Monday, August 23, 2010

آخر پست مدرنیستم در هپروت

راه حل مهندسی برای اینکه دل آدم جنده نشه اینه که جسمش جنده بشه.
راه حل های مهندسی همیشه وسط کار ترتیب یک عده ای رو میدن. از این بابت که همیشه یک جای کارشون میلنگه، از این بابت که مهندسی ن. از این بابت که مهندسین کشف همه ی متغیرهای محیطی رو یاد نمیگیرن. سر و کارشون که با تقریب باشه بالاخره یک موقعی اهمیتش رو میفهمن، اما باز لزوما یاد نمیگیرن، فوقش می افتند به افسردگی وجودی که اون هم دردی از کسی دوا نمیکنه. آدم خوبه پازیتیویسم ش در همون حد د٬م بمونه.

آخر و عاقبت اینجور مهندسی های لوکال، گلوبال وارمینگه. به عبارتی فاجعه، به عبارتی آی سوپر ایگوی زیبا چهر، پریا، ریدی، بادا که دستانت از سر ما برداشته شود.

یعنی میخوام ها،‌ نمیتونم، یه بنده خدایی گفت مهندس بشو نیستی،‌ بیاد ببینه چه مهندسی میکنم واسه خودم!

راستی این عرفان که میگن چیه؟ ما که داشتیم میرفتیم طبقه چهارم چی شد اینطوری شد؟ اون موقع که واسمون میخوندن یواش برو نخوری زمین از پله های زیر زمین گوش ندادیم دیگه، گوش ندادیم.




2 comments:

Anonymous said...

chete? :D

Unknown said...

سوال خودمم همینه!