Tuesday, September 21, 2004


مدتها توی دلم مونده بود. اینکه وقتی 7 خرداد ماه 76 با منیژه رفتیم و دفتر دادیم که خانم آهنی، معلم ادبیات و عربیمون، برامون یادگاری بنویسه، { وبرای من این دفتر، همون دفتر یادداشتهای روزانه م بود، جایی که دست هر کسی نمیدادم،} خانم آهنی برای منیژه از شادی نوشت، اینکه چه قدر دوست داره که همیشه ما رو شاد و خندان میبینه.... برای من از اندوه نوشت، ... نوشت: "اندوه دل را تطهیر میکند، چه بسا چیزهایی که ما دوست نداریم در حالی که برای ما خیر است، اندوه هم نعمتی است که خیلی ها از آن گریزان هستند، در حال که دل را جلا میدهد. "

اون موقع دلم گرفت، مدتها گیچ بودم،... یادمه فکر میکردم و نمیفهمیدم و فکر میکردم که این یعنی فکر کرده که من شایسته ی اندوه م و دلم صاف نیست و جلا لازم داره یا چیزهایی شبیه این. خودش شده بود درد برام.

یک مدتی تو فکر این بودم که درد مثل سمباده میمونه، آدم رو تراش میده، خط خطی میکنه، عوض میکنه.

یادته از پودر سمباده های مختلفی گفتم که باهاش عدسی میتراشند؟ که با پودرهای ماسه مانند، مثل تراکتور میتراشند تا شیشه گود بشه و فرم عدسی به خودش بگیره و با پودر های ریز تر و نرم تر، صاف ش میکنند و آخر سر با قیر سیاه و نرم ترین پودر کاملا صاف و شفافش میکنند تا آخر سر، ماتی که ناشی از تراشیدنه از بین بره و بمونه عدسی صاف، که اونورش پیداست....

یک مدتیه تو فکر اینم که یک درد هایی دل آدم رو جلا میدن!

No comments: