Tuesday, December 21, 2004

1.



یک عصر، سر چهار راه جهان کودک، جردن پشت چراغ قرمز مونده بودم که دیدم یه پیرمرد ترکمن با همون لباس و کلاه محلی شون و با همون چشمهای بادومی و چروکیدگی خاص پوست شون داره از بین ماشین ها رد میشه و قیچک میزنه. تا کمربندم رو باز کنم و از توی کیفم پول پیدا کنم رد شده بود و رفته بود. اصلا دور و برش رو هم نگاه نمیکرد. خواستم پیاده شم و صدایش کنم. حسم شبیه این بود که "تورو خدا بیا به من لطف کن و برگرد!" ولی دیگه زیادی دور شده بود. چراغ هم سبز شده بود و باید میرفتم. گفتم که بگم اگه یه پیرمرد ترکمن با لباس محلی خاکی رنگ دیدید که نگاهش انگار ازتون رد میشد و قیچک میزد، عجله کنید، چون خیلی زود میره.

No comments: