط را درست نمیکند. واسطه دروغ را راست نمیکند.
واسطه لذت را کم میکند. حقیقت را باید لخت کرد و در آغوش کشید. بی واسطه.

Saturday, April 09, 2011

So unoriginal, but so familiar ...



I'm ill with a fever, I feel like a child
I lay in the dark 'til morning came.
And it's so unoriginal
But I feel it worse at night
And I know it's not terminal
But I'm near half dead with fright
And freezing cold.

But sooner than wake up
To find it all unchanged
I'll sleep through the day till the daylight ends.
'Cos it's so familiar
As it comes around again
The same taste to everything
The same unbroken chain
That still remains.

Wednesday, March 30, 2011

The Past is a Grotesque Animal


We want our film to be beautiful, not realistic
Perceive me in the radiance of terror dreams
And you can betray me
You can, you can betray me

But teach me something wonderful
Crown my head, crowd my head
With your lilting effects
Project your fears on to me, I need to view them
See, there's nothing to them
I promise you, there's nothing to them

Tuesday, March 29, 2011

تو تهران یه مدتی عشقم این بود که هوا خنک بشه، یا بارون بزنه، همینجور راه بگیرم پیاده برم تا تجریش، یا تو باقی موندهٔ کوچه باغهای فرشته که هنوز جوب هاش صدای رودخونه می‌داد. به سیدی‌های اوریجینال کیت جرت، مائه چائو، یان گاربرک و از این جور چیز‌ها که به هزار بدبختی به قیمت خون باباشون گیر آورده بودم، یا تو پاریس و میلان خریده بودم گوش کنم و خیال پردازی کنم. خیالِ قدم زدن تو خیابونهای شهری که توش آزادم و خیالی ندارم. یادآوری تجربیات محدود و گذرای بی‌دغدغه گی.
فکر میکردم موسیقیِ خوب و عمیق،‌ ... لازم داره دغدغه ی برونگرایانه نداشته باشه. وقت داشته باشه به خودش فکر کنه. جنس داد و فریادش،‌ دردش، فرق داره و من، همه‌ دغدغه های اون موقع م داد و بیداد داشت.

اینجا که الان زندگی میکنم از پاریس و لندن برای من خیلی کم نداره، بلکه هم چیزهایی بیشتر داشته باشه. به قولی «آزاد»م، ‌باد اجازه داره بوزه در موهام و دیگه فرق موکا و کاپوچینو و ماکیاتو رو هم میدونم و وقتی هم سفارش میدم هیچ کدوم مزه ی شیرخشک نمیده. تو کافه م، جز زنده داره می‌زنه. جز زنده خیلی گوش میدم و هنوز، هر بار، انگار دوباره به آرزوی دیرینه م رسیده م،‌... اما امروز می‌رم می‌شینم کنار درهای جلوی کافه که به بالکن باز می‌شه. ‌باد از لای در می‌وزه تو، کاغذهام رو قاطی پاتی می‌کنه و من کیف می‌کنم. هدفون میگذارم و شبهای جز تهران گوش می‌دم، به کارهای بچه‌های ایران، که دارن داد میزنن. بعد انگار همه وجودم تهرانه یه عصر بهاری، داره تو کوچه پس کوچه‌های فرشته قدم می‌زنه. انگار دغدغهٔ هزار و یک چیز سردرگم کننده رو داره، توی خونه ش، خونه ی خودش.

پ. ن: مشکل از خودمه می‌دونم.
پ. ن ۳: لازم به ذکر است که هرکه دل آرام دید،‌ از دلش آرام رفت. چشم ندارد خلاص،‌ هر که در این دام رفت.

تراژدی در این است که از ترس مواخذه مقامات عظمی و غیر عظمی ی گذشته و حال و آینده، ‌ از رویا‌پردازی هم هراس داشته باشی، ‌ سلول انفرادی در سلول انفرادی در سلول انفرادی... روزگار مسخره‌ای ست نازنین. اگرچه هیچ ربطی هم به روزگار نداشته باشه.

Saturday, March 19, 2011

صداهای کودکی من، همه ش تو گام مینور

آنالیز نمیخوام بکنم، عرفان و عشقی هم در کار نیست. حتی حرف جدیدی هم در کار نیست. یه عمری حرفهای مردم و نوشته های دیگران رو دیدیم و تو دلمون خندیدیم، لااقل من خندیدم، اون هم بسیار، هنوز هم گاهی میخندم، اسم ش رو هم میگذارم ننه من غریبم بازی، لقب هم که خواسته م بدم به اون حرفها میگم «ساده انگاری». چون انگار باور داشته م همیشه که آدمها و مسائلشون همیشه پیچیده تر از اون چیزیه که به نظر میاد. یا حداقل همیشه دنبال توضیح و تحلیل پیچیده بوده م. انگار که اگه ساده بود مسئله، اصلا نمی بایست وجود میداشت. «علم» در دو زمینه من رو به شدت شیرفهم کرده، یکی اینکه مسئله میتونه خیلی ساده باشه و هیچ راه حلی نداشته باشه، فرمالیز کردن راه حل میتونه ساده بباشه، اما زمان اجراش بیشتر از این باشه که از پس سرعت تغییرات شرایط مسئله بر بیاد که در هر دو صورت، راه حل یعنی پشم. دوم هم اوکامز ریزر، تئوری هر چه ساده تر،‌ محتمل تر... و زیباتر! خلاصه، خیلی ساده و بی واسطه و اوکامز ریزری، دلم میخواد بگم ننه من غریبم. بدبختی اینه که در اوج خُلانِگی هم نمیتونم از دست ننه و بابا شاکی باشم. بیش از حد خودشون زحمت کشیدن. فکر میکنم بزرگترهای ما انگار میدونستن قراره زندگی سخت بگیره بهمون. دیگه وقتی ماها به دنیا اومده بودیم میدونستن قرار نیست خیلی به هیچ کدوممون خوش بگذره. از همون موقع سخت گرفتن بهمون شاید که عادتمون بدن. از همون موقع چیزی بدون زحمت به دست نمیومد. شرط احتیاط رو از همون موقع باید رعایت میکردیم واسه همه چی. از همون موقع باید حساب چیزهایی که ازش سر در نمیاوردیم رو پس میدادیم. حرف حساب مهم نبود. حرف مزخرف هم که بود باید گوش میدادی،‌ سرت رو مینداختی پایین و احترام میگذاشتی،‌ چون بزرگتر بهت گفته بود. چون حرف مزخرف همیشه پیشوندش اسلامی بود. چون فقط «فرزند صالح» بود که گلی بود از گلهای بهشت و فقط معلمها و ناظم و پلیس تو خیابون بود که میدونست کی فرزند صالحه و کی نیست. اگه تو خونه بهمون یاد نمیدادن دورو باشیم، تقاسش رو بیرون پس میدادیم. اگه یادمون میدادن که خودش تقاسش رو به زور ازمون پس میگرفت. برای همه چی باید انتظار میکشیدیم، قیمت همه چی رو قبل از اینکه به دستش بیاریم باید پرداخت میکردیم. ... حتی بگ بگ انتظار برنامه کودک میخوند و میخوند و برنامه کودک شروع نمیشد.

اضطراب، اضطراب. کودکی من در اضطراب خلاصه میشد. نگرانی «نمیدونم چرا»، نگرانی «نمیفهمم چرا». نفهمیدن اینکه چرا من بچه ی خوبی نبودم. پدر و مادرهامون هم هرکدوم بهترین کاری که میتونستن بکنن رو کردن. همه با هم درگیر مساله ای بودیم که جوابی نداشت. راه حلی نداشت. اینو خیلی دیر فهمیدم،‌ اینکه راه حلی نیست. فهمیدم ولی باز راهی نبود حتی برای فراموشی،‌ اضطراب مسایل حل نشدنی،‌ اضطراب «بیچاره گی» رفته تو گوشت و خونمون،‌ عین سرطانی که هرچه قدر درمانش کنی باز هم برمیگرده.

فکر کنم مجید هم هیجان کودکی داشت، غلیان احساس، مجید بود. می ترسید، اما شیطنتش رو میکرد،‌ آخرش هم هیچ کی نمیفهمیدش،‌ حتی بی بی. بی بی گذشت میکرد، از روی دوست داشتن ش نه از روی فهمیدن ش. مجید رو خیلی دوست داشتم. کلمه ی قلمبه سلمبه نمیخوام بهش بچسبونم، ساده بود داستان. مجید مثل من و دوستام «تنها» و «سردرگم» بود. تازه دوران نوجوانی من برنامه کودکی که به خوردمون داده میشد قدری بهتر شده بود. به جای علی کوچولو شده بود دختری به نام نل، هاج زنبور عسل شد باخانمان. گلنار شد جودی ابوت. سلطان و شبان شده بود ارتش سری، خونه ی مادربزرگه شد قصه های جزیره. در برابر باد شد همسران،‌ هامون شد،... ، شد خانه ی سبز، ...

یک تکه ابر هستیم،‌ بر سینه ی آسمان،‌ یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران اما گریه نمیکنم من،‌ که شاد نباشه دشمن. گریه نمیکنم من،‌ اصلا دیگه یادم رفته. خسته م. از همون اول سخت گرفتن بهمون،‌ چون قرار بود سخت باشه. راست هم گفتن، غافلگیر نشدیم. فقط وقتی دیگه وقتش شده بود، از همون اول خسته بودیم.


پ.ن: کی بود کی بود که پرسید،‌ تو دلهاتون چی دارید؟ محبت خدا رو،‌ کینه ی دشمنارو، میخوندم و میترسیدم خودم دشمن باشم. خودم دشمن بودم مگر خلافش ثابت میشد. هیچ وقت هم خلافش ثابت نشد.
پ.ن: یکی از مهربون ترین صداها و تصویرهای کودکی،‌ آقای حکایتیه که انگار با تمام وجودش،‌ با صداش،‌ حرکاتش، با داستان هاش، میخواست ما کودک باشیم.

Sunday, March 13, 2011

Lorem Ipsum

"On the other hand, we denounce with righteous indignation and dislike men who are so beguiled and demoralized by the charms of pleasure of the moment, so blinded by desire, that they cannot foresee the pain and trouble that are bound to ensue; and equal blame belongs to those who fail in their duty through weakness of will, which is the same as saying through shrinking from toil and pain. These cases are perfectly simple and easy to distinguish. In a free hour, when our power of choice is untrammelled and when nothing prevents our being able to do what we like best, every pleasure is to be welcomed and every pain avoided. But in certain circumstances and owing to the claims of duty or the obligations of business it will frequently occur that pleasures have to be repudiated and annoyances accepted. The wise man therefore always holds in these matters to this principle of selection: he rejects pleasures to secure other greater pleasures, or else he endures pains to avoid worse pains."

Thursday, March 10, 2011

بعد از یک ماه تجربه ی انواع و اقسام احساس های سرخوردگی و افسردگی و از بی خوابی های طولانی تا ۱۲ ساعت در روز خوابیدن، رفتم دکتر و دارویی داد و خریدم و دو شب پیش میخواستم بخورم که دوباره استرس دوید تو جونم که داروی اعصاب؟ داروی اعصاب؟ عمرا!‌
یادم اومد که شب اولی که اومدم این خونه تخت قبلیم رو دم پنجره گذاشته بودم و چه قدر خوب خوابیده بودم یه مدتی. این یکی تخت زیادی گنده ست اما به زور هم که شده آوردمش دم پنجره. دو روزه که صبح ساعت هشت از خواب پا شده م، بعدشم دیگه خوابم نبرده. از این شاداب تر نمیتونستم باشم. وضعیت اتاقم از این نمیتونست مسخره تر باشه، اتاق به این بزرگی همه چیز چپیده دم پنجره، اما راضی م. خیلی راضی م.

Monday, March 07, 2011

خیلی هم ممنون، ‫روز خواهر مادر شما هم مبارک‬!

Saturday, March 05, 2011

گفتي كه:
------« - باد مرده ‌ست!
---------از جاي برنكنده يكي سقفِ رازپوش
---------بر آسيابِ خون،
---------نشكسته در به قلعه‌ي بي‌داد،
---------بر خاك نفكنيده يكي كاخ
---------------------------باژگون
---------مرده ‌ست باد!»
گفتي:
------« - بر تيزهاي كوه
---------با پيكرش، فرو شده در خون،
---------افسرده است باد!»
تو بارها و بارها
با زنده‌گي‌ت
---------شرم‌ساري
-----------------از مردگان كشيده‌اي.
--------------------------------(اين را من
همچون تبي
--------- - دُرُست
همچون تبي كه خون به رگ‌ام خشك مي‌كند -
---------------------احساس كرده‌ام.)
*
وقتي كه بي‌اميد و پريشان
------------------گفتي:
------« - باد مرده ‌ست!
------- - بر تيزهاي كوه
---------با پيكرش، فرو شده در خون،
---------افسرده است باد!» -
آنان كه سهمِ هواشان را
با دوستاق‌بان معاوضه كردند
در دخمه‌هاي تسمه و زرداب،
گفتند در جواب تو با كبرِ دردِشان:
------« - زنده ا‌ست باد!
---------تازَنده است باد!
---------توفانِ آخرين را
--------------------در كارگاهِ فكرتِ رعْدانديش
----------------------------------------ترسيم مي‌كند،
---------كبرِ كثيفِ كوهِ غلط را
-------------------------بر خاك افكنيدن
------------------------------------تعليم مي‌كند.»
(آنان
ايمانِ‌شان
------مِلاطي
-----------از خون و پاره‌سنگ و عقاب است.)
*
گفتند:
------« - باد زنده ست،
---------بيدارِ كارِ خويش
---------هشيارِ كارِ خويش!»
گفتي:
------« - نه! مُرده
----------------باد!
---------زخمي عظيم مهلك
----------------------از كوه خورده
--------------------------------باد!»
تو بارها و بارها
با زنده‌گي‌ت
--------شرم‌ساري
----------------از مرده‌گان كشيده‌اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگ‌ام خشك مي‌كند
احساس كرده‌ام.

احمد شاملو
موسیقی: کویون بابا - کارلو دومنیکونی



مرده ست باد by xeegeex

Monday, February 28, 2011


در آوارِ خونینِ گرگ‌ومیش

دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترینِ زنان

که این‌اش
           به نظر
هدیّتی نه چنان کم‌بها بود

که خاک و سنگ را بشاید.

 

چه مردی! چه مردی!
                         که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
                                 در خون نشیند
و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترینِ نام‌ها را
                       بگوید.
و شیرآهن‌کوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشیل
                       درنوشت.ــ

رویینه‌تنی
           که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.

«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
    تو را آن به که چشم
    فروپوشیده باشی!»

«ــ آیا نه
          یکی نه
                  بسنده بود
    که سرنوشتِ مرا بسازد؟

 

    من
    تنها فریاد زدم
                     نه!

 

    من از
          فرورفتن
                   تن زدم.

 

    صدایی بودم من
    ــ شکلی میانِ اشکال ــ،

    و معنایی یافتم.

 

    من بودم

    و شدم،
    نه زانگونه که غنچه‌یی
                              گُلی
    یا ریشه‌یی

                 که جوانه‌یی
    یا یکی دانه
                 که جنگلی ــ
    راست بدانگونه
    که عامی‌مردی
                     شهیدی؛
    تا آسمان بر او نماز بَرَد.

    من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
                                   نبودم

    و راهِ بهشتِ مینوی من
    بُز روِ طوع و خاکساری
                              نبود:
    مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
    شایسته‌ی آفرینه‌یی
    که نواله‌ی ناگزیر را

                           گردن
                                کج نمی‌کند.


    و خدایی
    دیگرگونه
    آفریدم».

دریغا شیرآهن‌کوه مردا
                           که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار

                  مُرده بودی.

 

اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
                  بُتی رقم زد
که دیگران
           می‌پرستیدند.

بُتی که
        دیگران‌اش
                   می‌پرستیدند.

 



ابراهیم در آتش by xeegeex

اون روزی که دوستانم میرن آزادی بخرند، ما هم میریم سر به کوه میگذاریم ببینیم دل خوش سیری چند؟

Thursday, February 24, 2011

تاریده باد تیرگی تیره گون تاریکی از تاریخانه ی تن.
از تیرگی آزاد شود نور، بی دود باشد آتش، بی خاموشی باشد روشنی.
تاریده باد تیرگی تیره گون تاریکی از تاریخانه ی تن، ...

مرگ یزدگرد، بیضایی

Wednesday, February 23, 2011

کاش می‌شد آرش بود، ‌ کاش می‌شد تن در تیر کرد.

پ.ن: می‌دونم هیچ کس دوست نداره آرش رو با صدای زن بشنوه، ‌حتی خودم. اما دلم برای تن البرز و زمزمه کردن آرش در قلهٔ کوه تنگ شده بود.


آرش کمانگیر by xeegeex


Monday, February 21, 2011

وقتی رهبری میگه جمع شدن بساط آمریکا کلید حل مشکلات منطقه است، من باهاش موافقم. با این تفاوت که برای بقیه کشورهای منطقه «آمریکا»ست و برای ایران «آمریکا،‌ آمریکا»ست!‌ بلکه م دلیل اینکه برای ما دوبله سخته همین باشه!‌

شخصم از پای اندرآمد، دست گیرا، دست گیر!

Sunday, February 20, 2011

ما خارج نشینا، حداقل خیلی هامون، حداقل بندهٔ حقیر، هر تظاهراتی که می‌شه، ‌ صد بار می‌میرم و زنده می‌شم. آره توی این خراب شده تفریح داریم، کنسرت می‌ریم، ‌ قدم می‌زنیم، ‌ می‌رقصیم، همهٔ این کار‌ها رو امشب کردم که یه دقیقه کله م خالی بشه. دریغ از یک ثانیه.

Friday, February 18, 2011

/cs CLOSE #OpIran

I must confess, seeing the #OpIran page and the software that the Anonymous group had prepared, after supporting WikiLeaks and the stories of how they supported Egypt, I was impressed by this group and assumed that their intentions were honorable. Me and a couple of other friends tried to contact them, talk to them and offer some insight into what the fight is about these days and the current trends on government websites while they were wasting their resources on some useless websites. But I have to say that these superstitious kids (including the operators) on the #OpIran page are a bunch of lunatics, that are doing this as hobby and are absolutely insensitive to the real cause, while we are in the middle of a real fight. They are completely illogical, rude, not open to discussion or getting any form of input from people who actually have some idea about what is going on in Iran, after all the name of the operation is Iran, but for them this is just a hobby.

After being kicked out of the channel a number of times with the most crude comments, the last thing I heard of them before leaving the channel was that "we don't need you". My response was "we don't need you either".

They are not doing us any good, they are just having fun and like to have the illusion of doing something noble, while they are very very mistaken. I might not be familiar with the culture of IRC rooms and inner-hacker jargons, but nothing justifies this kind of behavior, while we are dealing with real-world issues. Nothing justifies "though titty" as the reason for being kicked out of a channel in response to "I'm serious guys, can we have a civilized discussion about this?", My point is, they can do whatever they are doing and enjoy it. But they do not deserve any credits, at least when it comes to cyber attacks in Iran.

And this experience makes me think much more highly of my Iranian friends, who are very creative, and devoted, who listen to others and resolve issues in very civilized manner while they are emotionally invested and affected by the situation in Iran.

Wednesday, February 16, 2011

آدم تو ایران کار سیاسی هم نکنه، کار سیاسی آدم رو میکنه.

Saturday, February 12, 2011

قصه‌هایی بود تعریف می‌کردند واسه ما، وقتی بچه بودیم، از زمان انقلاب، ‌از اینکه بچه‌ها و جوون‌ها چه طور اعلامیه پخش می‌کردن. چه طور اعلامیه‌ها رو تو لباسشون و کیفشون جاسازی می‌کردن که موقع پخش کردن گرفتار نشن. چه طور از دست ساواکی‌ها در می‌رفتن. ما که هیچ وقت تو اون شرایط زندگی نکردیم اما آنقدر این داستان‌ها رو با جزئیات شنیدیم که انگار جزء خاطرهٔ شخصی مون شده. الان تو اینترنت آدم می‌گرده و می‌بینه مردم چه کار‌ها که نمی‌کنن برای تبلیغات و چه طور به هم دیگه راه و چاه نشون می‌دن و ابراز نگرانی می‌کنن از گیر افتادن. اسمشو بگذار فیلتر، ‌ کارت تلفن،... همونه داستان، و چه آشناست.

Friday, February 11, 2011

من احساس میکنم روی ابرهام، در عین حال انگار در چند جای مختلف جهان دارم زندگی میکنم.
زندگی سوررآلی داریم ها خودمونیم.
تو هم، هم فاز شو عزيز ...

Monday, February 07, 2011



ازماهیان کوچک این جویبار
هرگز نهنگ‌زاده نخواهدشد.
من خردی عظیم خود را می‌دانم
و می‌پذیرم.
اما
وقتی که پنجه فتادن ریگی
خواب هزارساله مردابی را می‌آشوبد،
این مشت خشم
برجدار دلم،
بی‌گمان،
بیهوده نیست که می‌کوبد.

ماهی سیاه کوچولو
اسماعیل خویی
۱۳۴۸
‫ای واژه ی ِ خجسته ی ِ آزادی!
با اينهمه خطا
با اينهمه شكست كه ماراست
آيا به عمر من تو تولد خواهی يافت؟

Friday, February 04, 2011

انسان‌زاده شدن تجسّد ِ وظیفه بود:
توان ِ دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ دیدن و گفتن
توان ِ اندُهگین و شادمان شدن
توان ِ خندیدن به وسعت ِ دل، توان ِ گریستن از سُویدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوهناک ِ فروتنی
توان ِ جلیل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غمناک ِ تحمل ِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.


انسان
دشواری وظیفه است.


To put it simply, I feel nothing but loneliness. I am reduced to a thing that wants companionship, wants to be understood. Even my skin is hungry for touch.

But I'm not going to give in. Not anymore. I will not escape it, I will do my time, my share.

My arms are open, to loneliness, the only thing that is real.


PS: We're all convicted, we all have to do the time. Only it's in solitary confinement. Knowing all cells are full, doesn't help much.

Wednesday, February 02, 2011

The best part of a typical afternoon.




یک تعدادی مرد هستند، بنده میخواهم بیافکنم. شراب اون تیپی خدمتتون هست؟

Tuesday, February 01, 2011

(1) Transparency is not always an illusion. Sometimes, most times, it is, but not always. There are many variables involved. One's extroversion, the other's intuitive skills, their familiarity to each other. You need to have one or two people like that in your life, who can read you, even if it's through a text message, to know it's possible.

One last variable is that, they need to care enough about you, to learn "you" and how to read you. And if it's mutual, then I will call that a "friendship". A friend is not someone who necessarily agrees with you, but is someone who can tell you what you are and what you need, when you can't think straight.

(2) A very typical date [and why they don't ever work, should be transparent!]

- Do you consider yourself a person with many friends?
- Yes, I guess so.
- How would you explain that?
- I never get bored, I will find friends who are doing something whenever I want to.
- Friends? how do you define a "friend"?
- People I hang out with.
- How about close friends?
- Ummm,... [confused smile] people I can connect with at a deeper level.
- What's deep?
- Take Seth for example, we go climbing together four times a week, we have a lot of fun. He is also an engineer, so we connect at that level too. We view engineering from the same perspective.
- [pause, grin] This is the first time tonight, you sound like an American.
- [uncomfortable laughter] Yeah? what's your definition of friendship?
- I won't tell you, the envy will kill you.

PS: I know I'm not being very nice or forgiving, but that's my prerogative and I'm tired. Very very tired and unenthusiastic.

PPS: Like Sumire from Sputnik sweetheart, I write to understand who I am. I need to understand who I am, because I don't know.


Monday, January 31, 2011




جو گیر شدن داره این ویدیو. اشک ریختن داره این ویدیو. شرمنده شدن داره این ویدیو. می‌تونم تصور کنم که بعد از تظاهرات جلوی سفارت ایران و جواب وزیر مطبوعات افغانستان که گفته بود کابل تهران نیست مردم حق برگزاری اجتماعات و اعتراض دارند، یک عده افغان به خودشون می‌گن، ‌حالا که اینطوره ما به جای مردم ایران هم اعتراض می‌کنیم به اعدام‌ها.
عکس بچه‌های ما رو دستشون گرفتند، ‌ نوشتند ما با شماییم. دستشون رو می‌بوسم.

جو گیر شدن برای همچین چیزی کاملا مباحه. این رو هم من اینجا گذاشتم که این جو هیچوقت فراموشم نشه. خبر ملعونان بی بی سی رو هم همینطور!!


Sunday, January 30, 2011

The end of the world

I dreamed. Dreamed that it was the end of the world. I was watching the sky, full of bright stars, so bright it had lit up the meadow. The grass was glowing green and I was gazing at the stars, moving and coming together, rotating in an inward spiral, like rewinding a fully grown fractal back to its origin, like a fully grown rose, deblooming.

And it was beautiful. The most astonishing and amazing scene I have ever seen in my life. And in spite of knowing that we were eventually going to debloom too, I was happy and calm, and only admiring the beauty.

I called my dad and said I wish I could be there with them but I don't think I will make it in time. But we'll see eachother soon anyway. When the world comes to an end.

I called you and said "look outside". You said you were busy. "But the world is comig to an end!" you frowned and hung up. "What a pity", I thought. "I could have made it in time to you.
Published with Blogger-droid v1.6.5

Wednesday, January 26, 2011

"I am reduced to a thing that wants Virginia."

Tuesday, January 25, 2011

C'est le temps que t'as perdu pour ta rose qui fait ta rose si importante.

Monday, January 24, 2011

When people tell me I got guts, I want to ask them where they see it exactly? because I can not find my guts when I need it.
I'm not shameless, I'm just tired of being ashamed. My shame buttons are touched so often, they have lost all sense, they're numb. That's all.

هنوز هم بارون میاد جر جر

Saturday, January 22, 2011


موراکامی،‌ خودش میگه وقتی که داره کتاب مینویسه هر روز ساعت نه شب میخوابه چهار صبح بلند میشه، روزی ده کیلومتر میدوه و دو کیلومتر شنا میکنه. بعد یه چیزهایی مینویسه این حیوون که چندین روز آدم رو از زندگی میندازه. خوب مرض داره دیگه.

An unsuccessful self-treatment of writer's block

Tuesday, January 18, 2011

اندکی هذیوون

- از همه جا بی خبرم.

- هنوز برام سواله،‌ چه شد اون تویی که باید از من تو را عاشقم میموند؟ عشق را به قرینه ی خودخواهی و تو را به قرینه ی حماقت حذف کردی و تنها من ت مانده بود و منت ش. تویی که انگار عاشق ترین مرد جهان بودی؟ حالا با اون خاطره ی «توهمِ معشوق واقع شدن» چه کنم؟

- دست به من نزن. جای دستهات،‌ جای انگشتهات،‌ هنوز روی پوستم میسوزه. بزن به چاک.

- پسرکی در خیابان دست در گردنبدم انداخت. التماس میکرد. گردنبدم را میخواست. گردنبدم. آی آی آی گردنبدم. گردنبد پدری. گردنبدی که پدر در دستم گذاشت.

- ناخن هایم را کوتاه میکنم. پیانو،‌ پیانو، پیانو. این بار چه آهنگی رو حفظ کنم؟ شوپن میطلبه، مازورکا میطلبه. این مازورکا رو میطلبه.

Monday, January 17, 2011


داستان، داستانی که به پایان رسید، داستان خو گرفتن به یک خیال بود. خو گرفته بودن من به خیال تو،‌ بدون حضور خودم. در خیال فقط تو بودی. تویی که وجود نداشتی. خیالی که کمی طعم واقعیت میداد. طعم اون واقعیتی که در لحظه ای گذرا حس ش کردم. واقعیت اون چیزی که تو قایمش کردی و من دیدم. من دیدم. من دیدم.
کرخ شده م. میخوام قبل از اینکه یادم بره همه چیز رو بنویسم. همه چیز رو. اون چیزی که آدم رو کرخ میکنه. اون چیزی که گوشه ی چشم آدم رو میپرونه.

Wednesday, January 12, 2011


این کتاب شاهکاره. کامنت دیگه ای ندارم.

Saturday, January 08, 2011

I know a secret, I know a terrible secret, ...
I learned about it by accident, I didn't want to know it, I was not even given a choice.

I don't remember if I've ever had a secret like this in my life.
It's painful, and I can not do anything about it because it's not mine.