Thursday, July 21, 2005



وسائلم بدون تخت و میز کامپیوتر، کتابخونه و لباسها سیزده کارتن بزرگ با مارک سیگار مگنا رو پر کرده. لباسها به تنهایی اونقدر زیاد بود که منی که به راحتی کمد پر از وسائل رو تنهایی از اتاق خودم تا پذیرایی برده بودم، مجبور شدم سه بار برم و بیام تا دسته های لباس کاور شده رو بیرون ببرم.

چون سیگار موجود نحیفیه، کارتن های سیگار اندازه ی خیلی مناسبی دارن و استقامتشون هم زیاده. کتابها رو هم که توی همین کارتنها بچینیم میشه سر جمع طرف پنجاه تا کارتن سیگار مگنا با سه دور رفتن و اومدن دسته های لباس کاور شده. اون هم بدون احتساب ساعت م که هنوز روی دیواره.

بارم خیلی سنگینه،
سنگین.


* * *

پایین کمد یه کیف پیدا کردم که خیلی وقت پیش که از مامان خواستم برام یه کیف کوله ی خوب سوغاتی بیاره، آورده بود. یه کیف زنونه، دخترونه ی مشکی مهمونی، که یه بند هم داره برای اینکه به دوش انداخته بشه. یه جورایی کولی محسوب میشه. هیچ وقت دوستش نداشتم. تقریباً نو بود. گفتم بگذارمش برای دخترِ کارگرمون. جیبهاشو که خواستم خالی کنم دیدم یه دستمال مرطوب هواپیمایی لوفتانزا توشه. بسته دستمال طرح یه برگ سبز شفاف داشت و بقیه ش سرمه ای بود. اصولاً برای طرحش نگهش داشته بودم. برش داشتم و گذاشتم روی میز. کیف رو که داشتم پرت میکردم اونور اتاق، کنار بقیه چیزهایی که براش کنار گذاشته بودم، فکر کردم آیا غیر از اینه که پیدا کردن یه دستمال مرطوب خوشگل و خارجی با طرح قشنگ توی کیف خیلی براش هیجان انگیز تر از خود کیفه؟ غیر از اینه که ممکنه براش مثل پیدا کردن یه گنجینه بشه، که شاید روزش رو عوض کنه؟!

...

توی وسائلم یه جاسوئیچی تبلیغاتی هم پیدا کردم. با مارک LG Cup Iran. مادرِ همون دختره دو سال پیش، روزی که فهمید تولدمه، سریع از تو کیفش در آورد و بهم هدیه داد. گمونم یکی بهش داده بود.

...

پدر اون دختره که مادرش خونه مون رو تمیز میکرد، هنوز میاد و هفته ای یک بار ساختمونمون رو تمیز میکنه. پدر و مادرش یک سالی میشه که از هم جدا شده ند. پدرش برادر کوچیکه رو هم برای اینکه خونه تنها نمونه با خودش میاره سر کار، که یک قدری هم کمکش باشه.
دو جمعه اخیر رو تنها بودم. دو هفته پیش صبح زود از خواب باباهه بیدارم کرد که ما داریم راه میافتیم، هستید خونه که ما بیایم؟ گفتم بله بیاید. از تو خیابون زنگ میزد. دو ساعت بعد رسیدند. باباهه که پودر شستشو میخواست خیلی راحت در زد و گرفت و رفت. نشسته بودم توی پذیرایی که دیدم زنگ در یه صدای ناله مانند داد. زنگ در خونه ما از اینهاست که مثلاً صدای چه چه پرنده میده اما حرص آدم رو در میاره. داشتم با تلفن صحبت میکردم، محل نگذاشتم به زنگ. دیدم پنج دقیقه بعد دوباره یه صدای ضعیفی کرد که مطمئن شدم صدای زنگه. در رو باز کردم دیدم پسره یه لنگه پا با سر کج، ایستاده پشت در، دستش رو گذاشته رو جا کفشی. گفتم بله؟ گفت میشه برم دستشویی؟ گفتم آره عزیزم و در دستشویی رو که کنار در ورودیه براش باز کردم. رفت تو و در رو بست. من همینطور در حال حرف زدن با تلفن اون دور و بر میچرخیدم که دیدم در رو باز کرد و آروم پرسید چراغ کجاست؟ خندیدم و چراغ رو براش روشن کردم. نشستم توی اتاق پذیرایی و تماشا کردم که وقتی داشت میرفت چه طوری تقلا میکرد تا با آرنج و پا درها رو باز و بسته کنه که دست خیسش به جایی نخوره.
منِ حواس پرت نمیدونم عقلم از کجا رسید که براشون چایی ببرم. هرچی گشتم شیرینی یا چیزی شبیه این پیدا نکردم تا کنار چایی بگذارم. خودم کلی شکلات داشتم که از تولدم برام مونده بود. اما کادو بود. نتونستم خودم رو راضی کنم که از اونا براشون بگذارم.
یه نوع کلوچه ی کاشانی هست که خود کاشانی ها خیلی دوست دارند اما چربه و خوش خوراک نیست. کلوچه هاش بزرگه اما من هیچ وقت نمیتونم بیشتر از یه تکه ی کوچیک ازش رو بخورم. مادربزرگم خیلی وقتها که میریم پیشش برامون میخره و میگذاره که بیاریم تهران و همیشه روی دستمون باد میکنه و کسی نمیخوره. از اون کلوچه ها داشتیم. چهارتاشو براشون گذاشتم کنار چایی و لابد فکر کردم که سخاوت رو با این کارم ترکونده م.
وقتی سینی خالی چایی رو برداشتم دیدم ظرف کلوچه ها خالیه و ته سینی پر از خورده کلوچه ست. چند تا ردّ انگشت کوچیک روی خورده ها کشیده شده بود.

هفته بعد، دوباره وقتی داشتم براشون چایی میگذاشتم، باز دلم نیومد از شکلات هام بگذارم. باز، چهار تا کلوچه ی کاشانی گذاشتم توی بشقاب. یه نگاه به کلوچه ها کردم و دوباره یه دونه دیگه گذاشتم، باز هم یه دونه دیگه. هر کلوچه ای که میگذاشتم نگاهم به یه کلوچه ی دیگه توی جعبه میافتاد و احساس میکردم دارم اونو از لای انگشتهای کوچیکی که هفته پیش خورده ها رو از کف سینی جمع کرده بود، بیرون میکشیدم.

کلافه شدم. چند تا دیگه گذاشتم روش و سینی رو سریع بردم بیرون.

امروز میخواستم شکلات های مونده رو بگذارم لای لباسها یه جایی که بچه ها پیدا کنن. رفتم سراغشون دیدم برادرهام و پسرخاله م در حال بازی کردن با PlayStation هر چی از شکلات ها باقی مونده بود با آبمیوه و چیپس و ماست خورده بودند.

حال غریبی دارم ...




9 comments:

Anonymous said...

حس گناه داری؟ خوب تقصیر تو نیست که شکلات دوست داری! ..راجع به خوشگلا که اون پایین نوشتی: من که رسمن میوفتم تو جوب وقتی اینا رو تو خیابون ببینم، خدابه پسرا رحم کنه:)))))

Anonymous said...

Searching the shore
For these long years
And I'll walk the seas forever more

Anonymous said...

چقدر طولانی بود

Gharibe Ashena said...

آه با کش اضافه
گاهی به آسمان، ببخشید گاهی به زمین نگاه کن!

Anonymous said...

be nazare man haghete ke sare shokolatat oon ghazie pish oomad ...tarjih midam shokolatamo be ye bache bedam ke ...manzooramo mifahmi...ina hamsh baese tazade tabaghaty mishe yani in barkhorda!

Anonymous said...

There is nothing more despising than charity work. Fat ass rich people give their bread crumbs to the worker kids and think to themselves that they are doing a great devine deed. what they are unaware of is that inequality shouldn't exist in the first place. Fuck charity work, fuck the god who praises it and fuck inequality.

WORKER BEES CAN LEAVE
EVEN DRONES CAN FLY AWAY
THE QUEEN IS THEIR SLAVE

sorry if i overreacted (lol)..Yeah I am an ultra leftist and I'm comfortable with that.

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.