Thursday, March 09, 2006



ایمیل admission از Alberta که رسید طرف ساعت یک نصف شب بود. هیجان زده بودم دلم میخواست به یکی بگم. رفتم بیرون دیدم بابا باز بیخوابی به سرش زده نشسته تلویزیون میبینه ... با ادا اطوار بهش گفتم که admission اومده. قیافه ش باز شد، همونجوری که لم داده بود رو مبل یک کم خودشو بالا کشید. یه نگاهی کرد و با مکث گفت کانادا هم خیلی خوبه... صداش لحن اینو داشت که دخترم داره میره. نمیدونم بعدش که داشتم میگفتم چه قدر دانشگاه خوبیه و چه خوب که بالاخره یه دانشگاه قبول کرد و خیالم راحت شد، لحن صدام میگفت که به خدا من بر میگردم؟
دلم میخواد فقط یه بار یه کلمه از دهنش در بره که بگم چه قدر عاشق اینم که شب بخوام برم دستشویی ببینم یکی تو دستشوییه، منتظرش بمونم تا بیاد بیرون و بدون اینکه منو نگاه کنه بره بگیره بخوابه، بعد من برم تو دستشویی از بوی آشناش کیف کنم! عاشق اینم که صبح زودتر از اینکه مامان بیدار شه ظرفهای شب قبلش رو که از خستگی حال شستنشون رو نداشته بشورم، با دونستن اینکه صبح که بیدار میشه یه نفس راحت میکشه که خوشحال میشه که شب قبل ظرفها رو شسته!
بامزه اینجاست که باز فکر میکنم اگه کنسول آمریکا اون لحظه ی من رو میفهمید دیگه دم از tie به کشور نمیزد.
دم از سختی رفتن میزنم و باز تو فکر گرفتن ویزام ... چه دردیه! شنیدی میگن هجرت نزد خدا از جهاد ارزشمند تره؟ ما دلمون به این خوشه که شاید این حکایت ما باشه.

No comments: