Wednesday, December 20, 2006

Land of freedom,
Land of surprises,
Land of opportunities,
Land of speed,
Land of noise,
Land of distance,
Land of fucking lonliness,
Land of fucking sick lonliness...


الهی!



پریشب بود به ریحب میگفتم هرجا تو دنیا تفرقه سر هیچ و پوچ دیدی بدون کار، کارِ انگلیسیهاست. شاهد هم از غیب رسید!

Tuesday, December 19, 2006

I should tell you, I should tell you,
I've got baggage, too,...

Monday, December 04, 2006



به هومن میگم چه معنی داره تو اخبار روزانه ی بچه تو وبلاگ میکنی؟ آدم بیاد ازت بپرسه خوب آرمان چه طوره؟ بعد تو بگی فلان دندونش در اومد پدر مارم در آورد، پریروز گفت بابا ...
اصلا از این اوضاع هیچ دل خوشی ندارم.

Wednesday, November 15, 2006




این چرا این طوریه؟! چرا این رنگیه؟!



بهش میگن کالچر شاک، اسمش که بی مسماست. معنیش اینه که وقتی دو ساعت سر امتحان بودی و داری از خستگی میمیری، یه پروژه ی گنده هم باید امشب تحویل بدی که تقریباً آماده ست، به جای اینکه بشینی تمومش کنی از شرش خلاص بشی بری بگیری کپه ی مرگت رو بعد از یه هفته استرس بگذاری، میشینی توی google ear خونه ای که توش به دنیا اومدی و خونه ی خاله و مدرسه ی دبستانت رو پیدا میکنی.
به عبارتی ما هنوز وقت فاذی فرغت فانصب مون نشده!




اینجا خونه ی منه. اینجا خونه ی منه. اینجا خونه ی منه. خونه. خونه ی من. خونه اون جاییه که آدم از هر دردی بهش پناه ببره. خونه ی من اینجاست.

Thursday, November 02, 2006



به اون God-spot فکر میکنم تو دلم میگم فالی ربک فارغب.
زندگی رو خیلی سخت کردن واسمون ها! یعنی خداییش زحمت نگهداریش خیلی زیاده، چپ و راست باید همه چی رو از اول بچینی و باز یکی میاد بهش تنه میزنه. فقط باید خودتو مچاله کنی دورش که سوز نیاد ته شعله شو خاموش بکنه.
این فیلم "یک تکه نان" هم خوب چیزی بود ... یعنی خوب موقعی رسید. باز دمش گرم.






"بر آستان دری که کوبه ندارد" وقتی رسیدی، اگه چشمت وا نشده باشه هنوز, ... هی میکوبی به در, هی ضجه موره میزنی,... کاش یکی باشه دست بذاره رو شونت, بگه "اینجا همون جاست که باید بیاستی و فروتن باشی."

Friday, October 27, 2006




در راستای دلم هنر خواستن!




Grand Canyon از آسمون



باز جمعه ساعت 12:35 و تهران 10 و هنوز زنگ نزده ند ...

از دیروز پنجشنبه ساعت 5:50 بعد از ظهر سیگار نکشیده م و حالم هنوز خوبه. حتی به مراتب بهتر از وقتی که تا حالا یه پاکت دیگه هم تموم کرده بودم...
دکتری که پریروز برای گرفتگی گردنم پیشش رفتم یه شماره تلفن بهم داد با یه بسته ترک سیگار. شماره تلفنه مال اینه که هر وقت سوالی مشکلی داشتی یا داشتی به سمت این میرفتی که سیگار بکشی بهش زنگ بزنی و کمک بخوای. یاد اون تلفن ضبط شده ی یازده سپتامبر افتادم که تازه پخشش کردن که دختره تو ساختمون وسط آتیش داره خفه میشه از اون ور پشت تلفن یارو هی داره بهش میگه نه تو خوبی، همه چیز درست میشه، الان از اونجا میارنت بیرون, بعد دختره پشت خط تلفن جون میده، ساختمون هم فرو میریزه!
به هر حال به نظرم که ترک کنم، خیلی خرجش زیاده.






دلم هنر میخواد،... درست مثل موقع هایی که میگم دلم گوشت میخواد یا دلم سالاد میخواد، همونجوریه، الان هم دلم هنر میخواد، پولمو بدن میرم یه بوم نقاشی میگیرم، آی آی آی ...

بعد به یه نتیجه ای رسیدم که این دختر چینیه لو خیلی چشاش نحسه، هر چی که تعریف کرده تو خونه ی من یه بلایی سرش اومده از جمله این قاب عکسه که خودم درست کرده بودم برای بالای شومینه که به طرز فجیعی آب شد! اون هم زمانی که بالای شومینه نبود!!

Friday, October 13, 2006



جمعه ست. ساعت 3 بعد از ظهر،... تو ایران دوازده و نیم شبه و همه خوابن، ... مامان، بابا، پسرها، ... یادشون هم نیست که من جمعه صبح ها اونقدر میمونم تو رختخواب تا بهم زنگ بزنن و بیدارم کنن. ولی اونا الان خوابن، حواسشون هم نیست، خوابِ خوابن، خواب، حواسشونم اصلاً نیست، ...
شب خوش :)



اسمش چی بود؟ اونی که همیشه براش مینوشتم؟ هر چی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد، تئودور؟ لئونارد؟ افیلیا؟ شاید هم مفیستوفلس؟ چه طور میشه که یادم نیاد حتی اسمش چی بوده؟
یادمه که تو مایه های مرگ بود ... عزرائیل شاید!
آهااان... پتروس، پتروسِ مقدس،...
پتروسِ عزیزم، خواستم بگم دیگه بهت فکر نمیکنم.




Wednesday, October 11, 2006



تو یه بعد از ظهر خسته کننده ی بی مزه ی پر از مشغله چی هیجان انگیز تر از اینکه دارم الان از توی اتوبوس اینو پست میکنم؟!

Tuesday, October 03, 2006


دیروز هم استاد خودم هم یه استاد دیگه جلسه و کلاس رو کنسل کرده بودن، امروز یکی از شاگردهام اومد گفت دیروز که نیومدم کلاس jewish holiday بوده و مایک هم امروز سر یه بحثی کاشف به عمل اومد که یهودیه و نکته اینجاست که قابل تحمل ترین آدمهایی که فعلاً اینجا شناخته م یهودی از آب در اومده ند، حالا نمیدونم بر حسب اتفاق اینطوری شده یا همیشه همینجوره!



تو اتاقم، تهران، مانیتور رو گذاشته بودم سمت راست میزم که زیرش جای پرینتر بود و نمیشد جلوش نشست و کار کرد. لب تاپ سمت چپ بود چون بیشتر باهاش کار میکردم، اما چون مودمش رو زده بودم سوزونده بودم وقتی میخواستم کانکت بشم باید کجکی میشستم با کامپیوترم کار میکردم. بعد از یه مدتی احساس میکردم که کمرم یه جورایی کج شده!! فکر میکردم وقتی رفتم آمریکا میرم ورزش اصلاحی میکنم و خیالی نیست و این جور حرفها! حالا اینجا که اصولاً پول اینترنت نمیدم، تنها wirelessی دزدی که تو خونه ی من کار میکنه، فقط در صورتی دم به دقیقه قطع نمیشه که لپتاپم رو بگذارم روی میز اتاق پذیراییم، اون هم عمود بر جهت مبل، جدیداً هم که یه بالشتکی گذاشته م روی میز و چهار زانو میشینم رو میز و کار میکنم... خلاصه خدا به خیر کنه عاقبت کمر مارو!


حالِ این روزهای من هم مثل مثال بیربط تامسون برای نقض فیزیکالیسمه که میگه مِری همه حقایق فیزیکی در مورد تجربه ی دیدن نور و رنگ رو داره اما تمام زندگیش در یه جعبه ی سیاه و سفید زندگی کرده و وقتی میاد و به طور واقعی دیدن رنگ رو تجربه میکنه از لحاظ دانش چیزی بهش اضافه نشده در نتیجه اون دانشی که این تجربه بهش اضافه کرده غیر فیزیکی و فانکشنال و کوفته ... (سر همین مضخرفات یک جلسه کلاس رو استاد هدر داد!) ولی مورد من فرقش اینه که اون موقع که هنوز نیومده بودم، همه چیز رو در موردش میدونستم. حتی میدونستم احساسس چه جوره، انگار تجربه ش کرده باشم. احوالاتی که پارسال این موقع ها داشتم این بود که میدونستم آخرین ماه رمضونه و از هر لذتی که از دور هم بودن میبردیم هم افسرده میشدم، جوری که عملاً انگار نبودنش رو هم همزمان تجربه میکردم. اینطوری هاست که تا اینجاش این تجربه برام تازگی نداره، فقط پررنگ تره. بقیه ش رو خدا به داد برسه ...
پی نوشت: پس آنگاه که فراغت یافتی در طاعت بکوش و به سوی پروردگارت روی آور، وگرنه ما ایم و دهانت را ...!






فان مع العصر یسری ...

Monday, October 02, 2006



صبح بالاخره برف اومد. البته در قالب سردرد کشنده.



بیداری بعد سحر تا دم سپیده صبح یه چیزی تو مایه های رفتن به ملکوت میمونه، اینقدر از دنیا جدا میشی که اول پاییز میشینی آرزو میکنی تا صبح برف بیاد و مدرسه ها تعطیل بشه.

With or without you


انگار نقطه ی بهینه ی زندگی بعضی آدمها تو بخش غم بار ش قرار گرفته. ولی واقعاً بهینه ست؟ یا اینکه فقط اینطوری اتفاق میافته؟ شاید بهینه ی محلی ه؟ مثل یه دره که توش گیر افتاده باشیم؟ شاید یه تقلا بخواد که از بندش در بیایم. یه تقلا که جای دیگه به هم بپیوندیم؟
میبینم ... داری زیر لب میگی کاش نمیشناختمت.
کاش اینقدر سنگین نبودی و من اینقدر خسته نبودم و شاید هم کاش نمیشناختمت.

Friday, September 29, 2006

Wednesday, September 27, 2006



اصولاً بیچاره مادرِ امنیت اطلاعاتی و احساساتی!!

Monday, September 25, 2006

Sunday, September 24, 2006



... پر کن پیاله را


بسته های کتاب که رسید، میخواستم بازشون کنم. گره هایی که بابام به نوار دورشون زده بود رو باز کنم ... نمی تونستم. دلم میخواست گریه کنم. شاید این بغض کشنده گم شه ... نمی تونستم.
این کله شقی ها فایده ای هم داره؟ وقتی حقیقت اینه که هیچ وقت عادت نمیکنم به دوری شون، به اینکه بدون اونها سحری بخورم! فایده ای هم داره که مامان اینا به خودشون بگن هاجر حتی تا لحظه ی آخر هم تو فرودگاه داشت میخندید و گریه نکرد؟ یعنی گول خورده ند؟ یعنی فکر میکنن من سختم نیست؟ یعنی فکر میکنن حداقل من یکی، هرچی هم که به اونا بگذره خیالم نیست؟
این ماه رمضون هم باید الان می رسید؟


Friday, September 22, 2006



امروز رفتم کتاب هامو که مامان اینا پست کرده بودن از فرودگاه گرفتم. برخلاف انتظار خودم(!) چیزی که بیشتر از همه انتظارش رو میکشیدم نت هام بود. بسته ها رو که باز کردم بعد از چیدن جناب مستطاب آشپزی دم مطبخ و حافظ و خیام و باقی دم مشرب(!) نت ها رو برداشتم و همینجوری گذاشتم روی مبل، زانو زدم روی زمین جلوش و به بدترین وجه ممکن شروع کردم زدن. کلی هم ذوق داشتم، یکی نیست بگه این ها که تو تهران همه ش دم دستت بود، کلاس میتونستی بری عین آدم،.. سالی یه بار سراغشو میگرفتی،...
امروزم دارم میرم ورزشگاه، 80 دلار بی زبون ترمی میگیرن برای همین چیزا بعد نمیشه که استفاده نکرد، تصمیم گرفته م اینقدر برم ورزشگاه که از حلقومشون در بیاد این پولی که به زور گرفته ن، باز حالا یکی نیست بگه اون دانشگاه تهران که خودش یه ورزشگاه داشت اندازه ی کل دانشگاه، با هزار تومن میتونستی یه ترم بری کلاس ایروبیک! هزار تومن رو هم دادی و یه بار و دو جلسه هم که بیشتر نرفتی،...
این جا به جا شدن، یه کارایی با آدم میکنه کلاً، شاید چون اولشه خوش تیپ میکنم میرم درس میدم، و الّا بعد از این باز هم با جین و تی شرت و موهای دم موشی!


Friday, September 08, 2006

عشق به هر لحظه ندا مي‌كند


اي به سر زلف تو سوداي من
وز غم هجران تو غوغاي من
لعل لبت شهد مصفاي من
عشق تو بگرفت سراپاي من
من شده تو، آمده بر جاي من

گرچه بسي رنج غمت برده‌ام
جام پياپي ز بلا خورده‌ام
سوخته‌جانم اگر افسرده‌ام
زنده‌دلم گر چه ز غم مرده‌ام
چون لب تو هست مسيحاي من

گنج منم، باني مخزن تويي
سيم منم حاجب معدن تويي
دانه منم صاحب خرمن تويي
هيكل من چيست اگر من تويي؟
گر تو مني، چيست هيولاي من؟*

من شدم از مهر تو چون ذره پست
وز قدح باده‌ي عشق تو مست
تا به سر زلف تو داديم دست
تا تو مني، من شده‌ام خودپرست
سجده‌گه من شده اعضاي من

دل اگر از توست، چرا خون كني؟
ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون كني؟
دمبدم اين سوز دل افزون كني
تا خوديم را همه بيرون كني
جاي كني در دل شيداي من

آتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مايه‌ي هر هست و بود
كفر و مسلمانيم از دل زدود
تا به خم ابروت آرم سجود
فرق نِه از كعبه كليساي من

كِلك ازل تا كه ورق زد رقم
گشت هم‌آغوش چو لوح و قلم
نامده خلقي به وجود از عدم
بر تن آدم چو دميدند دم
مهر تو بُد در دل شيداي من

دست قضا چون گل آدم سرشت
مهر تو در مزرعه‌ي سينه كِشت
عشق تو گرديد مرا سرنوشت
فارغم اكنون ز جحيم و بهشت
نيست به غير از تو تمناي من

باقي‌ام از ياد خود و فاني‌ام
جرعه‌كش باده‌ي رباني‌ام
سوخته‌ي وادي حيراني‌ام
سالك صحراي پريشاني‌ام
تا چه رسد بر دل رسواي من

بر درِ دل تا اَرِني‌گو* شدم
جلوه‌كنان بر سر آن كو شدم
هر طرفي گرم هياهو شدم
او همگي من شد و من او شدم
من دل و او گشت دلاراي من

كعبه‌ي من خاك سر كوي تو
مشعله‌افروز جهان روي تو
سلسله‌ي جان خم گيسوي تو
قبله‌ي دل طاق دو ابروي تو
زلف تو در دَير، چليپاي من

شيفته‌ي حضرت اعلي‌ستم*
عاشق ديدار دل‌آراستم
راهرو وادي سوداستم
از همه بگذشته تو را خواستم
پر شده از عشق تو اعضاي من

تا كي و كي پندنيوشي كنم؟
چند نهان بُلبُلَه‌‌نوشي كنم؟*
چند ز هجر تو خموشي كنم
پيش كسان زهدفروشي كنم
تا كه شود راغب كالاي من

خرقه و سجاده به دور افكنم
باده به ميناي بلور افكنم
شعشعه در وادي طور افكنم
بام و در از عشق به شور افكنم
بر در ميخانه بوَد جاي من
عشق، عَلَم كوفت به ويرانه‌ام
داد صلا بر در جانانه‌ام
باده‌ي حق ريخت به پيمانه‌ام
از خود و عالم همه بيگانه‌ام
حق طلبد همت والاي من
ساقي ميخانه‌ي بزم الست
ريخت به هر جام چو صهبا ز دست
ذره‌صفت شد همه ذرات پست
باده ز ما مست شد و گشت هست
از اثر نشئه‌ي صهباي من

عشق به هر لحظه ندا مي‌كند
بر همه موجود صدا مي‌كند
هر كه هواي ره ما مي‌كند
گر حذر از موج بلا مي‌كند
پا ننهد بر لب درياي من

هندي نوبت‌زن بام توأم*
طاير سرگشته به دام توأم
مرغ شباويز به دام توأم
محو ز خود، زنده به نام توأم
گشته ز من درد من و ماي من

Friday, September 01, 2006



اولین خونه م,
اولین شب تنهایی ...
توی اون راهنمای ادامه ی تحصیل در خارج از کشور چیزی در این مورد ننوشته بود.

Tuesday, July 25, 2006



دلم از زندگی پشت به ماشین ها توی اتوبان راه رفتن رو میخواد،
یه جوری که به خودش نگه "کیه که به دادم برسه؟"
میخواد که چمدوناش رو باز کنه و همه چیز رو برگردونه سر جای اولش،
میخواد که برگرده به همون لحظه ی اولی که دلش تکون خورد،
بعد بمیره،
و هیچ کس هم نباشه که به دادش برسه.

Never let me go

Wow. After I jumped, it ocurred to me. Life is perfect. Life is the best, full of magic, beauty, opportunity, and television. And surprises...lot's of surprises, yeah. And then there's the best stuff, of course. Better than anything anyone ever made up, 'cause it's real.

Wednesday, June 21, 2006

you are my star
shining on me now

Sunday, May 21, 2006



باید شبیه این میبودم. اما الان نیستم. الان فقط خسته م و غم دارم.
دلم سالاد کاهو با روغن زیتون بودار میخواد. اما یک گالن روغن زیتون بی بو داریم.
اگر چند تا از عکسهامو بفروشم حالم خیلی بهتر میشه.
ولی به هر حال اَن موند پرفه نگزیسته پَ!




دیگه بد جوری دور شده م. هیچ جوری خودم نیستم! حتی دیگه موهامم نمیبافم. من هیچ وقت, وقت اضافه نداشته م! حالا هرکی ازم میپرسه کی وقت داری فلان و بهمان میگم فرقی نمیکنه!
بدم میاد!

Friday, May 19, 2006



میبریم به اوج،
نشونم میدی دنیا از بالا چه جوریه,
بی وزنی چه احساسی داره،
پرواز چرا مثل شعره،
چنان بهم عشق میورزی که شیرین ترین رویای زندگی م شدی,
راز دوست داشتنت همیشه بزرگترین و پربهاترین راز زندگیمه
که تا آخر عمر لبخند به لبم میاره,
بالاخره یه روزی میفهمم چه طور فی البداهه مینوازی, لالایی میخونی و شعر میگی.
و بالاخره یه روزی میفهمی که سکوتم از رو مستیه.

Thursday, May 18, 2006



آااای! اگه من داد بزنم که مَردَم رو میخوام،
که بوی تنش رو میخوام،
کیه که به دادم برسه؟

Sunday, May 07, 2006


یار، نازنین یار،
تولدم رو مبارک کردی ...

Monday, May 01, 2006



یکی که تو رختخواب به پهلو خوابیده، گوشه ی پتو رو تو بغلش جمع کرده،
خیلی خوابش میاد، اما بیداره، ولی خودشو زده به خواب،...
یه بوس نرم و گرم کم داره.
همین.

Thursday, April 27, 2006

I'm turning tricks, I'm getting fixed,
I'm back on Boogie Street.
I guess they won't exchange the gifts
That you were meant to keep.
And quiet is the thought of you,
The file on you complete,
Except what we forgot to do,
A Thousand Kisses Deep.

Tuesday, April 25, 2006



فاصله زیادی ندارم دیگه
اینقدره که این تیکه تیکه های باقی مونده رو که این ور اون ور ریخته جمع کنم که چیزی جا نمونه
تیکه های تنم که ذره ذره کنده شدن و ریختن پشت سرم
خون بهشون ماسیده٫ خاک روشون نشسته
مهم نیست٫ دیگه فاصله زیادی نمونده
این بند نازک زپرتی هم جونی نداره
گله ای ندارم٫ فقط کاش تهش باشه٫ پشت سرش باز دهن کجی نباشه
حقی هم ندارم٫ حق... نیست٫ طلب
طلب... چقد آشناس٫ شنیدم این کلمه رو قبلن٫ اما چه خاکی گرفته٫ چه خوابی بوده٫ به کجا رسیده... ه
حقی اگر در کار بود دامنشو می گرفتم
حقی اگر در کار بود حقمو می خواستم
حقی اگر در کار بود از حقایی که نداشتی می گفتم
اما حقی در کار نیست٫ همه اون چه هست طلبه
وقتی نمونده٫ داستان بی پایان رو نخوندی٫ هیچی داره تموم دنیا رو می گیره٫ اصلاً شاید همه چی به خاطر همین نخوندنا باشه٫ اما به هر حال وقتی نمونده٫ پوچی داره تموم دنیا رو می گیره
ببین این رویا چه کابوسی شده٫ ببین
خوب ببین
پاره پارس
پاره پاره شدیم
خوب ببین
همین تیکه پاره هارو به پاش می ریزم٫‌تیکه تیکه های تنمو
که خونی و خاکین
اگه از خون جوونه نزنه... یعنی وقت تموم شده

Sunday, April 23, 2006



ساعت سه و نیم می رم دست و صورتمو آب می کشم. مو هامو صاف می کنم. پای تختم زانو می زنم. دستامو به هم می دوزم. سرمو خم می کنم.
اسمتو صدا می کنم. اول به نجوا؛ انگار که می خوام خو بگیرم به صدای خودم که تو رو صدا می کنه. بعد کم کم صدام بلند می شه٫ محکم می شه٫ مطمئن می شه. یه چیز اما بیشتر نمی گم: اسم تو...

می دونم که می تونی٫ فقط همینو ازت می خوام: «امروز معجزه کن»

Saturday, April 22, 2006



فاذا فرغت فانصب،
و الی ربک فارغب ...

Thursday, April 20, 2006



اسفندیار داره بهم میگه جای کثیف منو با هیچ آشغال دیگه ای نمیتونه پر کنه!! میگه هروقت خیلی خسته بودی و دلت یه ذره آرامش میخواست رو کافی و سیگارت خونه من حساب کن... امین هم امروز از من میپرسید اونجا که میرم مرتب باید ویزا رو تمدید کنم یا نه، داشتم از رو فرم I20 براش توضیح میدادم که تا این تاریخی که اینجا زده من میتونم بمونم اما اگه خارج بشم باطل میشه، تاریخش بود 2013 یهو نگاهش ثابت موند، بعد پرسید یعنی 7 سال دیگه؟ بعد جمع کرد خودشو، خندید گفت من این هارد تو رو باید فرمت کنم. هنوز سه ماه مونده به رفتنی هنوز معلوم نیست رفتن باشه، من اینطوری دلم تنگه از الان.



بعضی وقتها که دیر از خواب پا میشم میرم after shave بابام رو بو میکنم احساس صبح و سحر خیزی بهم دست بده، بعد در تمامی دفعات یاد اون پسره میفتم که میگفت:"مرد اونیه که شبا ریشش رو بزنه!"

Tuesday, April 11, 2006

When I'm on the scene
you treat me like a queen
all day, every day
I love your way :*

Sunday, April 09, 2006


منظورم از اونی که معشوق آفریده شده اینه که باهاش نمیشه هیچ رابطه ای غیر از عشق برقرار کرد.
یعنی یا شعور نداری، یا عاشقش میشی، یا قبلاً تصرف شده!
تنها موردی که من میشناسم از نوع سومه :)






تو این دنیا یه آدمهایی هستن که معشوق آفریده شده ند. مثل جزیره هایی که گمشده آفریده شده ند. هر دو سرنوشتشون بسته به اولین کسیه که پاش بهشون برسه. یعنی اولین کسی که راستی راستی پاش بهشون برسه.
یکی میشه هاوایی، یکی میشه تو، که خدا عاقبتت رو به خیر کنه!



دلم آرزو کردن میخواست، دلم امیدوار بودن میخواست، دلم رویا ساختن میخواست، دلم میخواست راز داشته باشم.
اون یه روز که تنهام گذاشته بودی، اون بیست و هفت ساعت، همه اینها رو داشتم به غیر از راز.


Wednesday, April 05, 2006



ای کاش،
ای کاش،
ای کاش،
داوری،
داوری،
داوری،
در کار،
در کار،
در کار،
می بود...



گل پامچال، گل پامچال،
شب شده، بخواب آروم.



از زور اشک ریختن خوابم میبره ... کابوس میبینم، پشت به خیابون یک طرفه دارم راه میرم و همه ماشینها با سرعت سرسام آوار جلوتر و عقب تر از من به در و دیوار میخورن، از خواب میپرم. یادم میاد که نیستی، اشک ها خودش چکه چکه جاری میشه بی اختیار، ...
از زور اشک ریختن خوابم میبره ... کابوس میبینم، من مرده م. تمام دنیا رو دنبالت میگردم، خونه ها، خیابون ها، آدمها با سرعت سرسام آوری از جلوم رد میشن اما پیدات نمیکنم. از خواب میپرم. یادم میاد نیستی، اشکه که باز هجوم میاره ...
دور تکرار!

Tuesday, April 04, 2006



منتظرم ...



تپلی ریزه میزه، اینقده بلا نمیشه :)
پی. اس. (خارجی): اینم یکی از انواع نارسیسیسمه.


زندگی تخماتیک، حق مسلم ماست!

Saturday, April 01, 2006



دامن کشان ساقی میخواران از کنار یاران مست و گیسو افشان میگریزد
بر جام می از شرنگ دوری بر غم مهجوری چون شرابی جوشان مِی بریزد

دارم قلبی لرزان ز رهش دیده شد نگران
ساقی می خواران از کنار یاران مست و گیسو افشان میگریزد
...

Friday, March 31, 2006



از اولش هم نباید مینوشتم، باید عکس میگرفتم. عکس خوب گرفتن میتونه آدم رو به جاودانگی برسونه. همه چی خیلی تند رد میشه، به زودی آدمها دیگه حوصله نمیکنن داستان دوهزار صفحه ای بخونن. ملت ترجبح میدن فیلمشو ببینن. مساله co-evolution آدم و تکنولوژیه. یکی از آولین نشانه هاش هم اینه که من در مورد ابعاد زر زدن هام به خوبی آگاهی دارم.

i guess i was born
naturally born
born
bad

Thursday, March 30, 2006



اینهمه ستاره های من از فرط محجوبی شب که میشه روبنده میندازن وگرنه روز بیا، نشونت میدم که من یه آسمون ستاره دارم.



میانه ی خفه گی مزمن، حرف زدن آدم هم که بشه مثل خرناسه وسط خواب سنگین، یعنی چی مونده ازش گمونت؟ من میگم خرناسش که بلند شد, یه دست گرم پیدا کن بگذار روی گونه ش، آروم میشه خودش. کی میگه خرناسه درمان نداره؟



آفتاب نشی باز بری زیر ابرا
مرواری نشی بری ته دریا
رودخونه نشی بری قاطی سیلا
اگه اینجوری بشه واااا ویلا ویلا ویلا :)

Thursday, March 09, 2006



از اون نون دایره ای ها دیدی که تو مراسم عشاء ربانی به آدم میدن؟ که تو فیلما همه مرتب و منظم میگذارن دهنشون بعد در و دیوارو نگاه میکنن؟ خوب اون چیزی که تو فیلما نشون نمیده اینه که اونا رو باید جویید!
البته این مساله رو من خودم کشف کردم، بعد از اینکه حسابی نونه سقف دهنم خمیر شده بود، نه میتونستم تف کنم نه قورت بدم :)



ایمیل admission از Alberta که رسید طرف ساعت یک نصف شب بود. هیجان زده بودم دلم میخواست به یکی بگم. رفتم بیرون دیدم بابا باز بیخوابی به سرش زده نشسته تلویزیون میبینه ... با ادا اطوار بهش گفتم که admission اومده. قیافه ش باز شد، همونجوری که لم داده بود رو مبل یک کم خودشو بالا کشید. یه نگاهی کرد و با مکث گفت کانادا هم خیلی خوبه... صداش لحن اینو داشت که دخترم داره میره. نمیدونم بعدش که داشتم میگفتم چه قدر دانشگاه خوبیه و چه خوب که بالاخره یه دانشگاه قبول کرد و خیالم راحت شد، لحن صدام میگفت که به خدا من بر میگردم؟
دلم میخواد فقط یه بار یه کلمه از دهنش در بره که بگم چه قدر عاشق اینم که شب بخوام برم دستشویی ببینم یکی تو دستشوییه، منتظرش بمونم تا بیاد بیرون و بدون اینکه منو نگاه کنه بره بگیره بخوابه، بعد من برم تو دستشویی از بوی آشناش کیف کنم! عاشق اینم که صبح زودتر از اینکه مامان بیدار شه ظرفهای شب قبلش رو که از خستگی حال شستنشون رو نداشته بشورم، با دونستن اینکه صبح که بیدار میشه یه نفس راحت میکشه که خوشحال میشه که شب قبل ظرفها رو شسته!
بامزه اینجاست که باز فکر میکنم اگه کنسول آمریکا اون لحظه ی من رو میفهمید دیگه دم از tie به کشور نمیزد.
دم از سختی رفتن میزنم و باز تو فکر گرفتن ویزام ... چه دردیه! شنیدی میگن هجرت نزد خدا از جهاد ارزشمند تره؟ ما دلمون به این خوشه که شاید این حکایت ما باشه.

Monday, February 27, 2006


منظور اینکه حضرت عالی هم تشریف میارید به همراهی هم میریم نایت کلاب بعد نصف شب هم میریم بالای ایفل شهر تماشا میکنیم بعد من دیگه از مترو نمیترسم ساعت 9 برگردم خونه!



عکس هامو جمع و جور کردم، میخوام ببرم پیش فرنوش ببینم اگه میصرفه بفرستم واسه مسابقه! اگر نه که قاب کنم بزنم به دیوارم...
نکته این که کلی از عکس های اون زمانهایی که با هندی کم عکس سبز میگرفتم رو دوباره دیدم.. عجب زمانی بود! چندین ساعت پشت هم میشستم هی این ور اون ور میکردم آخر سر دو تا دونه عکس میگرفتم، گاهی همون دو تاشم پاک میکردم. اون هم با رزولوشن 800x600 به عبارتی، کی میره این همه راه رو!!
حالا آمما دوربین دارم ها!! آممما!!



مدت زیادی بود که اگر میخواستم بنویسم هم به زور مینوشتم، به قول فرنوش اگه هنره که باید خودش بیاد، به زور بکشیش میشه یه چیز بی تربیتی!
امروز هی خودش میومد! دمار از روزگار ما در آورد... اما از اونجایی که اصولا خیلی بی تربیتی بود نمیشد تبدیل به هنر بشه.
دیگه خلاصه ما موندیم کلاً در کف!

Sunday, February 19, 2006


دخترک عشق رو تازه کشف کرده. میگه تا حالا نه خودم به کسی زنگ میزدم نه منتظر زنگ کسی میشدم. اما الان به انتظار زنگش تلفن رو میگذارم کنار دستم و وقتی باهاش حرف میزنم خوشحالم.بعد هم یه جوری نگاه میکنه که انتظار داره مثل مانکه تو The name of the rose بگم بهش، Oh, You're in love!




یه عمریه مدام دم از عقل و خرد و کارکردگرایی میزنم اما آخرش همون دیوونه ی احساساتی هستم که وقتی یکی میگه چه بچه ی زشتی و بچه در جواب از ته دل میخنده اشک تو چشاش جمع میشه، همونی که وقتی تو سالن انتظار بیمارستان نشسته، برای هر کی که از جلوش رد میشه دعا میکنه که زود خوب شه، همونی که وقتی یه ترجمه خوب از یه کتاب میبینه که مترجمش تو هر صفحه کلی یادداشت گذاشته و تاریخ شروع و پایان ترجمه ش با هم دو سال فرق داره، دو ساعت میشینه و نگاهش میکنه و دلش نمیاد بگه که این دوسال پیش یه ترجمه ی تخمی ازش چاپ شده، همونی که انگار همه چی براش emotional distractorه و آخرش هیچی نمی شه!
همونی دیوونه ی احساساتی که دلش برات یه ذره ست!

Tuesday, February 14, 2006



کار سختیه تو این شرایط یه هدیه انتخاب کردن. خوبیش اینه که من کارکردگرام. شایدم بدیش باشه! فکر میکنم هدیه قراره چی کار کنه؟ بهت اینو بفهمونه که دوستت داره؟ همیشه؟
فکر کردم از این بهانه ها خوشم نمیاد. ولنتاین، تولد، ... دوست دارم یه کاری کنم که از این جور بهانه ها نداشته باشه. بهانه ش فقط همین باشه. واسه همین میخوام دوباره بنویسم. از این به بعد اینجا برای تو مینویسم. دلم میخواست سایت جدید زودتر راه میافتاد که اون تو شروع کنم. اما مهم نیست. امروز که روز شروعه، فقط بهانه ست.
اصل موضوع همون چیز دیگر است. همونی که میگه به داشتنت افتخار میکنم. از ذره ذره ی بودنت لذت میبرم. و دوستت دارم.
عزیزم.



Friday, January 13, 2006



مثل بازیه.
من گونه هاتو میبوسم، تو بنویس.
یه خط من
یه خط تو

یه خط تو،
یه خط من،
یه قطره اشک از تو،
یه خروار سکوت از من،

بنویس،
میبوسمت
لمست میکنم
حالا تو بنویس

گرمی دستهات رو روی تنم حس میکنم،
انگار که میخوان جاشون رو داغ بگذارن،
ردی از حضورت

بیا فکر کنیم تازه به هم رسیده ایم
و این اشک ها اشک شوقه،
نه اشک جدایی

اما اشک رو میریزیم
کاش نمیدونستم
نمیشناختم
این سکوتت رو
تحملش راحت تر بود

یه سیگار با هم میکشیم
به یاد اولین سیگاری که با هم کشیدیم
همه سیگارهایی که با هم کشیدیم
همه بوسه هامون
اولین بوسه مون

هزار بار تا حالا رفته م
هر بار فکر کردم
راحت تر میشم
اما رفتن همیشه سخته
همیشه به سختی دفعه اوله

وقتی عادت کرده باشی به بوی تنی
که در آغوشت میکشه
به گرمی دستی که نوازشت میکنه
به طعم شوری اشکی که آهسته برای تو میچکه
جدا شدن سخته
باقی موندن همیشه سخته
شاید هربار سخت تر از بار قبل

اولین عکسی که ازت دیدم
همین کلاه دستت بود
حالا تو آخرین شب از اولین بار
کلاه روی سرت

اولین باری که دوستت داشتم
هیچی ازت ندیده بودم
یا حتی نشنیده بودم
فقط سکوتی بودی که میفهمیدمش
به بلندی یک آهنگ
دوازده میزان و چند ضرب
حالا برام یک نت هستی
یک نت کشیده
به بلندی یک زندگی

به خط تو
به خط من
زندگی کنیم




Saturday, January 07, 2006



آدم وقتی چشماشو میبنده، همه چیز سیاه و تاریک میشه.
سیاهی، عین بوم سفید نقاشی میمونه. همه چیز رو میشه تو سیاهی ساخت و بهش جون داد.
دارم چشمامو میبندم ...
ششششش ...



رویاهایم تشکیل شده اند از مشتی خواب و مشتی هذیان. رویاهای خارج از اختیار.
درست مثل آدمی که انگار هیچ آرزویی ندارد.
حتی دعاهایم هم خالی است. یک گذاره ی پوچ.
خالی از هر حرفی. حتی بدون نقطه یا علامت تعجب.
امشب قبل از خواب آرزو میکنم. آرزو میکنم شاید پناهم دهی.