Thursday, September 17, 2009



خدایا, شیرزنان و مردان آزاده ی سرزمینم رو به دستان تو سپردم

Tuesday, September 15, 2009


برحسب اتفاق این رو یافتم ازیادداشت های رمضان پنج سال پیش!

"بابا صبح ها هر روز، موقع خوردن سحري بين سه تا انگشت شست و اشاره و وسطي ش انگار که بخواد جنس پارچه رو امتحان کنه، دست ميکشه به بلوز سفيدم که خيلي خيلي نرمه. بعد يک نگاه به سر تا پام ميکنه و يک لبخند ملايم ميزنه و هيچي نميگه. سر تا پامم سفيده. سفيد و نرم نرم.

هر روز اين کار رو ميکنه و اين يعني خيلي خوشش مياد و من هم هر روز ذوق ميکنم و قبل از نشستن کله م رو که موهاي کنار صورتش خيس شده تکون ميدم و قطره هاي ريز آب ميپاشه بهش، بعد اونم خوشش مياد بعد همه با هم سحري ميخوريم.


و تو چه داري سحري چيست...!"

Monday, July 13, 2009

درد را از هر طرف که بخوانی درد است



تویی که تو ایرانی, نمیدونم کی هستی, نمیدونم چی بهت بگم, بگم منم اینجا نشستم پشت این اینترنت کوفتی که مثل سرعت برق همه ی عکسها و فیلمها رو بهم نشون میده و فرصت نمیکنم بعضی هاشو ببندم و نگاه نکنم قبل از اینکه قلبم بیاسته و اشکم سرازیر بشه جلوی هر کس و ناکسی؟ بگم که یک ماهه هر چند ساعتی رو که تونستم بخوابم توی کابوس ایران بودم و هر چند ساعتی رو که بیدار بودم باز شاهد کابوس ایران بودم ... بگم چه قدر میشه که میبینم مدتها خیره مونده م به یک عکس ساده. به چند ثانیه ویدیو به یک صدای فریاد. خودم رو میبینم که توی تاریکی شبها داد میزنم الله اکبر و دیگه از تاریکی نمیترسم. خودم رو میبینم که بالای سر اون دانشجویی که تو اصفهان گلوش رو پاره کرده بودند, توی سر خودم میزنم. خودم رو میبینم که بالای سر ندا نشسته م و دست بر سینه ش فشار میدم و دیگه از خون نمیترسم. خودم رو میبینم که جلوی اوین مادر آشفته ی سهراب رو بغل کرده م و بهش میگم "من رو به فرزندی خودت بپذیر." صدای خودم رو میشنوم که داد میزنم "میکشم آنکه برادرم کشت." صدای خودمو میشنوم که وقتی گاردی ها حمله میکنند با بقیه همصدا میشم و فریاد میزنم "نترسیم نترسیم" و بعد "ما همه با هم هستیم"ش رو حتی توی دلم هم آروم تر میگم. به خودم میام. یادم میاد از اینجا نظاره گری بیش نیستم.

کاش ایران بودم. مگه این بسیجی ها چه قدر انرژی برای باتون زدن دارن؟ کاش چندتاش به جای بقیه سهم من میشد. مگه این بسیجی ها چه قدر گلوله برای شلیک کردن دارن؟ کاش یکیش به جای بقیه نصیب من میشد شاید این غوغا و همهمه یی که توی دلم بیداد میکنه بیرون میریخت. میترسم از این همه دردی که داره رو هم تلنبار میشه, کاش به کاری میومد. به خدا درد رو از هر طرف که بخونی درده. کاش یه نفر دست من رو هم میگرفت, تو چشمام نگاه میکرد و میگفت: نترس, ما "همه" با هم هستیم.

Wednesday, June 10, 2009


به نقل از شاهدان عینی احمدی نژاد را به همایش راه نداده اند و ایشان دارد در خیابان صحبت میکند. مرحبا به دانشجویان شریف!



Thursday, May 28, 2009


بعد از اینکه 2500 استاد در سراسر کشور حمایت خودشون از موسوی رو با امضا کردن یک فرم اعلام کردند, اساتید دانشگاه الزهرا که این نامه را امضا کرده بودند به حراست دانشگاه احضار شدند. طی جلسه ای که یکی از این اساتید در حراست داشته به او گفته ند که آیا فکر نمیکنید که بهتر از سیاست را از محیط آکادمیک جدا نگه داریم؟ و این کار شما به تنش های انتخاباتی دامن میزند و از این قبیل حرفها. بقیه ی اساتید احضار شده هم توافق کرده ند که جواب این نامه را ندهند و به حراست مراجعه نکنند! از ظواهر امر بر میاد که بعد از رفتن زهرا رهنورد از پست ریاست, فضای علمی و سیاسی دانشگاه الزهرا بسیار تغییر کرده.



Sunday, May 24, 2009

به خرم شهر خوش آمدید. جمعیت سی و شش میلیون نفر




احساسی از جنس رضایت دارم از اینکه خیلی از داستان ها و خاطره های جوانی و انقلاب و جنگ پدر و مادرم رو در سنی شنیدم که عقل و احساسم قدری بالغ شده بود. اینطوری هیچ وقت برام بدیهی و تکراری نمیشه این خاطره ها. یادآوریِ به تظاهرات رفتن خاله م روز 17 شهریور به میدان ژاله با بچه ی 10 روزه در بغل. فکر به حرف مادرم که در جواب به ابراز احساسات غلیظ من روز دوم خرداد میگفت مردم روز 22 بهمن هم خاک و زمین و دیوارهایی رو که به دست خودشون آزاد کرده بودند رو میبوسیدند, هر غریبه ای رو در آغوش میگرفتند و فکر و ذکرشون این بود که چه طور این کشور رو از نو بسازند. اگر مادر من رو چند روزی قبل از وضع حمل به تهران نفرستاده بودن من میشدم هاجر, متولد پشت جبهه ی خرمشهر 16 روز قبل از آزادسازی. و وقتی از مادرم پرسیدم چرا وقتی که باردار بوده به جبهه رفته گفت چون میدونستم وقتی به دنیا بیای دیگه کاری از دستم ساخته نیست. اینها به پای از خود گذشتگی خیلی های دیگه نمیرسه اما به روشنی به من نشون میده که "خرمشهر, جمعیت سی و شش میلیون" یعنی چی.

جماسه های کشور ما هیچ وقت محدود به شاهنامه و کوروش و داستانهای اساطیری نخواهد بود. انقلاب و جنگ حماسه هایی بود که مردم روزگار ما آفریدند. حماسه هایی که اگر به دید انصاف بهشون نگاه کنیم از زیبا ترین هایی هستند که در تاریخ معاصر دنیا میشه پیدا کرد.

غم انگیزترین قسمت داستان, فصل امروز ماست. در این شکی نیست کسانی که از این همه شرف و آرمان خواهی مردم شنیع ترین سوء استفاده ها رو برای رسیدن به قدرت کردند موجودات پست و رذلی هستند, اما اونهایی که این دو دسته رو با هم به قضاوت می نشینند و عشق یک ملت به وطن و آرمانش رو ناقابل میدونند از همه شنیع ترند.