Friday, December 31, 2004



ششششش...
اومدم
آروم باش
چیزی نمیخواد بگی

س
ا
ک
ت





دود که از سر گذشت، چه یه پاکت چه صد پاکت!




فالگیر مربوطه به علت مشکلات اخلاقی سانسور شد

Thursday, December 30, 2004



هی اونایی که میترسید از مسئولیت معشوق واقع شدن!! مسئولیت از همون لحظه ی اول حضورتون شروع شده، بیخود ننه من غریبم بازی در نیارید.

این پیش کش! اینو میگی دیگه دلبری میکنی بهر چه آخر؟

پی اس: تف سر بالا شنیدی؟ حکایت ماست!



همه خر ها از کره گی دم دارند، به جز آنهایی که در کره گی دمشون کنده میشه.
خلاصه هیچ خری بدون دم زاده نمیشه.

نقل از هاجر کبیر

no need to dop!



هر کلمه ای که میگفت انگار داشت رازی رو فاش میکرد و من انباشته از اینهمه راز به خودم میلرزیدم. آخه درس دو واحدی اخلاق دانشگاه رو چه به این حرفها؟
وقتی زد توی خال، هیچ کدوم از اونهایی که اون پشت مشغول مزخرف بازی و "خسته نباشید استاد" گفتن بودند نفهمیدند اون دختر با پالتوی کوتاه و لبهای صورتی براق، که از کلاس بیرون دوید، دچار overdose شده بوده.




هوا دیگه داره تاریک میشه، به ساعت نگاه میکنم و فکر میکنم هنوز تصمیم نداره بره خونه؟ داخلی ش رو میگیرم. کسی بر نمیداره، شاید دستشویی باشه. میرم پایین برای خودم چایی بریزم. میبینم چراغ اتاقش خاموشه. در قفله، رفته.
***
یک لحظه دستم رو دراز میکنم که زنگ در رو بزنم اما پشیمون میشم، کلید رو با زحمت از توی کیفم در میارم و در رو باز میکنم.
***
چهار زانو روی صندلی نشسته م و Open your eyes گوش میدم و تند و تند تایپ میکنم. از اونور صدای قاشق و چنگال میاد.


Wednesday, December 29, 2004



نفس نکشیدن یعنی مردن!

دیگه نمیخواد بگید مشکل از rate کردن و اینهاست ...
نفس نمیکشند یعنی فاطمه مرده، رفته زیر خاک، دیگه نیست!! فرزام هم ایضاً، صمد هم ایضاً ...
اینا میشه سه تا! خوب؟
فهمیدی؟




به من گفت تو دیوونه ای که برای همچین آدمی ... گفتم نه نه اون یه فرشته ست، گفت پس اگه من بودم از اشتباهش میگذشتم و به روی خودم نمی آوردم ... گفتم نه نه فرشته باید یا فرشته باشه یا آدم بشه!
گذشتن ازش کار من نیست. اصلاً به من ربطی که نداره که ...!


Huuummmmm

- Comment m'embrassant se sent?
- What?!
- Mon baiser?
- I'm sorry I don't understand french!
- That's it, J'aime parler une langue que mon associe ne comprend pas!


ما ها همه مون یک جور حاملگی مزمن داریم، یه عاشقی همیشگی که معشوقش گم شده، ناچار هرزه گردی میکنه ...

جسمم شاید هرزه بگرده، اما دلم نه، قسم میخورم!


Saturday, December 25, 2004

J'ai de la fievre ...



آدم گاهی از عشق تب میکنه، گاهی از عشقِ عشق، گاهی از عشقِ عشقِ عشق، ... و به همین منوال!





I have 3 fans in my orkut list that are no longer breathing ...
I'm still shocked!

Friday, December 24, 2004

Wedd Party




با شرح مختصر: بالاخره!
ادامه شرح: خراب شه اون ایلینوی!!






کی میخوای یاد بگیری بخندی؟!






تضمین میشه که این لباس اولش خشک بوده و این مساله فوق بعد از بیشتر دو ساعت doubld speed رقصیدن در طول یک "کل" طاقت فرسا گرفته شده :)


The story of Gauss and Queen of Bees



در حین مطالعه مظلومانه ی درس محاسبات عددی به این جمله از گاوس رسیدیم که "ریاضیات ملکه ی علوم و نظریه اعداد ملکه ی ریاضیات است." غرق در این بحر تفکر شدیم که منظورش از ملکه، موجودی همچون ملکه ی الیزابت بوده است و آیا آلمان در آن زمان خودش ملکه نداشته بود که او روحیات خود کم بینی ملی ش را ارضا اینچنین کند و بگوید چون من ریاضی ام خیلی خوب است پس ملکه ریاضیات مال ماست و شما ندارید؟ یا اینکه همانا منظور از ملکه موجودی بوده ست "زاینده ی اصیل" که اصالتش و بلکه هم نجانبتش از خاندان پادشاهی برسد و زاینده گی ش از تانیث، یا موجودی باشد همانند ملکه ی زنبور ها که تنها موجود زاینده ی کندوست که هیچ کار نکند و سالی یه بار برود و بزاید و دوام و بقای کندو و عسل سازی بر پایه ی زایشمان او باشد. ما را ملکه ی زنبور ها از همه به مذاق خوش تر آمد و خودمان با خودمان بر آن توافق حاصل کردیم.
گفته باشیم که هر کس دیگر به جز گاوس بود عرض میکردیم یحتمل او خیلی هم منظوری نداشته است، ولیکن از آن روی که گاوس به همراهی همنشین دوران جوانی ما مرحوم مغفور، جنت مکان خلد آشیان، آلن تورینگ نماد و مظهر تفکر و تعمق و نبوغ هستند دهان فرو میبندیم و از این نا نجیب بازی ها در نمی آوریم.



Wednesday, December 22, 2004

Grace finds beauty in everything






U2 - Grace

Grace, she takes the blame
She covers the shame
Removes the stain
It could be her name

Grace...
It's a name for a girl
It's also a thought that, changed the world
And when she walks on the street
You can hear the strings
Grace finds goodness in everything

Grace, she's got the walk
Not on a ramp or on chalk
She's got the time to talk
She travels outside of karma, karma
She travels outside... of karma

When she goes to work, you can hear the strings
Grace finds beauty in everything

Grace...
She carries a world on her hips
No champagne flute for her lips
No twirls or skips between her fingertips
She carries a pearl in perfect condition

What once was hurt
What once was friction
What left a mark
No longer stings...
Because Grace makes beauty
Out of ugly things

Grace finds beauty in everything

Tuesday, December 21, 2004

sans toi



شخص شخيص بنده،
با مقاديري ارزش کاسته و هم افزوده از مواد اوليه،
تراز نامه م ناجوره،
هيچ حسابيم با هيچ حسابيم نميخونه.
اصلا هر روز دارم کم ميارم،
بدون تو،
من هر روزم اون قدر خالی میشه که ميترسم،
بعد کم ميارم،
بعد هيچ حسابيم با هيچ حسابيم نميخونه،
بعد ترازنامه م خيلي ناجور ميشه،
همين شخص شخيص بنده،
بدون تو.

نقطه


4



زير پل سيد خندان، ساعت نه ونيم امشب، يه پيرزن خوش اخلاق، که از سرما ميلرزيد و کنار بساطش ايستاده بود، داشت پاکت هاي تبليغاتي شرکتهاي کامپيوتري رو که از نمايشگاه مجاني گرفته بودند يا بلند کرده بودند رو، هر کدوم به مبلغ پانصد تومن ميفروخت. يکي ميگفت کسايي که گذايي يا کاري شبيه اين ميکنند، دارند شرف خودشون رو ميفروشند. بايد ازشون خريد.

3.



شب اول فوت مادر ن. که داشتم ميرفتم پيشش، توي ورزا نگه داشتم که چيزي بخرم. حال درست و حسابی نداشتم. از ماشين که پياده شدم با اينکه شب بود توي پارکومتر پول ريختم. يه پسر بچه دست فروش گفت خانم اينجا روزش هم پليس نمياد که الانش شما پول ميريزي اين تو. گفتم ولي وقتي پارکومتر هست يعني بايد براي ايستادن اينجا پول داد. جوابش رو که دادم دنبالم راه افتاد که حالا که اينطوره از من هم جوراب بخر. جوراب هاش نايلوني مردونه و خيلي خيلي بزرگ بودند. گفتم نه من که اين جورابا به دردم نميخوره. راه گرفت باهام تا مغازه اومد و برگشت و هي به جون بابا و داداش و دوست پسرم قسمم ميداد و مخصوصاً براي سلامتي دوست پسرم خيلي دعا کرد. منم گفتم من که دوست پسر ندارم. اينم براي بابا و برادر من بزرگه. نشستم توي ماشين و براي بيرون اومدنم هم کلي بهم علامت هاي بيخودي داد و مثلا راهنمايي کرد. داشتم فکر ميکردم پولش رو بدم بهش بگم بگير خودت بپوش که ديدم داره يه چيزي ميگه، پنجره رو دادم پايين گفت ايشالا زير خودم بخوابي!

2.



خانمی هست که همیشه سر میرداماد گل میفروشه. لباس خیلی معمولی و سالمی میپوشه و چشمهای خیلی غمگینی داره. آروم از کنار ماشین ها رد میشه و با سر اشاره میکنه که گل میخواید؟ اگر جوابی نگیره هیچ اصراری نمیکنه و به راهش ادامه میده. یک بار توی تاکسی بودم، راننده گفت: میبینی تو رو خدا ناموس مردم رو اینطوری مجبوره توی خیابون بچرخه کار کنه؟ این خانم قبلاً هنرمند بوده و تو تئاترهای کمدی بازی میکرده، اما الان چون سنش بالا رفته دیگه بهش کار نمیدن، اینجا گل میفروشه. میتونست حرفش واقعی باشه. به راه رفتنش و اون دستش که کیف دستی زنانه ش رو روی شونه ش نگه داشته ب ود میومد. حالا اگر بعداً کاشف به عمل اومد که شوهر اون خانم راننده تاکسیه من مقصر نیستم.

1.



یک عصر، سر چهار راه جهان کودک، جردن پشت چراغ قرمز مونده بودم که دیدم یه پیرمرد ترکمن با همون لباس و کلاه محلی شون و با همون چشمهای بادومی و چروکیدگی خاص پوست شون داره از بین ماشین ها رد میشه و قیچک میزنه. تا کمربندم رو باز کنم و از توی کیفم پول پیدا کنم رد شده بود و رفته بود. اصلا دور و برش رو هم نگاه نمیکرد. خواستم پیاده شم و صدایش کنم. حسم شبیه این بود که "تورو خدا بیا به من لطف کن و برگرد!" ولی دیگه زیادی دور شده بود. چراغ هم سبز شده بود و باید میرفتم. گفتم که بگم اگه یه پیرمرد ترکمن با لباس محلی خاکی رنگ دیدید که نگاهش انگار ازتون رد میشد و قیچک میزد، عجله کنید، چون خیلی زود میره.

Monday, December 20, 2004

Fantastic Voyage




Vanilla Sky رو دیدید؟ اینم ببینید. قدیم تر ها صفحه اول KurzweilAI خزعبلاتی در مورد این فیلم و فلسفه دنیای مجازی و این چیزاش نوشته بودند، بماند... ولی این کتابه دقیقاً از همون لغاتی استفاده داره میکنه که توی Vanilla Sky بود... این آقای Terry Grossman یک عدد life-extension expert هستند. آدم فکر میکنه مگه چه قدر پیشرفت در این مسائل حاصل شده که این آقا خیلی خیلی متخصصش هستند!! این دوستان ادعا میکنند که فقط یک کم بیشتر خودتون رو سالم نگه دارید تا اینها کارشون رو تموم کنن بعد بتونید برای همیشه زنده بمونید. Live long to Live forever!





They provide guidance on which supplements will contribute to your health and enhance your vitality based on your particular situation. Bridge Two relies on advances in biotechnology that will allow you to directly intervene to stop disease and actually reverse aging. Finally, in a couple of decades, nanotechnology, Bridge Three, will enable us to vastly expand our physical and mental capabilities by directly interfacing our biological systems with human-created technologies.

دیگه خلاصه بدو بدو حراجش کردن!!

PS: اون آهنگه، همون آهنگیه که توی Vanilla Sky وقتی دیوید با روانشناسه میره Life Extension Corporation اون خانوم مو قرمز میخواد شروع کنه از رو اون مانیتور افقی ه در مورد Lucid Dream براشون توضیح بده این آهنگه پخش میشه. Lucid Dream یه پکیج ه که با اون جسم رو بعد از مرگ به شونصد درجه زیر صفر میبرند و ذهن رو با اتصال مغز به یه سیستم شبیه سازی زنده میکنن و سیستم متریکس ی توی یه فضای virtual دوباره زنده میشه و فرق بامزه ش اینه که اونجا جوری طراحی شده که هرچی آرزو کنی میتونه برات اتفاق بیافته و همه چی بر وفق مراد پیش میره و اینا ... به قول بر و بچ حالی به حولی!
PS: راستی تلفظ Voyage تو انگلیسی چی بود ؟ :)) یادم رفت باز!
PS: این امیدوار کننده ست:
With the decoding of the human genome, many new and powerful technologies are emerging: rational drug design (drugs designed for very precise missions, with little or no side effects),
PS: در ضمن این رو از دست ندید: A Patch for Broken Hearts البته موضوعش ربطی به تیترش نداره ولی بامزه ست :)






یک عدد INFJ برای برخی امور رمانتیک مورد نیاز است :)



ققنوس یک پرنده ی افسانه ایه، منقارش یک عالم سوراخ ریز داره که میتونه موقع خوندن با نفس مثل یک ساز بنوازدش. اگر صدای ققنوس رو شنیدی یادت باشه به بزرگترین رویاء ت فکر کنی چون موج آواز ققنوس به هر ساحلی اصابت کنه تمام نیروهای عشق ش رو آزاد میکنه و این تنها چیزیه که یک رویا نیاز داره برای به حقیقت پیوستن.

ققنوس یک پرنده ی افسانه ایهه که هزار سال زندگی میکنه. وقتی موقع مرگش میرسه یک عالم چون و هیزم جمع میکنه و مینشینه وسط هیزم ها و با بال هایش روی هیزم ها رو میپوشونه. وقتی شروع میکنه به بال زدن، از لای پر و بالش هرم آتش بلند میشه. هر چه بیشتر بال میزنه آتش بلند تر و بلند تر میشه تا ققنوس رقصان و آوازخوان بین شعله های آتش میسوزه و میمیره و از خاکسترش ققنوس دیگری به دنیا میاد.

پ.ن. یحیی و یمیت، و یمیت و یحیی و هو حی لا یموت ...
پ.ن 2. می میراند و زنده میگرداند، و زنده میگرداند و میمیراند، و او زنده ایست که هیچ گاه نمیمیرد.


Saturday, December 18, 2004



.........
...................
....
......
.
.......
.
.......
..................
..
........
.


Friday, December 17, 2004






Recuerdos De La Alhambra
Pepe Romero



این اون صداییه که برف موقع باریدنش کم داره...



Thursday, December 16, 2004



بعضا ها پوسته شون سخته، اما پوسته سختش که شکسته بشه توش نرمه نرمه!

مثل تخم مرغ!



همین الان ناگهان دقت کردم به این مساله که نت چاکرای قلب و جنسی فاصله سوم ند! خورشید و سر هم فاصله پنجم اند! تازه رنگ هاشون هم مکمل هم هستند. چه بامزه میشه مثلا بیایم با مطالعه رو مدیتیشن ها در بیاریم کدوم چاکرا دقیقاً به کجای مغز مربوط میشه (مثلا رو تنفس چاکرایی،... البته نت های خالص که تکلیفشون مشخصه) و چه تمرینهایی چه مناطقی رو فعال میکنند. بعد ببینیم کدوم از اینها به محل کدوم رنگها و کدوم صداهای هارمونیک مربوط میشن، بعد با استفاده از نگاشت اینها به هم باید بشه برای مدیتیشن های پیچیده تر موسیقی خاصی طراحی کرد، مثلا برای استفاده ی موسیقی درمانی، یا تاثیر یک قطعه موسیقی رو با تئوری های اون وری تحلیل کرد.

در این دسته interdisciplinary areas ملت دنیا paper نمیدن؟




یکی رو که به لیستت اضافه میکنی و خود به خود میره توی special list در حالیکه defaultت همیشه Othersه یعنی چی؟
البته یک بار این اتفاق در مورد یکی با گروه Martike-haye Avazi افتاد!

Wednesday, December 15, 2004



له الملک و له الحمد، یحیی و یمیت، و یمیت و یحیی و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شیء قدیر.


و اگر ندانی،
و اگر بدانی و فراموش کرده باشی، وای بر تو، ...
"و اگر به هنگام آمده باشی،" ... تو را متذکر خواهند شد!


شهر امن و امان است، ولی بیدار بخوابید!




ما هیچ نیستیم جز سایه ای ز خویش
آیین آینه خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را تنها شنیدن است

بی درد و غم است چیدن رسیده را
خامیم و درد ما از کال چیدن است.



Tuesday, December 14, 2004



برو، برو،... به من دست نزن.
دستت کثیفه.
برو...
برو گم شو










... just leave ...






Porcupine Tree - Heartattack in a Layby



باید این لباس ها رو بشورم،
این کاغذهارو بریزم دور،
درها رو ببندم،
شمعها رو روشن کنم.

باید،
باید دل بکنم...
اینجا جای موندنی نیست.
دیر یا زود باید بساط رو بست و رفت.





بايد استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد...
چرا که اگر به گاه آمده باشی ، ميزبان به انتظار توست ...
و اگر بي گاه، به در کوفتنت پاسخی نمی آيد...



تابع آزمون و خطا، همون از نوع مجانب نوسانی که باشه به کار میاد. حالا یکی random function حال میکنه قضیه ش چیز دیگه ایه.

حالا که اینطوره بگذار یه تئوری دیگه هم بدم بگم این من نیستم که bipolarم. این آدمهای دور و برم هستند که نسبت به من رفتار bipolar دارن. البته نمیفهمم چه طوریه که همه با هم دست به یکی میکنند. یکهو چند تا منتقد سخت گیر و بی رحم پیدا میکنم، بعد یکهو چند تا قربون-من-رونده، یکهو همه دوستها گم و گور میشن و یکهو همه با هم متولد میشن...
البته میدونی bipolar بودن این مزیت رو داره که این جور آدمها به خدا نزدیک ترند چون استعداد تجربیات معنوی شون بیشتره!!! این رو هم دیشب خوندم :)
پی اس. در مورد bipolarity من هنوز هیچ تئوری ای به اثبات نرسیده، فقط در مورد جنون آنی شواهدی در دست بررسیه :)

Monday, December 13, 2004

BRAVO! I didn't specify any post, to indicate I mean totally Bravo :)

Anarchi



اولی قابلمه رو بدون آب ریختن گذاشته بود توی فر، دومی اومد و تعجب کرد و بعد گفت خوب از این آنارشیست هر چیزی بر میاد، بعد به من نگاه کرد و گفت با اینا نگرد، برای بچه ها خوب نیست،... باز خودشو تصحیح کرد که نه تو از همه ما آنارشیست تری. حالا شاید من آناریست تر باشم یا نه فقط نکته ی جالب این بود که چون اونا فقط با اصطلاحات و زبانی حرف میزنن که من بلدش نیستم، عملاً فقط کنارشون به بهانه هایی حضور دارم و اصلا راهی نداشته که بدونه من چه طور فکر میکنم.
اومدم بگم شما آنارشیسمتون هدف مند نیست و رو هوا میرید جلو که خودش برگشت گفت ماها آنارشیست تخمی هستیم! خواسته بودم بگم آنارشی کارکردش مثل جهش میمونه برای تکامل، مثل رهایی از همون اینفیمم نسبی میمونه.
که اونایی که هی میکشند و مینوشند و عقلشون با ماتحتشون بازی میکنه، همه این کارها هم افتخارشونه، سنت شکن نیستن. اگه راست میگن باید نقطه نا بهینه ای که خودشون توش هستند رو بشکنند تا به جای بهینه تر برسند.
یعنی وقتی که من وسط یک عده نیهیلیست که بی اعتقادی به هر چیزی افتخارشونه، روزه میگیرم و خیالیم هم نیست فکر میکنم آنارشیست ترم. یا وقتی علی رغم تمام تصوراتی که از هاجر همایی میره به عنوان آدم ایده آلیست و مثلا روشن فکر نما و غیره میرم دماغم رو عمل میکنم و خیالیم هم نیست باز بیشتر خوشم میاد(!) یعنی، تصورم اینه ماها باید کلی جاها هنر کنیم، ساختارهای پر ادا اطوار محیط دور و اطراف "خودمون" رو بشکنیم.
اما تو بیا به خودت احترام بگذار و به من نگو تو سبکی چون به ظاهرت توجه میکنی، تو مبتذلی چون آشپزیت خوبه، تو ضعیفی چون خودت رو بند اعتقادات مذهبی کردی. یه جاهایی یه سری سنت ها رو که شکستی یاد میگیری جاهای غیر ضروری و غیر بهینه ش رو حذف کنی و شاید بهتر باشه دوباره جور جدیدی بهشون برگردی، نه اینکه تجربه سالیان دراز زندگی آدمها رو نفی کنی و تو دور روز زندگی بخوای همه چیزو ردیف کنی، مگه واقعاً حرکتت رو در آینده زندگی آدمها موثر بدونی {مثل جهش} نه برای خودت،... مثال ساده و خیلی سطحی از این سنت شکنی های توهمی اینه که الان بسیاری از دخترها اسم آشپزی میاد کلی اه اه پیف پیف میکن و میگن هیچی بلد نیستن درست کنند غیر تخم مرغ، در حالی که این مساله ی اصلاً مهمی هم نیست و بیشتر حکم لجبازی داره، در عین حال بیشتر از باکلاس نشون دادن دخترهای دست به سیاه و سفید نزده، نشان دهنده کمال بی عرضگی یا نازپروردگی شونه که بری بالا بیای پایین نشان از هیچ چیز مثبتی نداره.
نکته اینکه من چون پروژه دارم، امشب دارم اینقدر مینویسم!







صداش مثل حرف زدن معمولیش بود، نه مثل موقعی که میدونه حرف مهمی داره میزنه و بالا و پایین میکنه صداشو، یا یه جوری بغض آلود میشه.
گفت:"هرشب کارهای خودتونو بررسی کنید و به خودتون نمره بدید، خدا خجالت میکشه از بنده ای که خودش به حساب خودش رسیدگی میکنه."

فرو ریختن میفهمی چیه؟
فرو ریختم،

بارش زیاد بود. صداش رو قطع کردم، رفتم چهار روز بعد اومدم.

God on Brain



در مورد neurotheology قدیم ها هم حرف زده بودم، توی آرشیو پاک شده م. این علم، در مورد مدل کردن و شبیه سازی بیوشیمی تجربه دینی در مغزه. مثلاً میگن چه جوی آدمهایی بیشتر "استعداد تجربیات معنوی" دارند و این تجربیات دقیقاً به چه فرآیندهایی توی مغز مربوط میشه و چیزهایی از این قبیل. مثلاً گفته میشه که نزول وحی جنسش از نوع، یا حتی خود صرع بوده و هست. البته اینها نه چیزی رو اثبات میکنه نه رد، اما میتونه خیلی جالب باشه. این قسمت های پایین رو از اینجا بلند کرده م.

Scientists like Andrew Newberg want to see just what does happen during moments of faith. He worked with Buddhist, Michael Baime, to study the brain during meditation. By injecting radioactive tracers into Michael's bloodstream as he reached the height of a meditative trance, Newberg could use a brain scanner to image the brain at a religious climax.

The bloodflow patterns showed that the temporal lobes were certainly involved but also that the brain's parietal lobes appeared almost completely to shut down. The parietal lobes give us our sense of time and place. Without them, we may lose our sense of self. Adherants to many of the world's faiths regard a sense of personal insignificance and oneness with a deity as something to strive for. Newberg's work suggests a neurological basis for what religion tries to generate.

--------------------------------------------------------------------------------------------
If brain function offers insight into how we experience religion, does it say anything about why we do? There is evidence that people with religious faith have longer, healthier lives. This hints at a survival benefit for religious people. Could we have evolved religious belief?
Prof Dawkins (who subscribes to evolution to explain human development) thinks there could be an evolutionary advantage, not to believing in god, but to having a brain with the capacity to believe in god. That such faith exists is a by-product of enhanced intelligence. Prof Ramachandran denies that finding out how the brain reacts to religion negates the value of belief. He feels that brain circuitry like that Persinger and Newberg have identified, could amount to an antenna to make us receptive to god.

--------------------------------------------------------------------------------------------------
The connection between the temporal lobes of the brain and religious feeling has led one Canadian scientist to try stimulating them. (They are near your ears.) 80% of Dr Michael Persinger's experimental subjects report that an artificial magnetic field focused on those brain areas gives them a feeling of 'not being alone'. Some of them describe it as a religious sensation.

این فکر کنم همونجاست که بهش میگن GodSpot. از لحاظ مکانی البته ربطی به G-Spot نداره (دور و بر گوش و اینا :) )

The first clinical evidence to link the temporal lobes with religious sensations came from monitoring how TLE patients responded to sets of words. In an experiment where people were shown either neutral words (table), erotic words (sex) or religious words (god), the control group was most excited by the sexually loaded words. This was picked up as a sweat response on the skin. People with temporal lobe epilepsy did not share this apparent sense of priorities. For them, religious words generated the greatest reaction. Sexual words were less exciting than neutral ones.


این قسمت رو که میخوندم یاد موقعی افتادم که ج.پ میگفت با این مدیتیشن تجربه ای میکنی که از صد بار از ارگزم لذت بخش تره! مثلا اینجوری میخواست ترقیبم کنه. یه کلمه تو وبلاگ نوشته بودم فکر میکنم تو زندگی قبلیم فاحشه بوده م، دست از سرم بر نمیداشتند!! مردم فرق "نوشته" و "خاطره" رو نمیفهمند! {احسان با تو هم هستم ها!! :) }






روزهایی مثل امروز هر هفته، یه دانشجوی جویای علم گمنام در صدا و سیما برنامه ای زنده به نام انتگرال های درخواستی برگزار میکنه که از همه شما دوستان عزیز دعوت میشه برای کمک به این دانشجوی نیازمند که حال نداره به بهانه دیگه ای انتگرال مختلط دوگانه یاد بگیره به این برنامه زنگ بزنید.

تلفن های برنامه: 0912-20630** و 80534**


Sunday, December 12, 2004



این من شیطان است، اون اه مال تو دستشویی ست! پس سعی کن لبخند بزنی :)



آدم. بعضی وقتها دلش برای بعضی آدمها و بعضی چیزها تنگ میشه. بعد دل آدم قار و قور میکنه، خیلی بده.
ولی خوب، بعضی وقتها هم آدم دلش تنگ نمیشه خوب،... زوری که نیست. تنگ نمیشه.
خوب دلش تنگ نمیشه دیگه خوب... نمیشه، ... مگه دل تو میشه همیشه؟ نمیشه دیگه، زور که نیست، نمیشه خوب...
اه!


Saturday, December 11, 2004

Accidentaly in love



Counting Crows (Shrek II OST) - Accidentaly in love




هنگام غروب، مردی به روستا آمد و گفت که پیامبر است. روستاییان او را باور نکردند و گفتند:"ثابت کن." مرد، باروی کهنه ای را که روبرویشان بود ، نشان داد و پرسید:"اگر این دیوار سخت بگوید و پیامبری من را تصدیق کند، باور میکنید؟"
روستاییان گفتند:"به خدا سوگند که باور میکنیم!"
مرد دست به سوی دیوار دراز کرد و گفت:"ای دیوار سخت بگو!"
پس دیوار زبان گشود و چنین گفت:" این مرد پیامبر نیست، فریبتان میدهد، او پیامبر نیست."



خیرگی چشم افعی
رولنو لیوانلی
محمد امین سیفی اعلا
{هنوز هم چاپ نشده :) }


Thursday, December 09, 2004

آخر شب میبینمت






یک دانه پاستیل می اندازم توی دهنم. ترش است. رویش هم یک پک می زنم به سیگارم، رویش هم اورنج گلاسه. زویش هم فکر میکنم، پاستیل خوب چیزی است. حس ژلاتینی ش که لای دندانها له و لورده می شود مثل این است که خرخره کسی را بجوی. راستش شک دارم اصلا کسی تا به حال خرخره کسی را جویده باشد، فکر کنم شاید ببر باشد که خرخره گوزن را میجود و آدم ها هم با حیوانات وحشی احساس همذات پنداری خوبی دارند. اما کلاً از دست انسانها بر نمی آید خرخره کسی را بجوند. حرص نمی خورم، بیشتر پاستیل میجوم. الان از آن گاهی ها نیست که دلم بخواهد سر کسی چیزی خالی کنم.

از این نیمکت انتهایی خوشم می آید، از پنجره کناری که به بیرون نگاه میکنی انگار دم پرتگاه نشسته باشی، تاریک است و کف کوچه دیده نمیشود، وسوسه سقوط قلقلکت میدهد. هوس میکنی بال های دست سازی روی شانه هایت ببندی و بپری پایین. از آن بالها که میدانی میشکند، اما اگر بالهایت بشکند و سرنگون شوی بهتر از این است که بگویند خودکشی کردی. شاید هم خوب باشد به چیزی اعتراف کنی و بعد خودت را دستی دستی پایین بیندازی. دارم فکر میکنم که چرا چیزی برای اعتراف کردن و کسی برای اعتراف کردن به ندارم.

روی این نیمکت روبرویی چندین نفر رفته اند و آمده اند، همه آشناهای قدیمی که به سختی اسمشان یادم می آید. این یکی را نمی دانم کجا دیده ام اما احوال می پرسد انگار می داند دیشب کجا بوده م و باید بگویم خوبم دیگر. زندگی سخت است اما یک جوری می شود سر و ته ش را هم آورد. این هم روبروی من نشسته است و رویش به من و دیوار، هر از چند گاهی میچرخد و نگاه میکند ببیند کی آمده ست و کی رفته است. اذیت کننده نیست، عادت میکنی، همه همینطورند. انگار دنبال چیزی میگردند. انگار منتظرند. خودم انگار به همان پنجره کناری لم میدهم، سرم را کج میکنم که ببینم چه میکنی. اگر این دخترک اینقدر دستهایش را در هوا نگیرد شاید ببینمت.

این روبرویی مریت تعارف میکند. بر میدارم و با آتشی که از سیگار خودش تعارفم میکند روشنش میکنم. درست مثل لب گرفتن می ماند. لب گرفتن سیگاری، حالم از بوی سیگار به هم میخورد. یادم می آید کجا دیده م ش. والس خوبی می رقصد. به جلو خم که می شوم تا آن فرآیند لب گرفتن مانند را انجام بدهم میبینم تنه ت را جلو داده ای، لبه میز و داری با دقت گوش میکنی. به چیزی که کسی لابد میگوید. چشمانم را می بندم و پک عمیقی میزنم. پشت بندش یک یک دانه پاستیل، رویش هم اورنچ گلاسه. حالم خوب نیست. خیلی نامربوط خورده م روی هم و پشت هم. بعد از این چند ساعت خسته م. این روبرویی حالم را میپرسد. لابد باید بگویم خوب نیستم. قیافه م داد میزند. از پنجره باد خنک میزند. هسته پرتقالی که روی اورنج گلاسه به تزئین گذاشته ند را از پنجره بیرون می اندازم. قبلش اعتراف میکنم. خسته م. چشمهایم به سختی باز می ماند. پیشنهاد میکند که من را تا خانه برساند. فکر رانندگی حتی خسته ترم میکند. لبخندی میزنم و قبول میکنم. تا می رود پول میز را حساب کند
سر میزت می آیم و سوییچ ماشین را دستت می اندازم. بدون اینکه سرت را بالا بیاوری می گویی:"آخر شب می بینمت." سر تکان میدهم و بیرون منتظر می ایستم. لب بالکن باد می آید. منظره ی پایین عمقِ آن پنجره را ندارد. می گویم:"آره، آخر شب می بینمت!"

8 مرداد 1383



Wednesday, December 08, 2004



با همین یه ذره غیب گویی به قدر کافی میبینم که نادیده گرفتن یا کنار اومدن باهاشون پوست از سرم کنده باشه...
بصیرت یعنی میگم باید از عواقب شناخت ، نباید ازش جلو بزنه زوری!

یاد اونجا میافتم توی فیلم The Dreamers برتولوچی که کف آشپزخونه متیو داره ترتیب ایزابل رو میده و تئو برادر ایزابل بالای سرشون یه نگاهی میندازه و بعد شروع میکنه تخم مرغ درست کردن و از پنجره دانشجوهای فرانسوی رو میبینه که دارن فرار میکنن و پلیس دنبالشونه (مثلا مال می 68ه قضیه)و حسابی میره توی فکر!

ربطی هم نداشت ... خوب همینطوری خوشم اومد!

Is there anyone here who can swear before God
She has nothing to fear? She has nothing to hide?

Tuesday, December 07, 2004



به محض اینکه اینجا رو دیدی یک چیزی پست کن و بهم فحش بده!
حتماً این کار رو بکن، میخوام یادت بیاد هر چند صد سال یک بار سر میزنی و پست میکنی تو جایی که خودت پیشنهاد دادی دوباره بازش کنم و از این به بعد هر دومون توش بنویسیم!





ما یه مادربزرگی داریم خیلی باحاله! از مشهد مقدس برای بنده سوغاتی آوردن ایشون، یک شلوار به رنگ نارنجی بسیار بسیار خوشرنگ (منظور اینکه خیلی سکسی) از اونهایی که بالاش مقادیری کش و پارچه داره که انگار شورت آدم از شلوارش زده بیرون. وقتی نشونم داد کف کردم! البته از این جور شلوارها تو فیلما دیده بودماااا.... ولی آخه میگم خااانووووم جوووون؟! شما اینو از مشهد برای من آوردید؟!
یعنی این جمله کلی جای تامل دارد. یکی در خانوم جون، یکی در این، یکی در مشهد، یکی در من...
غلط نکنم آمار پسربازی ها و دیر خونه اومدن های من زیادی توی فامیل گشته مادربزرگم تصمیم گرفته امتحانم کنه.
من نیز .. اهم اهم! تمام امروز را با شلوار مذکور در منزل گشتم و گردیدم، نه همون گشتم، با یک تونیک سبز فسفری که تا سر زانوم میرسید... البته اون تونیکه هم یقه ش بازه یه بندهایی داره بالاش که انگار بند سوتین آدم باشه ...






Estudio No. 5
Fernando Sor (1778-1839)
Played by Julian Bream, Sep 1956

Monday, December 06, 2004

It took so long to remember just what happened.I was so young, vestal then, you know it hurt me.But I’m breathing so I guess I’m still aliveEven the signs seemed to tell me otherwise.
...

I’ve come round full circle. My lamb and martyr, this will be over soon. you look so precious.You look so precious now...



I CAN'T do unto you now what has been to me!!! I CAN'T, I WILL NOT,...



I simply can't
I can't hate

CHAOS

Californian Weirdo: I don't like fish, marine fish
Jim: You are listening to KAOS here in Los Angeles.
Californian Weirdo: I don't like fish.
Jim: Yes, we've established that. Ah! Do you have a
request?
Californian Weirdo: Shell fish, guppy, salmon, shrimp
and crab and lobster, flounder, I hate fish, but I think most of all I hate fresh fish, like trout. I hate fresh trout. My least-hated, favourite fish would be sole. That way you don't have to see the eyes. Sole has no eyes.
Jim: Oh no!

I'd like to be home with my monkey and my dog.
Jim: Thank you.
I'd like to be home with my monkey and my dog.
I'd like to be home with my monkey and dog.
I'd like to be home with my monkey...
Jim: They don't care. Shut up. Play the record.



ساعت بیست و سه و چهل و دو دقیقه: هنوز نفس میکشم.

Sunday, December 05, 2004






من توی آب بودم هنوز، هوا سرد شده بود، باد داشت همه چیزو با خودش میبرد،... اونا از آب اومدن بیرون و توی آفتاب خودشونو خشک کردند، ابرا داشتند یواش یواش جلوی نور رو میگرفتند. من از آب بیرون نیومده بودم، سرم رو میبردم زیرآب مونده ای که کف ش رو لجن سبز گرفته بود و رویش رو برگ هایی که هنوز توی سن سبزی شون خشک شده بودند و چشمهام رو باز میکردم. بیرون باد داشت همه چیزو با خودش میبرد.
من از آب نمیخواستم بیرون بیام، اونها رفتند تو،... رفتند قهوه داغ بخورند. . آسمون خاکستری شده بود. باد میومد. باد وحشی بود. باد داشت همه چی رو با خودش میبرد.
میلرزیدم. میرفتم زیر آب. کف آب لزج بود و گرم. اما زیاد نمیشد موند. باد میومد. سردم میشد. خودم رو رسوندم به کناره و با دستهایی که سست شده بودند بدن سنگینم رو از آب بیرون کشیدم. صداشون میومد که میخندیدند. آب از سر و کولم میریخت و باد میومد و من میلرزیدم. فرصت برای نفس کشیدن هم نبود. میدویدم تا خودم رو به زیر دوش آب گرم برسونم. تمام راه رو رد خیس مینداختم. باد میومد. وحشی بود. داشت همه چی رو با خودش میبرد.
از زیر بارش آب گرم درختها و کوه و آسمون رو میدیدم که به خودشون می پیچیدند و کف بود که از موهام روی تنم میریخت. تنم که از سردی آب و سردی باد بنفش شده بود. آب میریخت روی بدنم و من میریختم زمین. کف راه میگرفت و میرفت توی چاه و گم میشد. بیرون باد میومد و نفوذ میکرد از چاک پنجره و من میرفتم لای راه های آب که از بالا فرو میریخت. باد زوزه میکشید. وحشی بود. داشت همه چیز رو با خودش میبرد.
اونها کنار آتش نشسته بودند. من حوله سرد به دورم. از موهام آب میریخت زمین. رد پام هم روی زمین رو رنگ کرده بود. لباسهام رو کشیدم کولم و راه افتادم. برای خشک شدن وقت نبود. راه افتادم که برگردم. اونها کنار آتش نشسته بودند و باد زوزه میکشید و میومد تو. وحشی بود. داشت همه چیز رو با خودش میبرد.
راه افتادم. کسی با من نیومد. نور نبود. کسی منو ندید. من رفتم.
من با باد رفتم. من با باد وحشی رفتم. باد منو با خودش برد.



وقتی غذا میخوری رشد بدن محصول قهری غذا خوردنت است و هیچ جور از آن گریزی نیست. رفتار انسان هم در ارتباط با روح انسان مثل غذاست، بعضی ها سالم و شادابند و عده ای هم سوء تغذیه دارند.
بعضی غذاها سمی اند، بیمار میکنند و گاهی میکشند، حتی سالمترین آدمها را...


Gentlemens only!

Zapped human eggs divide without sperm

A trick that persuades human eggs to divide as if they have been fertilised could provide a source of embryonic stem cells that sidesteps ethical objections to existing techniques. It could also be deployed to improve the success rate of IVF.

But Josephine Quintavalle of Comment on Reproductive Ethics, a London-based pro-life lobby group greeted the new procedure with caution. “I’d be happier if it was beyond all reasonable doubt that it could not become a human life.” She added that women must not be exploited to provide eggs.

Thursday, December 02, 2004

I'm a supergirl, and supergirls never cry!
Hello

I'm your mind


giving you someone to talk to

someone to talk to

someone

to

talk


to

....