Friday, November 30, 2012

یعنی آیا بنده خودم را به سخره گرفته م؟ زندگی با کسی که به زبان سلیس فارسی نمیتونه بگه:‌ «عزیزم»، «دوستت دارم!»،‌ «عاشقتم!» 
بی انصافی هم هست، طرف باید بیاد مقاله بنویسه برای ایجاد همون احساسی که یه «عزیز دلم» گفتن میزنه به هدف. کسی که، فرهنگی که اصلا اون اصل «دل» در قاموس کلماتش نیست. 

اونو بهش نمیگن معشوق میگن همخونه با مخلفات.

پ.ن. مزیت ش اینه که حداقل فارسی نمیفهمه که اگه نظرم عوض شد مجبور باشم حرفم رو پس بگیرم!  
پ.پ.ن. این عشق و عاشقی به سبک شرقی هم دردسریه، نمک گیرش میشن همه، اما بلد نیستن بیچاره ها ادای دین کنند!‌ توجیه شاید میکنم که سبک شرقی ه. آخه کی نمیدونه که باید به بدن زن دست کشید با سرعت دو تا حداکثر پنج سانتیمتر در ثانیه؟ 



حافظ شراب مینوشید و شعر میسرایید ما دری وری در میکنیم!‌ البته گفته باشم که لذتی در پیانو زدن در مستی و به یاد آوردن قطعاتی که در هوشیاری عمرا اسمش هم به خاطرت نمیامد هست که در هوشیاری نیست، فقط کاش ناخنهایم کوتاه تر بود قدری و کاش حس تنهایی این طور همه لذت ها رو مثل سیاه چاله در خودش فرو نبرده بود. 

تنهایی انواع داره، این نوعش خیلی تخمیه، از نوع بادنجان تخم دار. اصل بادنجان موجوده، اما همراه با تخم فراوان که اصلا میخواستم کل هیکلش نباشه!