Friday, April 09, 2010


صبح جمعه

تازه تلفن رو گرفته دستش, دارن میخندن و شوخی میکنن و نصفش رو من طبق معمول نمیشنوم. همین صدای خنده شون برام بسه, میگه چه طوری جوجه؟
میگم خسته م میخوام برم خونه,
میگه هنوز دانشگاهی؟
میگم نه, میخوام برم خونه,
میگه ماشین هنوز نیومده دنبالت؟ باز نشستی کافی شاپ کار میکنی؟
میگم چرا نمیفهمی؟ و بعد سکوت میکنم.
میخنده بازم اما سر خنده ش میلرزه, میگه خوب پاشو بیا.

در اوج بیخوابی و خستگی, باز یک ساعت و نیم بالش در بغل, میگم و جدی میشم و میخندم, ...
اما اون لرزش سر خنده, خلاصه ی همه حرفمون بود, خلاصه ی اون جای امنی که هنوز سر جاشه.


-----
لوس نمیکنم خودمو, افسرده هم نیستم. فقط خسته م. دلم خونه میخواد. خانواده میخواد. دلم سر میز دور هم غذا خوردن میخواد, دلم سالاد پنج نفره میخواد. افسرده هم نیستم. همین که میدونم یه جایی توی دنیا با همین خصوصیات, جای من خالیه, آرومم میکنه. میدونم که دارمش, فقط یه کم دوره, اما هر موقع, هر موقع, هر موقع که دلم بخواد هست. همین الان هم هست

با نوشتن همین چهار خط, همین الان, احساس گرم و عمیق خوشبختی بهم دست داد, ... مثل خنگی صبح با شیر عسل داغ, صدای صبح جمعه با شما با آبگوشت, مثل لپتاپ روی میز اتو گذاشتن مامان و دم مبل روی زمین نشستنش, مثل قهقهه های از ته بابا به فیلمهایی که مجبورش کردیم نگاه کنه, مثل نون سنگک تازه ای که حسین همیشه میخرید با پنیر و سبزی, ... مثل دوز و کلک بازی های ضایع امین جک های ناموسی و استغفرالله گفتنش, ... آدم مگه از زندگی چی میخواد؟ من خوشبختم.


No comments: