Saturday, February 12, 2005




کمی بالاتر از موزه، موزه ی هنرهای معاصر، که با دوستانمان تمام فعالیت های هنریمان را با اسپرینگ واتر وانیلی دود میکنیم، عشق توی یک دکه ی کفاشی خوابیده، فاصله ی بین میله های دروازه مرکز خود اشتغالی تا دیوار وقتی در باز است، در تمام وجود پیرمرد کفاشی سیاه چرده ای که کفش های صد بار وصله خورده ای را دوباره وصله میزند. وقتی از کنارش گذشتی و لبخندش را دیدی و نمردی، بدان که حتماً قبلاً روحت جایی مرده است!

پی نوشت: این یه تیکه از یک هدیه بود... بعد آخرین بار موزه رفتنمون که قرار شد هی هرچی کفش داریم بیاریم بدیم پیرمرده واکس بزنه!

1 comment:

... said...

نوشته هات رو خيلي دوست دارم .