Thursday, March 10, 2011

بعد از یک ماه تجربه ی انواع و اقسام احساس های سرخوردگی و افسردگی و از بی خوابی های طولانی تا ۱۲ ساعت در روز خوابیدن، رفتم دکتر و دارویی داد و خریدم و دو شب پیش میخواستم بخورم که دوباره استرس دوید تو جونم که داروی اعصاب؟ داروی اعصاب؟ عمرا!‌
یادم اومد که شب اولی که اومدم این خونه تخت قبلیم رو دم پنجره گذاشته بودم و چه قدر خوب خوابیده بودم یه مدتی. این یکی تخت زیادی گنده ست اما به زور هم که شده آوردمش دم پنجره. دو روزه که صبح ساعت هشت از خواب پا شده م، بعدشم دیگه خوابم نبرده. از این شاداب تر نمیتونستم باشم. وضعیت اتاقم از این نمیتونست مسخره تر باشه، اتاق به این بزرگی همه چیز چپیده دم پنجره، اما راضی م. خیلی راضی م.

No comments: