Wednesday, September 28, 2005



خدمتتون عرض شود که بر خلاف حدس بعضی از دوستان گرانقدر، این خانمی که توی این پست و این پست در حال رقص هستند، من نیستم. این عکس ها رو هفته پیش تو عروسی سمیرا و محسن گرفتم. آخه آدم زیر عکس خودش که اسم نمیزنه!! این دوتا آمّا خودمم :)





این عکس رو نگه داشته بودم تا براش یه آهنگ خوب پیدا کنم و بگذارمش اما یادم اومد که وقتی این صحنه رو از پنجره هواپیما دیدم، آهنگی که داشتم گوش میدادم رو قطع کردم و منظره ش رو توی سکوت تماشا کردم.
حالا هم شما لطف کنید این رو با سکوت سفارشی به عنوان موسیقی تماشا کنید.





Natasha - Chris de Burgh


Natasha brings me kisses in the moonlight,
She kneels above me, silk upon my skin,
I reach for her, and i can feel her heartbeat,
Beneath her breast so heavy in my hand;

The rain is running rivers on my window,
And shimmers on the streetlights down below,
She's happy when i hold her in the shadows,
And whispers of a life i've never known;

And will you dance, natasha dance for me,
Because i want to feel the passion in your soul,
And when you dance, will you tell me in a story,
The joy and pain of living in your world;

La la la, la la la, la la la la.......

And with the light i wake up in the morning,
And she has gone, it must have been a dream,
And then i see the roses on my pillow,
And now i know that she will come again;

And she will dance, natasha dance for me,
Again i want to feel the passion in your soul,
And when you move, will you show me in a story,
The joy and pain of living in your world;

Natasha dance for me.........

Friday, September 23, 2005



مایه ی امیدواری، وقتی یک غلط رو با copy&paste کردن هزار بار تکرار کرده باشی این بس که there exists چیزی به نام replace all!

Thursday, September 22, 2005



همت طلب از باطن پیران سحر خیز

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

Tuesday, September 20, 2005



یک چیزی ته دلم هی داره ویراژ میده... نمیدونم کی بهش گواهینامه داده. مملکت هم اون قدیما خوب بود که ملت فقط درشکه سوار میشدن.
پی نوشت: پووووف! مخی داریم به عبارتی همان که او را نامند گوزیده.

Marital Status: Married But Looking

Monday, September 19, 2005



و آن هنگام که خدا مرا آفرید به چی داشت فکر میکرد؟

Thursday, September 08, 2005



اين دفعه ديگه راستي راستي يار در خانه و ما گرد جهان ميگرديم!!

Tuesday, September 06, 2005



دیشب با یک دوستی توی خیابون های تریست میگشتیم.خونه ای رو که پونزده سال پیش توش زندگی میکرد نشونم داد که پانصد سال عمر داشت. اون اطراف چندین ساختمون مشابه کنار هم بودند که در زمان جنگ جهانی یهودی ها اونجا زندگی میکردند و به جز ساعات خاصی از شب حق نداشتند از خونه بیرون بیان. توی اتاق های سه چهار متری، دو سه خانواده زندگی میکردند، که خیلی هم همه زود از گرسنگی و مریضی می مردند.
تو همسایگی این دوستم پیرزنی تا چند سال پیش زندگی میکرده که هنوز خاطرات اون زمان رو به یاد میاورده، اینکه چه طور یک روز سی و شش یهودی رو از یکی از این خونه ها که تنها خونه ایه که هنوز به همون شکل باقی مونده بیرون کشیده ند و تیر باران کردند. این محله هنوز یهودی نشینه و به قیمت ارزونی به بقیه اجاره داده میشه، همه خونه ها به جز همون خونه تعمیر و بازسازی شده ند. توی اون خونه همه یهودی هستند.
وقتی به تنها خونه ای که هنوز به شکل قدیمی ش نگهداری شده رسیدیم دیدم یه پرچم ایتالیا به یکی از پنجره ها آویزون شده که معلومه خیلی وقته اونجاست، بعد فهمیدم زمان حمله ی آمریکا به عراق، مردم ایتالیا به نشانه اعتراض هرکدوم یک پرچم ایتالیا دم پنجره شون آویزون کردند و این خانواده هنوز پرچم رو از پنجره شون جدا نکرده ند.
یاد "فقط معین" خودم افتادم، دلم خواست عکسش رو اینجا بگذارم!



Thursday, September 01, 2005



ونیز، میلان، برشا، استکهلم، پاریس، تولوز کسی نبود؟! نگید نگفتی ها!!

Human X2 Gene Sequence



بالاخره تموم شد ...