Saturday, July 23, 2005

"When you have a relationship with yourself, you have split yourself into two: I and myself, subject and object. In the state of enlightment, you are yourself. You and yourself merge into one. You do not judge yourself, you don not feel sorry for yourself, you are not proud of yourself, you do not love yourself, you do not hate yourself, and so on. There is no self that you need to protect, defend, or feed anymore. When you are enlightened, there is one relationship that you no longer have: the relationship with yourself. Once you have given that up, all your other relationships will be love relationships"

Eckhart Tolle


from Afshin's comment for mazyar :D


فقط گاهی باید حرف زد.
بقیه ش رو باید ساکت بود.
باید بو کشید.
باید لمس کرد.
از بس همه کور یم و کر یم.




Thursday, July 21, 2005



وسائلم بدون تخت و میز کامپیوتر، کتابخونه و لباسها سیزده کارتن بزرگ با مارک سیگار مگنا رو پر کرده. لباسها به تنهایی اونقدر زیاد بود که منی که به راحتی کمد پر از وسائل رو تنهایی از اتاق خودم تا پذیرایی برده بودم، مجبور شدم سه بار برم و بیام تا دسته های لباس کاور شده رو بیرون ببرم.

چون سیگار موجود نحیفیه، کارتن های سیگار اندازه ی خیلی مناسبی دارن و استقامتشون هم زیاده. کتابها رو هم که توی همین کارتنها بچینیم میشه سر جمع طرف پنجاه تا کارتن سیگار مگنا با سه دور رفتن و اومدن دسته های لباس کاور شده. اون هم بدون احتساب ساعت م که هنوز روی دیواره.

بارم خیلی سنگینه،
سنگین.


* * *

پایین کمد یه کیف پیدا کردم که خیلی وقت پیش که از مامان خواستم برام یه کیف کوله ی خوب سوغاتی بیاره، آورده بود. یه کیف زنونه، دخترونه ی مشکی مهمونی، که یه بند هم داره برای اینکه به دوش انداخته بشه. یه جورایی کولی محسوب میشه. هیچ وقت دوستش نداشتم. تقریباً نو بود. گفتم بگذارمش برای دخترِ کارگرمون. جیبهاشو که خواستم خالی کنم دیدم یه دستمال مرطوب هواپیمایی لوفتانزا توشه. بسته دستمال طرح یه برگ سبز شفاف داشت و بقیه ش سرمه ای بود. اصولاً برای طرحش نگهش داشته بودم. برش داشتم و گذاشتم روی میز. کیف رو که داشتم پرت میکردم اونور اتاق، کنار بقیه چیزهایی که براش کنار گذاشته بودم، فکر کردم آیا غیر از اینه که پیدا کردن یه دستمال مرطوب خوشگل و خارجی با طرح قشنگ توی کیف خیلی براش هیجان انگیز تر از خود کیفه؟ غیر از اینه که ممکنه براش مثل پیدا کردن یه گنجینه بشه، که شاید روزش رو عوض کنه؟!

...

توی وسائلم یه جاسوئیچی تبلیغاتی هم پیدا کردم. با مارک LG Cup Iran. مادرِ همون دختره دو سال پیش، روزی که فهمید تولدمه، سریع از تو کیفش در آورد و بهم هدیه داد. گمونم یکی بهش داده بود.

...

پدر اون دختره که مادرش خونه مون رو تمیز میکرد، هنوز میاد و هفته ای یک بار ساختمونمون رو تمیز میکنه. پدر و مادرش یک سالی میشه که از هم جدا شده ند. پدرش برادر کوچیکه رو هم برای اینکه خونه تنها نمونه با خودش میاره سر کار، که یک قدری هم کمکش باشه.
دو جمعه اخیر رو تنها بودم. دو هفته پیش صبح زود از خواب باباهه بیدارم کرد که ما داریم راه میافتیم، هستید خونه که ما بیایم؟ گفتم بله بیاید. از تو خیابون زنگ میزد. دو ساعت بعد رسیدند. باباهه که پودر شستشو میخواست خیلی راحت در زد و گرفت و رفت. نشسته بودم توی پذیرایی که دیدم زنگ در یه صدای ناله مانند داد. زنگ در خونه ما از اینهاست که مثلاً صدای چه چه پرنده میده اما حرص آدم رو در میاره. داشتم با تلفن صحبت میکردم، محل نگذاشتم به زنگ. دیدم پنج دقیقه بعد دوباره یه صدای ضعیفی کرد که مطمئن شدم صدای زنگه. در رو باز کردم دیدم پسره یه لنگه پا با سر کج، ایستاده پشت در، دستش رو گذاشته رو جا کفشی. گفتم بله؟ گفت میشه برم دستشویی؟ گفتم آره عزیزم و در دستشویی رو که کنار در ورودیه براش باز کردم. رفت تو و در رو بست. من همینطور در حال حرف زدن با تلفن اون دور و بر میچرخیدم که دیدم در رو باز کرد و آروم پرسید چراغ کجاست؟ خندیدم و چراغ رو براش روشن کردم. نشستم توی اتاق پذیرایی و تماشا کردم که وقتی داشت میرفت چه طوری تقلا میکرد تا با آرنج و پا درها رو باز و بسته کنه که دست خیسش به جایی نخوره.
منِ حواس پرت نمیدونم عقلم از کجا رسید که براشون چایی ببرم. هرچی گشتم شیرینی یا چیزی شبیه این پیدا نکردم تا کنار چایی بگذارم. خودم کلی شکلات داشتم که از تولدم برام مونده بود. اما کادو بود. نتونستم خودم رو راضی کنم که از اونا براشون بگذارم.
یه نوع کلوچه ی کاشانی هست که خود کاشانی ها خیلی دوست دارند اما چربه و خوش خوراک نیست. کلوچه هاش بزرگه اما من هیچ وقت نمیتونم بیشتر از یه تکه ی کوچیک ازش رو بخورم. مادربزرگم خیلی وقتها که میریم پیشش برامون میخره و میگذاره که بیاریم تهران و همیشه روی دستمون باد میکنه و کسی نمیخوره. از اون کلوچه ها داشتیم. چهارتاشو براشون گذاشتم کنار چایی و لابد فکر کردم که سخاوت رو با این کارم ترکونده م.
وقتی سینی خالی چایی رو برداشتم دیدم ظرف کلوچه ها خالیه و ته سینی پر از خورده کلوچه ست. چند تا ردّ انگشت کوچیک روی خورده ها کشیده شده بود.

هفته بعد، دوباره وقتی داشتم براشون چایی میگذاشتم، باز دلم نیومد از شکلات هام بگذارم. باز، چهار تا کلوچه ی کاشانی گذاشتم توی بشقاب. یه نگاه به کلوچه ها کردم و دوباره یه دونه دیگه گذاشتم، باز هم یه دونه دیگه. هر کلوچه ای که میگذاشتم نگاهم به یه کلوچه ی دیگه توی جعبه میافتاد و احساس میکردم دارم اونو از لای انگشتهای کوچیکی که هفته پیش خورده ها رو از کف سینی جمع کرده بود، بیرون میکشیدم.

کلافه شدم. چند تا دیگه گذاشتم روش و سینی رو سریع بردم بیرون.

امروز میخواستم شکلات های مونده رو بگذارم لای لباسها یه جایی که بچه ها پیدا کنن. رفتم سراغشون دیدم برادرهام و پسرخاله م در حال بازی کردن با PlayStation هر چی از شکلات ها باقی مونده بود با آبمیوه و چیپس و ماست خورده بودند.

حال غریبی دارم ...




IBM ThinkPad T42 plus Broadband internet access plus Ultimate power supply



عزیزم اگر تو باشی حاضرم در هر خرابه ای که شده زندگی کنم. فقط اگر تو باشی و قدری نور.

Tuesday, July 19, 2005

Creative Thinking - Claude Shannon (Thanks to boozak!)


وقتی کلیپ های جدید رو نگاه میکنم، اینهمه دختر های قد بلند، چشمهای درشت، لبهای برجسته، پاهای کشیده، باسن و سینه ی پر... میشه برای جلوگیری از به فنا رفتن اعتماد به نفس آدم بگه که اینها اقلیت جامعه هستند. اما در واقعیت هرچند تا هم که باشند، لازم نیست تعدادشون بیشتر از همین صد تایی باشه که سرجمع در آهنگ های shaggy مثلاً دیده میشن. همین تعداد هم کافیه برای اینکه اصلاً نیارزه که آدم بخواد رقابت کنه. تازه خیلی خوب که باشی میشی یکی از این همه!

When I became the sun, I shone life into the man's world.

Friday, July 15, 2005



پیشنهاد میشه برای اینکه در ازل پرتو حُسنش گم و گور نشه دانشمندان cognitive development و gene therapist ها با هم دست به یکی کنند که حافظه انسان از ابتدای جنینی به کار بیافته. بعد یه فروید دیگه باید ظهور کنه تا اثرات ناشی از به یاد موندن اونجای مامان ها رو در فرزندان بررسی کنه!

Thursday, July 14, 2005



تحصیل یا تادیب؟
مهاجرت یا تبعید؟




** این بوسه ی خیس دو دلداده ست در نیمه شب تابستان.



اگر فکر کردی من حرفی دارم، من حرف ندارم. من از همه بهترینم!

Wednesday, July 13, 2005



یه ژوکر سیاه سفید گم کرده م. کسی ژوکر سیاه سفید منو ندیده؟


Tuesday, July 12, 2005





او میرود دامن کشان ...


Monday, July 11, 2005



در ادامه شاعر می فرماید که گشایش کار بشریت از گره خوردن آغاز میشود.



آدم وقتی کاراش در هم گره میخوره، کلافه میشه. یا بعضاً وقتی کلافه میشه معنیش اینه که کاراش در هم گره خورده.بعد اینکه وقتی آدم خودش در خودش، و خودش در دیگری و دیگری در خودش، همه در هم گره بخورند، موضوع قدری پیچیده میشه که پیچیدگیش از پیچک می آید که همان پیچیدن بر دور دیگری است که آن همان عشق میباشد. نقطه سر خط.

Robot hand performs remote breast checks

Bedoone Towzih!
I think I though I saw you try ...


خاکستر رو باد میبره. لبخند رو هم گاهی ...
ته ش اما یه چیزی میمونه مثل خاکستریِ تهِ خاکسترِ باد برده.

One heart, ten times devided!

Saturday, July 09, 2005



مرا آستان دری که کوبه ندارد آرزوست!

Friday, July 08, 2005



نابغه ی دو عالم توی مهمونی, ساعت 1 شب, در حالی که صدای ارکستر نمیگذاره بغل دستی ها هم صدای هم رو بشنون, میره تو راهرو و زنگ میزنه 133 که آژانس بیاد:

- بفرمایید
- سلام خسته نباشید. یه ماشین میخواستم برای امیرآباد کوچه ی یکم.
- مشکلتون چیه؟
- یه ماشین میخواستم.
- خانوم شما با پلیس 110 تماس گرفته ید!
در مورد بقیه اتفاقاتی که در اون مهمونی افتاد من اطلاعی ندارم و هیچ مسئولیتی قبول نمیکنم:) چون به هر حال 133 زود تر رسید!
پی نوشت 1.1: از همه نسبت های ناجور بچه بازی رو بهم نداده بودن که گمون کنم دیشب دادن! یارو دختره که با من میرقصید (کیانا، 8 ساله از تهران) گذشته از قر و فر فراوان و تانگو و این حرفها, رفت لباشو با گیلاس رنگ کرد با کلی ادا اطوار پرید بقلم و لبمو بوس کرد!
پی نوشت 1.2: تکرار میشود! 8 ساله از تهران!
پی نوشت 1.3: البته گیلاسش خوشمزه بود ولی دلیل نمیشه!
پی نوشت 1.4: میگم تا حالا با کسی که از خودم 30 سانت کوتاه تر باشه نرقصیده بودم! حالا احساس اونایی رو که با من گاهی خدای نکرده میرقصن رو درک میکنم :(
پی نوشت2.1: دختره با پسر نامحرم غریبه (خاک به سرم!) میرن مهمونی بعد هر کی میگه احسان آقا و خانومشون جفتشون داد میزنن "نَنَنَنَنَنَه!!!! اَه اَه اَه" :)
پی نوشت 2.2: همسرمن اگه حلقه دستش نکنه طلاقش میدم :) این خط این نشون!!
پی نوشت 2.3: :*
پی نوشت 3: یه کم خاله زنک بازی لطفاً!




دلم نمیخواد رو پروژه کار کنم. دلم میخواد بشینم اینو درستش کنم!

Thursday, July 07, 2005



مستقل از اينکه بدونم که اون فرد ناشناس کي بود که مطمئنا هم يه آدم آشنا بوده ميگم که مرده شور ريختت رو ببرن! من توي رابطه ي عاشقانه م هيچ احتياجي به زجه موره زدن ندارم!‌ اينها جنسش از يه چيز ديگه است، تو و امثال تورو هم ميخوام ميخوام صد سال نيايد اينجا رو بخونيد که من از اون کارهات کرده باشم با عاشق بازي!

پي نوشت ۱: تو اصلا ميفهمي اين يعني چي؟

صفاي آينه خواجه ببين كزين دم سرد
نشد مكدر و بر آه عاشقان بخشيد

پي نوشت ۲: آره من فاشيستم، حرفي هست؟
پي نوشت ۳: اما اين يه رفتار شتابزده نيست! حرفي هست؟
پي نوشت ۴: من ENTP‌م ... حاليته؟

Wednesday, July 06, 2005



نه لب گشايدم از گل نه دل كشد به نبيد
چه بي نشاط بهاري كه بي رخ تو رسيد

نشان داغ دل ماست لاله‎اي كه شكفت
به سوگواري زلف تو اين بنفشه دميد

بيا كه خاك رهت لاله‎زار خواهد شد
ز بس كه خون دل از چشم انتظار چكيد

به ياد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببين در آينه جويبار گريه‎ي بيد

به درد ما كه همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقي غمگين كه بوسه خواهد چيد

چه جاي من كه در اين روزگار بي فرياد
ز دست جور تو ناهيد بر فلك ناليد

گذشت عمر و به دل عشوه مي‎خريم هنوز
كه هست در پي شام سياه صبح سپيد

كه راست درين فتنه‎ها اميد امان؟
شد آن زمان كه دلي بود در امان اميد

صفاي آينه خواجه ببين كزين دم سرد
نشد مكدر و بر آه عاشقان بخشيد



ه. ا. سايه

Monday, July 04, 2005

Did you cut yourself in pieces to get them all inside?

Sunday, July 03, 2005



میخوام بدونم ...
میخوام بدونم ...
بوسیدن حرف زدن هست یا نه؟
حرف نزدن قهر کردن هست یا نه؟

میخوام بدونم،
میخوام بدونم عاقل بودن یعنی چی،
میخوام بدونم دیوونه بودن یعنی چی،
میخوام بدونم دل شکستن ها پایانی هم داره یا نه!

Friday, July 01, 2005

"The two of us wrote that together. Since each of us was several, there was already quite a crowd. Here we have assigned clever pseudonyms to prevent recognition. Why have wee kept our own names? Out of habit, purely out of habit. To make ourselves unrecognizable in turn. To render imperceptible, not ourselves, but what makes us act, feel, and think. Also because it's nice to talk like everybody else, to say the sun rises, when everybody knows it's only a manner of speaking. To reach, not the point where one no longer says I, but the point where it is no longer of any importance whether one says I. We are no longer ourselves. Each will know his own. We have been aided, inspired, multiplied. "

[Deleuze and Guattari 1980]