Wednesday, June 29, 2005

Tuesday, June 28, 2005




یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من تشنه بوییدنشم
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده

خالی سفرمونو پر از شقایق میکنه
واسه موجای سیاه دستا رو قایق میکنه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده

همیشه غایب من زخمامو مرهم میذاره
همیشه غایب من گریه هامو دوست نداره
نکنه یه وقت نیاد صداش به دادم نرسه
آینه ها سیاه بشه کور بشه چشم ستاره

مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده

خشم این حنجره ی خسته همیشه غایبه
کلید صندوق در بسته همیشه غایبه
نعره ی اسب سفید قصه ی مادر بزرگ
بهترین شعرای سربسته همیشه غایبه

مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده

فریدون فروغی

Saturday, June 25, 2005



پدر جان



در مدت این چند هفته، چندین بار به حدی احساساتی شدم که به وضوح گریه کردم. چندین بارش رو هم بقیه ای بودند که ببینند. همین بود که مامان با خنده و شوخی اما کاملاً جدی پیشنهاد کرد به جای فعالیت سیاسی همون به درس و هنر بچسبم. من که اصولاً فعالیت سیاسی ندارم و دوست هم نداشته م فعالیت داشته باشم، در واقع رابطه م با سیاست از جنس "دلواپسی"ه. در عین حال پیش خودم، میدونم که خیلی از استدلال هایم کاملاً قابل دفاع، به نسبت عقل گرایانه و واقع بینانه هستند. همین الان هم به قدر خیلی از بقیه دوستان از روی کارآمدن احمدی نژاد متاثر نیستم. لااقل تاثری از جنس ناامیدی، سرگشتگی ، بیهوده پنداری اصلاحات و از این قبیل ندارم.

مساله ای که بهش فکر میکردم این بود که کجاست جایی که برخورد احساسی م با برخورد منطقی م تلاقی میکنه؟ امروز به طور ناگهانی حواسم به چیزی جمع شد که باید زودتر میشد.

داشتم کلیپ "دوباره میسازمت وطن" رو نگاه میکردم، طبیعتاً از روی دلتنگی نگاهش میکردم، اما جایی که نزدیک های آخر کلیپ، عکس خاتمی بود با چشمهایی تنگ کرده، بین دو دیوار ایستاده بود و با نگرانی جایی رو نگاه میکرد، ناگهان دلم فروریخت!
یادم اومد که چند روز پیش داشتم مقاله ای میخوندم با عنوان "خاتمی، رئیس جمهور تکرار ناشدنی" که همینطور موقع خوندن روزنامه سرجایم مات نشسته بودم و اشک میریختم و بقیه قوتبال نگاه میکردند.
یادم اومد شنبه سهیل از نامه ای که برای خاتمی نوشته بود میگفت پدرجان، هرچه درد و رنج و تنهایی بود گذشت و تمام عصبانیت من رو تبدیل به اندوه کرد، که اگر بابا و پریسا از راه نرسیده بودند همونطور زار زار گریه میکردم.
یادم اومد آخرین باری که خاتمی توی تالار چمران پرسش و پاسخ داشت، چه طور کابوس وار خودم رو میدیدم که دارم بچه هایی رو که هر چی از دهنشون در میاد میگن رو زیر سیل مشتم له میکنم.

در نهایت، به اینجا رسیدم، که من مثل پدرم دوستش دارم و برای تسلی درد همه این بی انصافی ها زیادی ناتوانم اینقدر که فقط دلم میخواد سرم رو بگذارم روی پاش و بگم به خدا ما فهمیدیمت.
به هزار و یک دلیل منطقی خاتمی در تاریخ ایران ماندگاره. دلیل یکمش اینه که علی رغم اشتباهاتی که بهش نسبت داده میشه که من انگشت شماری از اونها رو قبول دارم، خاتمی باشرف ترین و انسان ترین سیاستمداری بود که ایران هرگز لیاقتش رو داره و داشته.

کی دیگه میره برامون توی سخنرانیش، تو سازمان ملل بگه "من از ایران سرفراز آمده ام!"



پی نوشت: به راستی صلت کدام قصيده‌ای ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سوالی به آفتاب، از دريچه خاموش؟!

Thursday, June 23, 2005



همه ی گریه هامو، همیشه، جمع کردم تا به تو برسم.
همه ی استقامت سینه م رو، همیشه، جمع کردم تا تو به من برسی.
پ.ن: این پست هم هیچ ربطی به انتخابات باز نداره!


Tuesday, June 21, 2005



امروز آخرین امتحان دوره لیسانسم رو دادم. اولین بار بود در حالی میرفتم سر جلسه امتحان که هیچ نظری راجع به بعضی بخشهای امتحان نداشتم.
امروز برای اولین بار با پاترول رانندگی کردم. اونم با یه پاترول قراضه که فرمولش لق بود، تو سرعت بالا تمام ماشین میلرزید، برای اینکه کلاژ رو تا ته فشار بدم باید از رو صندلی بلند می شدم.
ضبط هم داشت میخوند: "برو برو دیگه تو رو نمیخوام، دیگه نمیخوام ببینمت! برو دلم جای دیگه هست، دیگه نمیخوام ببینمت!"

امروز مثل هر روز، واسه هزارمین بار، دلم تنگتش شد، خواستم کنارم باشی، حتی در این حد که صدای خش آروم لباست رو بشنوم که در حالی که داری کار خودت رو میکنی، سر جات جا به جا میشی، همین، همینقدر بس
بود.

Sunday, June 19, 2005



آفتاب نشی باز بری زیر ابرا
مرواری نشی بری ته دریا
رودخونه نشی بری قاطی سیلا
اگه اینجوری بشه، وا ویلا، وا ویلا!

وا ویلا، وا ویلا،
وا ویلا، وا ویلا ویلا!

پ.ن این پست هیچ ربطی به انتخابات نداره!

Saturday, June 18, 2005

pragmatist me



این ساعت شب گیر کرده م این پشت. مثل سر ظهر باز بغض دارم. باید دوباره تلویزیون یار دبستانی من بگذاره من فحش بدم و گریه کنم، مامانم برگرده بگه تو باید همون بری دنبال هنر و علم، منم بگم نه من میخوام رئیس جمهور بشم. البته رئیس جمهور خوبی نمیشم. چون فحش میدم و گریه میکنم، اما میتونم بشم معاون رئیس جمهور در زمینه مدیریت ریسک، یا امور مخ زنی، یا بهینه سازی رفتاری یا هر چیزی در راستای عمل گرایی.
اصلاً این سیاست همونطوری که قبلاً با صراحت توضیح دادم بدجوری بی پدر و مادره، میخوام برم به فرزندی قبولش کنم.

ماکیاولی



نتیجه اینکه مردم خاله خرسه رو همیشه بیشتر دوست دارند.
نتیجه اینکه حتی اگر به فکر عوامی، اگر صلاحشون رو میخوای، صلاحی که خودشون عقلشون بهش نمیرسه، باید براشون خاله خرسه بشی، باید به زبون خودشون باهاشون حرف بزنی! اگه زورت نمیرسه بچه ی مریض رو بخوابونی و بهش آمپول بزنی باید شربت رنگ و وارنگ و خوشمزه بدی بهش بخوره تا حداقل از مرض نمیره.
نتیجه اینکه روی رای ها نمینویسند که طرف بیسواد بود یا استاد دانشگاه یا سپاهی یا روشنفکر یا بچه 15 ساله، رای که رودربایستی نداره! اگه میخوای کاری کنی باید رای جمع کنی، به سبک عوام، واسه هرکی به سبک خودش.
نتیجه اینکه بچه منطق حالیش نمیشه، دلش نخواد نمیخوره! اگه میخواد به حالش میسوزه، باید کوتاه بیای، نازشو بکشی، ادای قورباغه و مارمولک و بزغاله هم شده براش در بیاری، از بقیه آدم بزرگها هم خجالت نکشی که داری بچه بازی در میاری باهاش. بچه بازی با بچه بودن که فرق داره.
رودربایستی کردن همه.
پ.ن. میگم به خودم که شاید اگر معین هم به قدر بقیه پول داشت قضیه فرق میکرد. اما فکر هم میکنم اینها پول هم داشتن زیر بار یه چیزایی نمیرفتن. یه چیزایی که اصل قضیه ست. اصلاً هم غم انگیز نیست که اصل قضیه ست. اینطوریه دیگه، همیشه هم بوده. واسه همین میشه روش حساب کرد. چرا؟ چرا نباید از این چیزها استفاده کرد؟




شفاف سازی!

پ.ن 1: !!!!
پ.ن 2: اینا چه طوری جواب میخوان پس بدن؟
پ.ن 3: از ظهر تا حالا تیک دارم. هی احساس میکنم دارم چشمای یکی رو از حدقه در میارم یا گردنشو میشکنم!
پ.ن 4: امین برای دلداری میگه سیاست پدر و مادر نداره خواهر! میگم پدر و مادر داره، پدرش جاکشه مادرش جنده!
پ.ن 5: تا حالا جلو بابام از لفظ مادرفلان استفاده نکرده بودم که کردم!
پ.ن 6: درد دارم.



کوچولووووم، عزیزم، خوشگلم، ...
میدونی به فاک رفتن یعنی چی؟


Wednesday, June 15, 2005



از هراس به خود واگذاشته شدن،
در اوج ناکامی،
در آخرین جان پناه،
در واپسین لحظات سقوط،
خود را به او واگذاشتم.
گفتم این منم،
برهنه،
بی پناه،
سرگردان،
تنها.
گفتم "معبودا!
با تدبیرت مرا از تدبیرم و با اختیارت مرا از اختیارم بی نیازی بخش،
و مرا به بیچارگیم آگاه ساز.
معبودا پیش از آنکه به گور در آیم از خواری نفسم برهان
از تو یاری خواهم، یاریم ده.
و بر تو توکل کنم، مرا به خویشتنم وامگذار،
و تنها، درخواستم از توست، نومیدم مفرما،
و تنها به فضل تو گرایم، ناکامم مکن،
و خود را به درگاهت رسانم، دورم مساز،
و بر آستانت ایستاده ام، مرانم." *
خود را به او واگذاشتم و چه تدبیری از این سزاوارتر از او گمان میرفت؟
آن هم در قعر تقصیر؟
معبودا!
حال که پوشانده ایم،
و پناهم داده ای،
و راه ام نموده ای،
و تنهاییم پایان بخشیده ای،
همراهیم کن،
آنچنان که لحظه ای از یادت غافل نباشم،
که هر چه دارم و ندارم از توست و از تدبیر توست،
آنچنان که لحظه ای ستایش و پرستش ت را از یاد نبرم،
که شایسته ی ستایشی!
معبودا!
* از دعای عرفه


Tuesday, June 14, 2005





سارا یه دختریه من دوستش دارم. الان... همین الان ساعت 3 صبح بهم SMS زد که خداحافظ. ترسیدم گفتم چیزی شده سارا؟ گفت خدانگهدارت هاجر. گفتم ازم ناراحتی ژوژمانت نیومدم؟ گفت آخه این موقع صبح همه چی پاکه. دعای آدم میره بالا.

سارا یه دختریه که من باهاش توی کتابفروشی دوست شدم. روز قبلش نمایشگاه کتاب دیده بودمش. حرف هم نزده بودیم. فقط دیده بودمش. توی کتابفروشی جلوم اونور قفسه ها ایستاده بود کتاب نگاه میکرد. نگاهش کردم گفتم من تورو کجا دیدم؟ بعد یادم اومد گفتم دیروز نمایشگاه. گفت آره تو همونی هستی که کیفش خوشگل بود؟ آدیداس؟ کیفم پشتم بود و نمیدید. رفتم باهاش دست دادم گفتم من هاجر هستم. گفت منم سارام. این یعنی میخوای با هم دوست شیم؟ تو هم دوست دوست داری؟ من دوست دوست دارم.
بعدش هم یه اتفاقهای دیگه ای افتاد. اینو قبلاً تو وبلاگم گفته بودم؟ مگه من وبلاگ دارم؟ هر چی که هست من سارا رو دوست دارم. دوست هم دوست دارم.



از کادر مربع خوشم میاد، طول و عرضش که یکی باشه، مثل داد زدن میشه. داد زدن از تو. ربطشم نمیدونم گیر نده بیخود. فقط میخوام داد بزنم. داد سر یه عالمه مستطیل. حرف نمیزنم اصلاً، فقط دارم داد میزنم.
حالا که یادم اومده وبلاگ دارم بگم که با اکانت تبلیغاتی محسن رضایی دارم وبلاگ مینویسم.
حقیقتش اینه که من هم همونقدر مدرن م که مملکتم. همونقدر که نه، البته که من مدرن ترم. اما سبکش یکیه. پوسته ش که بترکه عقش در میاد. واسه همین میخوام رای بدم. کلی هم داد دارم بزنم سر یه عالمه مستطیل بیشعور که زنده بودنشون اسرافه. پوسته شون که بترکه عقش در میاد. اما کسی نمیفهمه. منم نمیفهمم. من هم همونقدر مدرنم که مملکتم، فقط اندازه ش یه کم فرق داره.
وسط نوشت: عقش یعنی OGH نه EGHSH
تازه نه چیزی خوردم نه کشیده م. اسراف نباشه خدای ناکرده. اینجا رسماً بوی Truth میاد. الان که نشسته م پشت صندلی از تختم صدای چوب میاد. یه سایه هایی هم تو اتاق تکون میخورن. در ضمن من لز نیستم. یکی اومده بود میگفت همکلاسیهات میگن اینا لزن. میگم اینا این 5 سال میدونستن لز یعنی چی؟ گمونم جدی جدی شیزوفرن شدم. بوی Truth میاد. Truth در ضمن عطر مردونه ست. من هم در ضمن لز نیستم.
بکتاش دیشب گفت تا حالا چه طور 57 نخریدی؟ دود انتلکتوال های ایرانه. دو ساعت بعد گفتم راستی من انتلکتوال های ایران رو یه کارهاییشون کردم. البته نگفتم. آخه داشتم میگفتم که خیلی آدم شده م اخیراً، یعنی پوسته هه ترکیده، گندش از این دیگه بیشتر نیست که هست. همینیه که هست. مربعه. طول و عرضش یکیه. داره داد میزنه.
پس نوشت: اگه فکر کردی من یه بار دیگه برمیگردن اینو دوباره میخونم .... یه کارایی کردی!

Monday, June 13, 2005



یادم رفته بود وبلاگ دارم.

همین!

Wednesday, June 08, 2005





اگر دختری به پسری بگوید جگرت را ...
پی نوشت: اگر دختری به پسری بگوید جگرت را بخورد خودش الهی...

Monday, June 06, 2005




دیروز یه وبلاگ پیدا کردم که طرف در مورد علوم شناختی مینویسه و هر پست ش یه essay نیمه بلنده، نویسنده ش 29 سالشه و آمریکاییه اما تا حد زیادی گمنام مینویسه، ولی معلومه که در حد خوبی تسلط داره به قضیه. طبق اون موضوعاتی که عقل من میرسید و خونده بودم در موردشون به نظر میرسید essay هاش ساده و خلاصه اما فراگیره. خلاصه خیلی مزه داد پیدا کردنش.
پ.ن. میگم ها من که وبلاگ خون نیستم. اما خداییش اگه میخواستم وبلاگ بخونم، عمراً مال خودمو نمیخوندم!



Sunday, June 05, 2005



"Intellectualism made easy" by Prof. Alex Gordji
"Become an Intellectual in 2 minutes and 14 seconds" by Miss Christabella Sanderas
"How to become an outstanding Intellectual (Idiots guide)" by Akbar Khafan Zadeh
"Intellectualism in a nut shell"
Dr Pioong poong Chikarian

Available Upon Request!



دختره در حالی که تو کافه بین دو تا پسر، پرس شده بود، با هیجان و ادا اطوار فراوان اظهار نظرهای تخمی میکرد. آنقدر ابلهانه بود که میخواستم برگردم بگم تو دیگه خفه شو! یا علی رغم رژ لب آبکی و براق حال به هم زنش یه جوری اون صورت مسخره ش رو کف دستم له کنم.
نمیفهمید تنها دلیلی که به خاطرش بین این آدمهاست اینه که خوشگله و آمارِ دادنش بالاست! عجیب اینکه همه هم اصرار میکردند که توی ذوقش نخوره یه موقع. حسابی دیگه رفته بود رو اعصابم، به من که قرار نبود بده، برگشتم گفتم آدم بهتره در زمینه تخصص های خودش حرف بزنه. نکته اینکه خودم ضایع شدم چون همینم نفهمیدن!
دست بر قضا پسرها هم دست کمی نداشتند. داشتند هم کسی که حتی بتونه این وضعیت رو تحمل کنه خودش در معرض انتقاده.
1200 تومن، شربت لیمو
پی نوشت: دلیل بی مزگی این نوشته هم اینه قضیه کاملاً واقعی بود :)
پی نوشت 2: دارم توان تحمل آدمها رو با روند نمایی از دست میدم.





مملکت یه گهی شده که هرکی فقط بلده به نظام و فرهنگ فحش بده فکر میکنه روشن فکره.
بعضی از هوادارهای کاندیداها رو که آدم میبینه، دلایل کافی پیدا میکنه برای اینکه باور کنه اگر دیسکوها باز شه و مردم بتونن به جای الکل طبی، هر مشروبی خواستن راحت و مطمئن از بقالی سرکوچه شون بخرن نصف مشکلات به ظاهر بنیادین حل میشه! حداقل اینکه یه زمان زیادی طول میکشه تا مشکلات بنیادین خوشونو نشون بدن و عوام رو هم درگیر کنند.


Friday, June 03, 2005



اِی آقا! چه دنیاییه، این همه آقایون ادعای تکنولوژی دانی شون میشه، دو تا سوال شبکه داشتم تو این Allexperts واسه هر کدوم از علما فرستادم یکی گفت out of scope منه، یکی گفت جوابش طولانیه اونجای منم فراخ، آخرش یه خانومی جواب داده مااااه! در کوتاه ترین حالت ممکن دقیقاً جواب سوالم رو داده نه کم نه زیاد.
و اینچنین بود که ما بسیار حال نمودیم.
پی نوشت: البته دوستان شهادت میدهند که من فمنیست که نیستم هیچ، فمنیست های به معنای تحت اللفظی ( چه معادل سختی به جای Literal) را دوست که ندارم هیچ، دوست هم ندارم.



4 صبح – باد کولر خنک

- ببین ...
- جونم؟
- ] صدای بوسه [ هوووممم...
- دوسم داری؟
- هوووم ...
- خودم میدونم. بخواب!
- هوووم ...