Friday, June 25, 2010


چهار شبانه روز تمام، هر چهار ساعت نگهباني عوض شد و همة آن ها با مرضيه كلنجار رفتند، او را زدند، به اتاق بازجويي بردند و او حالي اش نشد كه نبايد توي بند بلند حرف بزند. خيلي از نگهبان ها از عصبانيت و درگيري اي كه با او داشتند فراموش مي كردند ما را به دستشويي ببرند و ما مجبور شديم به پيرمرد اجازه بدهيم تو كاسه اي كه ناهار مي خورديم، مشكلش را حل كند. روز پنجم، دوباره نوبت پُست حسن انگليسي شد. در سلول مرضيه را باز كرد و گفت " اين مصطفي چه تخم دو زرده اي كرده كه هي صداش مي كني؟" مرضيه گفت " عاشقشم." حسن انگليسي گفت " آدم كه اين قدر عاشق نمي شه. چرا عاشق من نيستي؟" مرضيه گفت " تو كه مصطفي نيستي." حسن انگليسي گفت " فقط اگه كسي مصطفي باشه، بايد عاشقش شد؟ ما دل نداريم؟ حالا خواستگاري ات اومده يا نه؟" مرضيه گفت " من رفتم خواستگاريش." حسن انگليسي گفت " زكي، لابد مهرشم كردي! "

در نوبت آن پست هم از دستشويي رفتن ما خبري نشد و تمام چهار ساعت را حسن انگليسي با مرضيه حرف زد و من كم كم حس كردم، گلويش پيش مرضيه گيركرده ؛ طوري كه يك بار گفت " اگه كسي حاضر بود اين قدر كتك بخوره باز منو بخواد، خودمو واسه اش مي كشتم." نوبت تعويض پست رسيد، اما حسن انگليسي به جاي پست بعدي هم ماند. ساعت يك بعدازظهر بود كه حسن دوباره در سلول مرضيه را كه گريه مي كرد باز كرد و گفت " اين مصطفي كه تو دوستش داري، بينم مي خواسته شاهو بكشه؟" مرضيه گفت " نه." حسن انگليسي پرسيد " پس چه گهي مي خواسته بخوره؟" مرضيه گفت " مصطفي خودش شاهه، به قلب من حكومت مي كنه." حسن انگليسي گفت " اگه بيارمش يواشكي ببينيش، قول مي دي ديگه سر و صدا نكني؟" مرضيه گفت " آره." و حسن انگليسي رفت و دو دقيقة بعد در سلول مرضيه را باز كرد. براي چند لحظه سكوت همه بند را گرفت و صداي مرضيه هم خوابيد. من احساس كردم همة زندانيان بند سه،گوش ايستاده اند تا عاقبت ماجرا را بفهمند. هم سلولي پيرمردم گفت « اون به مصطفي عاشقتره، تا ماها به مبارزه، جرأتش اينو مي گه." هم سلولي دانشجوم گفت " اول كه صداي اين دخترو مي شنيدم، ياد نامزدم مي افتادم، اما حالا از اين نامزدي پشيمون شدم، اگه عشق اينه كه پس ما بايد راجع به همه چيز تجديد نظركنيم.» و من احساس كردم كم كم همه عاشق مرضيه شده اند و دارد يادشان مي رود كه در كميته هستند و زير بازجويي اند. خودم مسئول مصطفي بودم و او سمپات من بود. دروغ نگويم، آرزو كردم كاش او مسئول من بود و من سمپات او بودم.

حسن انگليسي گفت " مصطفي وقت ملاقات تمومه، راه بيفت. براي من مسئوليت داره. تو اين سلول ها هزار تا جاسوسه كه لاپورت مارم مي دن." مرضيه التماس كرد كه مصطفي را پيش او بگذارد. اما حسن مصطفي را برد و در سلول مرضيه را بست. يك ربع بعد دوباره خودش پيش مرضيه برگشت و گفت " حالا از من راضي شدي؟" مرضيه گفت " چرا موهاشو زدين؟ من عاشق موهاش بودم. موهاش كجاست؟" حسن انگليسي گفت " اتفاقاً خودم موهاشو زدم." مرضيه گفت " لابد موهاشو ريختي تو سطل آشغال؟!" حسن انگليسي گفت " نه پس فكر كردي فرستادم كلاه گيس درست كنند." مرضيه گفت " تورو خدا برو موهاشو بيار بده من. " حسن انگليسي گفت " حالا از كجا بفهمم تو يه سطل مو، كدومش موي مصطفي است؟" مرضيه گفت " من موهاشو مي شناسم، حالا خودشو بردي كجا؟" حسن انگليسي گفت " تو سلول شماره بيسته، ته همين بنده." مرضيه گفت " آواز بخونم صدام بهش مي رسه؟" حسن انگليسي گفت " آواز بخوني مي برمت پيش بازجوت." مرضيه گفت " اون وقت مصطفي رم مي آري پيش بازجوش تا ببينمش؟" حسن انگليسي گفت " خيلي پررويي. اين اخلاقت به…ها مي بره." و مرضيه بلند شروع كرد به آواز خواندن و مرا ببوس را خواند. حسن انگليسي هي به او تشر زد و حتي ما احساس كرديم رفته است توي سلول و دستش را گذاشته دم دهان او، كه صدايش هي قطع و وصل مي شود. خيلي عصبي شدم. احساس كردم همين حال به هم سلولي هاي ديگرم هم دست داد. خواستم فرياد بزنم و به نگهبان فحش بدهم ؛ اما جلوي خودم را گرفتم. دوباره صداي مرضيه بالا گرفت و مرا ببوس را خواند. وقتي به جملة « كه مي روم به سوي سرنوشت " رسيد. صداي سيلي حسن انگليسي آمد وكمي صداي مرضيه لرزيد. و وقتي به جملة « ميان طوفان، هم پيمان با قايقران ها "رسيد.، ديگر صداي كشيده و لگد حسن انگليسي قطع نشد. و مرضيه هم آواز را قطع نكرد. بلند شدم و با مشت به در سلول كوبيدم. احساس كردم، سلول هاي ديگر هم تك تك درهايشان با مشت كوبيده مي شود. حالي داشتم كه اگر مي شد، در سلول را مي كندم و نگهبان را بي بيم از هر چيز مي كشتم. ديگر هر چهار نفر به در سلول مي كوبيديم و همة سلول ها هم صداي ما شده بودند. حسن انگليسي وحشت كرد و دست از زدن برداشت، اما مرضيه دست از خواندن برنداشت. از ميان صداي درهايي كه با مشت كوبيده مي شد و فرياد حسن انگليسي كه بي دريغ فحش مي داد ؛ صداي مصطفي را شنيدم كه از اين جمله با مرضيه هم آوازي كرد. " اي دختر زيبا، امشب بر تو مهمانم ... " من هم با آن ها هم صدا شدم. بعد هم سلولي هاي من هم آواز شدند. البته پيرمرد كمي ديرتر و بعد كم كم همة سلول ها با فرياد " مرا ببوس " را خواندند. فردا صبح زود، خبر مرگ مرضيه را همة سلول ها باور كردند به جز مصطفي. براي همين از آن سوي بند، شروع كرد يكريز مرضيه را صدا كردن و مرا ببوس را خواندن.

No comments: