Tuesday, February 05, 2008



گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولی به خون جگر شود

Sunday, February 03, 2008



آقای بورقانی هم که رفت.

سهام بورقانی رو همه میشناسن انگار, اما یک پسر دیگه هم داشت به اسم کمال که کانادا درس میخونه و وقتی بچه بودن انگار دوقلو بودن. چند وقت پیش که دلم خیلی تنگ شده بود زنگ زدم به بابا. توی جلسه بود, گفت آقای بورقانی و چند نفر دیگه هم هستن و سلام رسوندم و بابا پرسید چیزی شده؟ بعد از این همه وقت دفعه ی اول بود که همینطوری زنگ میزدم. گفتم نه فقط دلم تنگ شده بود. بابا خندید و گفت دلت تنگ شده بود؟ صدای خنده ی بقیه اومد و صدای آقای بورقانی که گفت کمال از این کارا نمیکنه...

فکر کنم الان شاید دلش میخواد که کاش بیشتر از این کارا میکرد... منم فکر میکنم باید بیشتر از این کارا بکنم...