Monday, November 28, 2011


اندی موجود خیلی شاد و خوشحالیه. استعداد افسردگی هم داره، اما به طور کلی تا حالا نشکسته اونجوری که وقتی به چاله ی افسردگی میافته، دستگیره نداشته باشه!‌ در زمینه ی کار هم سر و گوشش همه ش میجنبه. کار براش تفریحه و هر چند سال یه بار میره سراغ یه بیزنس جدید  و وقتی شروع میکنه به خوب پول در آوردن حوصله ش سر میره و دلش یه کار جدید میخواد!‌ من رو یاد جوونیهای خودم میندازه.


چند وقت پیش دوباره چند روزی دمغ بود و دلش کار «پر معناتر» میخواست. وسط بلند بلند فکر کردناش برگشت و گفت:‌«من فکر میکنم کار به ذاته بیمعناست. تنها چیزی که معنا داره خانواده و زندگی مشترکه!‌ فکر میکنم فقط وقتی آدم میشم و میچسبم به یه کار که بچه دار بشم!» منو نگاه کرد و همچین چشاش برق میزد که انگار منتظر بود من بگم خوب حالا که اینطوره بیا بریم بچه دار شیم که تو آدم شی. 


فکر کنم جدی ترین جمله ای که تا حالا بهش گفته باشم این بوده:‌ «بدون مادرم، هرگز!»

Thursday, November 10, 2011

با هم بودن را تعریف کن.