Wednesday, April 13, 2005

یک اتفاق ساده




کنت کافه نشین تنها میره کافه، همیشه میشینه کنار پنجره و کواد اسپرسو سفارش میده.
اسپرسوش که میرسه، جابه جاش میکنه، یه کم میچرخونه تش و میگذارتش جلوی خودش، با نوک قاشقی که گودیش رو به هواست یه کم کف روش رو هم میرنه و بعد مزه ش رو امتحان میکنه. همیشه بعدش یه اخم کوچولویی میکنه انگار که یه جای مزه ش بلنگه، از حد که گذشته باشه هم گاهی قر میزنه این چه قدر شیرینه!
با احتیاط و ظرافت کف روی اسپرسو رو هم میزنه و قاشق رو بعد از دو بار به لبه فنجون زدن میگذاره کنار بشقابش. بعد از یه بار مزه کردن از لب فنجون سیگارش رو در میاره و با چشمای نیم بسته و اخمو انگار داره به یه مساله مهم فکر میکنه، روشنش میکنه.
همینطور که کنت داره سیگارش رو دود میکنه و کتاب میخونه یه دختره میاد و ازش سیگار میخواد. اونم بدون اینکه دختره رو نگاه کنه، مارلبروی قرمزش رو بهش تعارف میکنه و به کتاب خوندش ادامه میده.
وقتی کتاب میخونه لم میده عقب، پاش رو میندازه رو پاش و کتاب رو با اتکا به میز رو هوا باز نگه میداره. سیگار دومش رو که رو لبش میگذاره و میخواد روشن کنه با نگاهش کافه رو میگرده و اون دختره رو پیدا میکنه. با نگاه یه کم گرم تر از دور با اشاره ازش میپرسه بازم سیگار میخواد؟
دختره اول مات و مبهوت نگاهش میکنه و بعد بلند میشه و سیگار رو میگیره، روشنش که کرد بهتش تبدیل به لبخند شده. از اون لبخند های عمیق که توش ذوق زدگی داره. که منتظر تلنگرند که تبدیل به خنده بشن.
دختره میره و سر جاش میشینه اما بازوهاشو گذاشته روی میز و همینطور با خنده ی همونطوری به دور و اطرافش نگاه میکنه انگار که میخواد یه چیزی به یکی بگه. اما کنت سرش توی کتابه.
دختره شاید تو دلش میگه این کنت کافه نشین یه روز مال من میشه، مال خود خودم!


8 comments:

مازیار said...

ghashang bood.

Anonymous said...

خوب بعد اون کُنتِ چی میگه توی دلش؟

Unknown said...

کنتِ خودش هیچ وقت نفهمیده چه قدر خوبه... فکر میکنه من عجب آدم عنقی م، منو با یه من عسلم نمیشه خورد.

Reza Sh said...

خوب نگا کن. چشماش به کتابه اما تکون نمی خوره. بلند میشه که بره. یادش میره پول قهوه رو بده. پله ی وسط راه رو نمی بینه و سکندری می خوره. باز خودشو نمی بازه. مصمم به راهش ادامه میده. با همه سختی موفق میشه نگاهشو بدزده. تو دلش به رفتارش میخنده. دم در٫ درو تو صورت خودش باز می کنه...بالاخره تسلیم میشه: توفان رو نهیب می زنه. نگاهشو می دوزه به دختره و اینبار گرمتر لبخند می زنه.کی می تونه بگه چی تو دلش می گذره؟ چه بسا یه کنت کافه نشین شعله ور..ه

Anonymous said...

need...need...need.........need...

and then there's something nobody has a good name for...and yet you can't say it's before or then, something or nothing, nobody or somebody, has or does, a or more, name or game...or...for or from...

sweet nothing today I'm in love it...

Anonymous said...

کنت آدم عجیبی نیست فقط یک کم اونم فقط یک کم ... به این فکر می کنه که این دختر چرا باید اونجا بشینه و برای همین یه سیگار دیگه بش تعارف میکنه که شاید ... نه با تقریب خوبی حتما جاش و عوض می کنه و نزدیک تر میشینه ... نه لعنتی بازم همون جا نشست و کنت کافه نشین ما ... شایدم درخت نشین به این فکر می کنه که یه روز مال من میشه ...مال خود خودم...به شرطی که این دختر هر روز نیاد و درست همون جا و درست جلوی من بشینه و من ...

Anonymous said...

بخدا من این کنت رو می شناسم !

Anonymous said...

با کنت احساس همدردی میکنم.می ترسه!میترسه مبادا روزی بیاد که نه خلوتش مونده باشه نه دختره:(