Saturday, March 19, 2011

صداهای کودکی من، همه ش تو گام مینور

آنالیز نمیخوام بکنم، عرفان و عشقی هم در کار نیست. حتی حرف جدیدی هم در کار نیست. یه عمری حرفهای مردم و نوشته های دیگران رو دیدیم و تو دلمون خندیدیم، لااقل من خندیدم، اون هم بسیار، هنوز هم گاهی میخندم، اسم ش رو هم میگذارم ننه من غریبم بازی، لقب هم که خواسته م بدم به اون حرفها میگم «ساده انگاری». چون انگار باور داشته م همیشه که آدمها و مسائلشون همیشه پیچیده تر از اون چیزیه که به نظر میاد. یا حداقل همیشه دنبال توضیح و تحلیل پیچیده بوده م. انگار که اگه ساده بود مسئله، اصلا نمی بایست وجود میداشت. «علم» در دو زمینه من رو به شدت شیرفهم کرده، یکی اینکه مسئله میتونه خیلی ساده باشه و هیچ راه حلی نداشته باشه، فرمالیز کردن راه حل میتونه ساده بباشه، اما زمان اجراش بیشتر از این باشه که از پس سرعت تغییرات شرایط مسئله بر بیاد که در هر دو صورت، راه حل یعنی پشم. دوم هم اوکامز ریزر، تئوری هر چه ساده تر،‌ محتمل تر... و زیباتر! خلاصه، خیلی ساده و بی واسطه و اوکامز ریزری، دلم میخواد بگم ننه من غریبم. بدبختی اینه که در اوج خُلانِگی هم نمیتونم از دست ننه و بابا شاکی باشم. بیش از حد خودشون زحمت کشیدن. فکر میکنم بزرگترهای ما انگار میدونستن قراره زندگی سخت بگیره بهمون. دیگه وقتی ماها به دنیا اومده بودیم میدونستن قرار نیست خیلی به هیچ کدوممون خوش بگذره. از همون موقع سخت گرفتن بهمون شاید که عادتمون بدن. از همون موقع چیزی بدون زحمت به دست نمیومد. شرط احتیاط رو از همون موقع باید رعایت میکردیم واسه همه چی. از همون موقع باید حساب چیزهایی که ازش سر در نمیاوردیم رو پس میدادیم. حرف حساب مهم نبود. حرف مزخرف هم که بود باید گوش میدادی،‌ سرت رو مینداختی پایین و احترام میگذاشتی،‌ چون بزرگتر بهت گفته بود. چون حرف مزخرف همیشه پیشوندش اسلامی بود. چون فقط «فرزند صالح» بود که گلی بود از گلهای بهشت و فقط معلمها و ناظم و پلیس تو خیابون بود که میدونست کی فرزند صالحه و کی نیست. اگه تو خونه بهمون یاد نمیدادن دورو باشیم، تقاسش رو بیرون پس میدادیم. اگه یادمون میدادن که خودش تقاسش رو به زور ازمون پس میگرفت. برای همه چی باید انتظار میکشیدیم، قیمت همه چی رو قبل از اینکه به دستش بیاریم باید پرداخت میکردیم. ... حتی بگ بگ انتظار برنامه کودک میخوند و میخوند و برنامه کودک شروع نمیشد.

اضطراب، اضطراب. کودکی من در اضطراب خلاصه میشد. نگرانی «نمیدونم چرا»، نگرانی «نمیفهمم چرا». نفهمیدن اینکه چرا من بچه ی خوبی نبودم. پدر و مادرهامون هم هرکدوم بهترین کاری که میتونستن بکنن رو کردن. همه با هم درگیر مساله ای بودیم که جوابی نداشت. راه حلی نداشت. اینو خیلی دیر فهمیدم،‌ اینکه راه حلی نیست. فهمیدم ولی باز راهی نبود حتی برای فراموشی،‌ اضطراب مسایل حل نشدنی،‌ اضطراب «بیچاره گی» رفته تو گوشت و خونمون،‌ عین سرطانی که هرچه قدر درمانش کنی باز هم برمیگرده.

فکر کنم مجید هم هیجان کودکی داشت، غلیان احساس، مجید بود. می ترسید، اما شیطنتش رو میکرد،‌ آخرش هم هیچ کی نمیفهمیدش،‌ حتی بی بی. بی بی گذشت میکرد، از روی دوست داشتن ش نه از روی فهمیدن ش. مجید رو خیلی دوست داشتم. کلمه ی قلمبه سلمبه نمیخوام بهش بچسبونم، ساده بود داستان. مجید مثل من و دوستام «تنها» و «سردرگم» بود. تازه دوران نوجوانی من برنامه کودکی که به خوردمون داده میشد قدری بهتر شده بود. به جای علی کوچولو شده بود دختری به نام نل، هاج زنبور عسل شد باخانمان. گلنار شد جودی ابوت. سلطان و شبان شده بود ارتش سری، خونه ی مادربزرگه شد قصه های جزیره. در برابر باد شد همسران،‌ هامون شد،... ، شد خانه ی سبز، ...

یک تکه ابر هستیم،‌ بر سینه ی آسمان،‌ یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران اما گریه نمیکنم من،‌ که شاد نباشه دشمن. گریه نمیکنم من،‌ اصلا دیگه یادم رفته. خسته م. از همون اول سخت گرفتن بهمون،‌ چون قرار بود سخت باشه. راست هم گفتن، غافلگیر نشدیم. فقط وقتی دیگه وقتش شده بود، از همون اول خسته بودیم.


پ.ن: کی بود کی بود که پرسید،‌ تو دلهاتون چی دارید؟ محبت خدا رو،‌ کینه ی دشمنارو، میخوندم و میترسیدم خودم دشمن باشم. خودم دشمن بودم مگر خلافش ثابت میشد. هیچ وقت هم خلافش ثابت نشد.
پ.ن: یکی از مهربون ترین صداها و تصویرهای کودکی،‌ آقای حکایتیه که انگار با تمام وجودش،‌ با صداش،‌ حرکاتش، با داستان هاش، میخواست ما کودک باشیم.

1 comment:

Unknown said...

نابودم کردی....اگرچه از تو کودک تر نیستم و....هستم