Tuesday, June 14, 2005



سارا یه دختریه من دوستش دارم. الان... همین الان ساعت 3 صبح بهم SMS زد که خداحافظ. ترسیدم گفتم چیزی شده سارا؟ گفت خدانگهدارت هاجر. گفتم ازم ناراحتی ژوژمانت نیومدم؟ گفت آخه این موقع صبح همه چی پاکه. دعای آدم میره بالا.

سارا یه دختریه که من باهاش توی کتابفروشی دوست شدم. روز قبلش نمایشگاه کتاب دیده بودمش. حرف هم نزده بودیم. فقط دیده بودمش. توی کتابفروشی جلوم اونور قفسه ها ایستاده بود کتاب نگاه میکرد. نگاهش کردم گفتم من تورو کجا دیدم؟ بعد یادم اومد گفتم دیروز نمایشگاه. گفت آره تو همونی هستی که کیفش خوشگل بود؟ آدیداس؟ کیفم پشتم بود و نمیدید. رفتم باهاش دست دادم گفتم من هاجر هستم. گفت منم سارام. این یعنی میخوای با هم دوست شیم؟ تو هم دوست دوست داری؟ من دوست دوست دارم.
بعدش هم یه اتفاقهای دیگه ای افتاد. اینو قبلاً تو وبلاگم گفته بودم؟ مگه من وبلاگ دارم؟ هر چی که هست من سارا رو دوست دارم. دوست هم دوست دارم.

2 comments:

Reza Sh said...

اتفاقا منم ديروز تو سلموني عموتو ديدم *

Anonymous said...

آدم ياد بچگي هاش ميافته..وقتي توي پارك دوست صميمي پسدا مي كرد...عمرش شايد كوتاه بود ولي عمقش...يادت مياد ...خوبه كه هنوزم ميشه مگه نه؟