Saturday, November 27, 2004


صبح روز شنبه است. آفتاب خيلي بالا نزده. بک بند انگشت بالاي افق اومده و قرصش بزرگ و طلائيه، طلائي روشن، طلائي شيري، طلائي آسموني. آسمون رو غبار گرفته، براي همين ميشه زل زد به خورشيد و کور نشد.
من هم نشسته م توي بالکن بزرگمون و يک روسري بزرگ بافتني پشمي دور خودم گرفته م که ريش ريش هاي درازش ريخته اند دورم، هر کدوم يه وجب. براي خودم توي ماگ گنده م چايي داغ ريخته م و هر از چند گاهي يه دونه از انگور هاي دونه درشتي که جلومه رو مينوازم توش. اينطوري چايي يه ته مزه اي از انگور ميگيره که من خيلي دوست دارم.
هنوز که دارم طلوع رنگ به رنگ آفتاب رو نگاه ميکنم هي سوز مياد از لاي بافت روسريه نفوذ ميکنه تا توي دلم يخ ميکنه، بعد من سردم ميشه، بيشتر ميپيچمش دور خودم، بعد يه دونه از اون انگورها رو با نوک چاقو از توي چاييم در ميارم. گازشون که ميزنم داغ داغند.
من انگور داغ داغ با سوز سرد سرد دوست دارم. آدم يه جوري از يه جايي بين تو و بيرون ترک ميخوره.

1 comment:

Apple's bloom said...

kheyli hesse ghashangi behem dad ...... ba'zi az postato kheyli doost daram , :) , mesle in va mesle oon tasbihe bi dor ...
omidvaram ke hamishe hamintor latif bemooni :*