Saturday, September 25, 2004

آغاز

این باید یک داستان باشد. داستان دختری که می خواهد برود. اما آغاز این داستان را کسی نمی داند، یا حداقل آن را به خاطر نمی آورد. شاید نه ماه قبل تر از یک روز بارانی، شاید هم هشت ماه و بیست روز، کمی پس و پیش. حتی دست اندرکاران موضوع هم چندان از این بابت مطمئن نیستند.
آغاز داستان معمولاً خیلی هم مهم نیست. مخصوصاً وقتی بعد از آن به میزان معقول یا حتی نامعقولی شلوغ شود. مخصوصاً وقتی سر و صدا آنقدر زیاد شود که به زور هم که شده یکی از رشته های شلوغی را دنبال کند و گوش دهد. اما این داستان دختری است که می خواهد برود یا حداقل می بایست اینطور باشد. اینجای داستان را هم کسی نفهمید. همه قصه ش را بلدند. خیلی ساده است:"دختری بود چنین و چنان که یک روز صبح یا ظهر یا عصر، بالاخره یک ساعتی از خواب بیدار شد یا بیدار بود یا هر چی، فهمید که باید برود." اما اینکه این "چنین و چنان" چگونه است و چگونه میتواند باعث شود دختری در بازی اش تنها حرکت ممکن را رفتن بداند، آن است که مجهول باقی مانده ست. شاید لازم باشد سراغ آغاز ماجرا رفت. همان آغازی که کسی از آن خبر ندارد. اما کمی هم پیچیده تر از نه ماه و چندین روز پس و پیش، قبل تر از آن روز بارانی است. آغازش شاید همان چندین لحظه قبل تر یا بعد تر از شانزده سال بعد از آن روز بارانی باشد. همان چند لحظه با نفس های سنگین، همان چند لحظه که ناگهان فهمید آب دهانش را انگار ساعتهاست پایین نداده است و همان چند لحظه صدای فروخوردنش که انگار تا ساعتها آن طرف تر هم همه می شنوند و بالاخره یکی این وسط می فهمد چیزی جایی آغاز شده است. خیلی چیزهای دیگر هم به همین سادگیها آغاز می شوند. اما چیزهایی که مهم تر هستند گاهی سخت تر شروع می شوند.


این داستان هیچ کجا آغاز نمی شود، این داستان دختری است که می خواهد برود و دوباره آغاز شود.

No comments: