Friday, January 13, 2006



مثل بازیه.
من گونه هاتو میبوسم، تو بنویس.
یه خط من
یه خط تو

یه خط تو،
یه خط من،
یه قطره اشک از تو،
یه خروار سکوت از من،

بنویس،
میبوسمت
لمست میکنم
حالا تو بنویس

گرمی دستهات رو روی تنم حس میکنم،
انگار که میخوان جاشون رو داغ بگذارن،
ردی از حضورت

بیا فکر کنیم تازه به هم رسیده ایم
و این اشک ها اشک شوقه،
نه اشک جدایی

اما اشک رو میریزیم
کاش نمیدونستم
نمیشناختم
این سکوتت رو
تحملش راحت تر بود

یه سیگار با هم میکشیم
به یاد اولین سیگاری که با هم کشیدیم
همه سیگارهایی که با هم کشیدیم
همه بوسه هامون
اولین بوسه مون

هزار بار تا حالا رفته م
هر بار فکر کردم
راحت تر میشم
اما رفتن همیشه سخته
همیشه به سختی دفعه اوله

وقتی عادت کرده باشی به بوی تنی
که در آغوشت میکشه
به گرمی دستی که نوازشت میکنه
به طعم شوری اشکی که آهسته برای تو میچکه
جدا شدن سخته
باقی موندن همیشه سخته
شاید هربار سخت تر از بار قبل

اولین عکسی که ازت دیدم
همین کلاه دستت بود
حالا تو آخرین شب از اولین بار
کلاه روی سرت

اولین باری که دوستت داشتم
هیچی ازت ندیده بودم
یا حتی نشنیده بودم
فقط سکوتی بودی که میفهمیدمش
به بلندی یک آهنگ
دوازده میزان و چند ضرب
حالا برام یک نت هستی
یک نت کشیده
به بلندی یک زندگی

به خط تو
به خط من
زندگی کنیم




Saturday, January 07, 2006



آدم وقتی چشماشو میبنده، همه چیز سیاه و تاریک میشه.
سیاهی، عین بوم سفید نقاشی میمونه. همه چیز رو میشه تو سیاهی ساخت و بهش جون داد.
دارم چشمامو میبندم ...
ششششش ...



رویاهایم تشکیل شده اند از مشتی خواب و مشتی هذیان. رویاهای خارج از اختیار.
درست مثل آدمی که انگار هیچ آرزویی ندارد.
حتی دعاهایم هم خالی است. یک گذاره ی پوچ.
خالی از هر حرفی. حتی بدون نقطه یا علامت تعجب.
امشب قبل از خواب آرزو میکنم. آرزو میکنم شاید پناهم دهی.