Friday, October 27, 2006




در راستای دلم هنر خواستن!




Grand Canyon از آسمون



باز جمعه ساعت 12:35 و تهران 10 و هنوز زنگ نزده ند ...

از دیروز پنجشنبه ساعت 5:50 بعد از ظهر سیگار نکشیده م و حالم هنوز خوبه. حتی به مراتب بهتر از وقتی که تا حالا یه پاکت دیگه هم تموم کرده بودم...
دکتری که پریروز برای گرفتگی گردنم پیشش رفتم یه شماره تلفن بهم داد با یه بسته ترک سیگار. شماره تلفنه مال اینه که هر وقت سوالی مشکلی داشتی یا داشتی به سمت این میرفتی که سیگار بکشی بهش زنگ بزنی و کمک بخوای. یاد اون تلفن ضبط شده ی یازده سپتامبر افتادم که تازه پخشش کردن که دختره تو ساختمون وسط آتیش داره خفه میشه از اون ور پشت تلفن یارو هی داره بهش میگه نه تو خوبی، همه چیز درست میشه، الان از اونجا میارنت بیرون, بعد دختره پشت خط تلفن جون میده، ساختمون هم فرو میریزه!
به هر حال به نظرم که ترک کنم، خیلی خرجش زیاده.






دلم هنر میخواد،... درست مثل موقع هایی که میگم دلم گوشت میخواد یا دلم سالاد میخواد، همونجوریه، الان هم دلم هنر میخواد، پولمو بدن میرم یه بوم نقاشی میگیرم، آی آی آی ...

بعد به یه نتیجه ای رسیدم که این دختر چینیه لو خیلی چشاش نحسه، هر چی که تعریف کرده تو خونه ی من یه بلایی سرش اومده از جمله این قاب عکسه که خودم درست کرده بودم برای بالای شومینه که به طرز فجیعی آب شد! اون هم زمانی که بالای شومینه نبود!!

Friday, October 13, 2006



جمعه ست. ساعت 3 بعد از ظهر،... تو ایران دوازده و نیم شبه و همه خوابن، ... مامان، بابا، پسرها، ... یادشون هم نیست که من جمعه صبح ها اونقدر میمونم تو رختخواب تا بهم زنگ بزنن و بیدارم کنن. ولی اونا الان خوابن، حواسشون هم نیست، خوابِ خوابن، خواب، حواسشونم اصلاً نیست، ...
شب خوش :)



اسمش چی بود؟ اونی که همیشه براش مینوشتم؟ هر چی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد، تئودور؟ لئونارد؟ افیلیا؟ شاید هم مفیستوفلس؟ چه طور میشه که یادم نیاد حتی اسمش چی بوده؟
یادمه که تو مایه های مرگ بود ... عزرائیل شاید!
آهااان... پتروس، پتروسِ مقدس،...
پتروسِ عزیزم، خواستم بگم دیگه بهت فکر نمیکنم.




Wednesday, October 11, 2006



تو یه بعد از ظهر خسته کننده ی بی مزه ی پر از مشغله چی هیجان انگیز تر از اینکه دارم الان از توی اتوبوس اینو پست میکنم؟!

Tuesday, October 03, 2006


دیروز هم استاد خودم هم یه استاد دیگه جلسه و کلاس رو کنسل کرده بودن، امروز یکی از شاگردهام اومد گفت دیروز که نیومدم کلاس jewish holiday بوده و مایک هم امروز سر یه بحثی کاشف به عمل اومد که یهودیه و نکته اینجاست که قابل تحمل ترین آدمهایی که فعلاً اینجا شناخته م یهودی از آب در اومده ند، حالا نمیدونم بر حسب اتفاق اینطوری شده یا همیشه همینجوره!



تو اتاقم، تهران، مانیتور رو گذاشته بودم سمت راست میزم که زیرش جای پرینتر بود و نمیشد جلوش نشست و کار کرد. لب تاپ سمت چپ بود چون بیشتر باهاش کار میکردم، اما چون مودمش رو زده بودم سوزونده بودم وقتی میخواستم کانکت بشم باید کجکی میشستم با کامپیوترم کار میکردم. بعد از یه مدتی احساس میکردم که کمرم یه جورایی کج شده!! فکر میکردم وقتی رفتم آمریکا میرم ورزش اصلاحی میکنم و خیالی نیست و این جور حرفها! حالا اینجا که اصولاً پول اینترنت نمیدم، تنها wirelessی دزدی که تو خونه ی من کار میکنه، فقط در صورتی دم به دقیقه قطع نمیشه که لپتاپم رو بگذارم روی میز اتاق پذیراییم، اون هم عمود بر جهت مبل، جدیداً هم که یه بالشتکی گذاشته م روی میز و چهار زانو میشینم رو میز و کار میکنم... خلاصه خدا به خیر کنه عاقبت کمر مارو!


حالِ این روزهای من هم مثل مثال بیربط تامسون برای نقض فیزیکالیسمه که میگه مِری همه حقایق فیزیکی در مورد تجربه ی دیدن نور و رنگ رو داره اما تمام زندگیش در یه جعبه ی سیاه و سفید زندگی کرده و وقتی میاد و به طور واقعی دیدن رنگ رو تجربه میکنه از لحاظ دانش چیزی بهش اضافه نشده در نتیجه اون دانشی که این تجربه بهش اضافه کرده غیر فیزیکی و فانکشنال و کوفته ... (سر همین مضخرفات یک جلسه کلاس رو استاد هدر داد!) ولی مورد من فرقش اینه که اون موقع که هنوز نیومده بودم، همه چیز رو در موردش میدونستم. حتی میدونستم احساسس چه جوره، انگار تجربه ش کرده باشم. احوالاتی که پارسال این موقع ها داشتم این بود که میدونستم آخرین ماه رمضونه و از هر لذتی که از دور هم بودن میبردیم هم افسرده میشدم، جوری که عملاً انگار نبودنش رو هم همزمان تجربه میکردم. اینطوری هاست که تا اینجاش این تجربه برام تازگی نداره، فقط پررنگ تره. بقیه ش رو خدا به داد برسه ...
پی نوشت: پس آنگاه که فراغت یافتی در طاعت بکوش و به سوی پروردگارت روی آور، وگرنه ما ایم و دهانت را ...!






فان مع العصر یسری ...

Monday, October 02, 2006



صبح بالاخره برف اومد. البته در قالب سردرد کشنده.



بیداری بعد سحر تا دم سپیده صبح یه چیزی تو مایه های رفتن به ملکوت میمونه، اینقدر از دنیا جدا میشی که اول پاییز میشینی آرزو میکنی تا صبح برف بیاد و مدرسه ها تعطیل بشه.

With or without you


انگار نقطه ی بهینه ی زندگی بعضی آدمها تو بخش غم بار ش قرار گرفته. ولی واقعاً بهینه ست؟ یا اینکه فقط اینطوری اتفاق میافته؟ شاید بهینه ی محلی ه؟ مثل یه دره که توش گیر افتاده باشیم؟ شاید یه تقلا بخواد که از بندش در بیایم. یه تقلا که جای دیگه به هم بپیوندیم؟
میبینم ... داری زیر لب میگی کاش نمیشناختمت.
کاش اینقدر سنگین نبودی و من اینقدر خسته نبودم و شاید هم کاش نمیشناختمت.