Saturday, June 04, 2011

سانتی مانتالیزم مینیمال، ناشی از تراژدی های بی پایان، امیدوار به حماسه ای دیگر


روزگاری بود، روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره، دشمنان بر جان ما چیره،
شهر سیلی خورده هذیان داشت، بر زبان بس داستانهای پریشان داشت،
زندگی سرد و سیه چون سنگ، روز بدنامی، روزگار ننگ،
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان، عشق در بیماری دلمردگی بیجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد،
در شبستان های خاموشی، می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی،
ترس بود و بالهای مرگ،
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ،
سنگر آزادگان خاموش،
خیمه گاه دشمنان پر جوش،

آسمان آرزو بی رنگ،
آسمان اشک ها پر بار،
گر مرو آزادگان دربند،
روسپی نامردمان در کار!

کاش میشد نگذاریم که تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند!

کاش میشد که آرش بود،
کاش میشد که جان در تیر کرد.
کاش میشد کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد.



چون هاله.

No comments: