Wednesday, July 06, 2005



نه لب گشايدم از گل نه دل كشد به نبيد
چه بي نشاط بهاري كه بي رخ تو رسيد

نشان داغ دل ماست لاله‎اي كه شكفت
به سوگواري زلف تو اين بنفشه دميد

بيا كه خاك رهت لاله‎زار خواهد شد
ز بس كه خون دل از چشم انتظار چكيد

به ياد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببين در آينه جويبار گريه‎ي بيد

به درد ما كه همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقي غمگين كه بوسه خواهد چيد

چه جاي من كه در اين روزگار بي فرياد
ز دست جور تو ناهيد بر فلك ناليد

گذشت عمر و به دل عشوه مي‎خريم هنوز
كه هست در پي شام سياه صبح سپيد

كه راست درين فتنه‎ها اميد امان؟
شد آن زمان كه دلي بود در امان اميد

صفاي آينه خواجه ببين كزين دم سرد
نشد مكدر و بر آه عاشقان بخشيد



ه. ا. سايه

2 comments:

Anonymous said...

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود

Anonymous said...

اههههه! تو هم گاييدی مارو با اين عشق و عاشق بازيات! نديد بديد که نيستی! تب تند زود عرق می کنه عزيزجان!