Monday, January 21, 2008



دلم قصه ی ظهر جمعه میخواد توی خونه ی بهارستان وقتی بیرون برف میاد با آبگوشت همیشگی جمعه ها ... مثل اون سالهای اول بعد از جنگ ...

قبل از اومدن رفتم دم خونه ی بهارستان. پشت شیشه ها چوب چسبونده بودن گفتن صدا و سیما خریده تش برای فیلم برداری استفاده میکنن. من هیج سریالی ندیدم که اونجا ساخته باشن. اما اگه یه سریالی دیدین که توی یه خونه ی قدیمی بزرگ درندشت با پله های سنگی که اونجایی که پله ها تموم میشه تو زیر زمین یه سوراخ نیم متر در نیم متر توی دیوار داره با یه در توری که بهش میاد یه زمانی یه دختر بچه ی پنج ساله موقع موشک بارون اون تو قایم میشده باشه... بهم بگین لطفا.

Saturday, January 19, 2008



[i don't think it's really insightful, she could have written the lyrics better... but anyway...]

Sinead's Theology



پیر شده خیلی ...
برای گوش کردن به آهنگ هاش میتونید برید اینجا.



Friday, January 11, 2008



غلظت آدم که زیاد میشه غلظت کلماتش هم بالا میره تا اونجایی که کلمات خلاصه میشه به صدای نفس و رطوبت تن و سکوت ...
فقط اونوقته که سکوت سرشار از ناگفته هاست. بقیه ی مواقع معمولا کشکه.

Thursday, January 10, 2008




فقط فلسطینیها مسلمونن که بهشون ظلم شده و ما باید بهشون کمک کنیم؟!



آدم مسءولیت داره. مسءولیت تنبیه سختیه برای نفس کشیدن. برای امتداد نفس کشیدن. برای دیدن. برای لذت بردن. حتی برای رنج کشیدن. مسءولیت اون یکی بینهایتیه که در لطف خدا ضرب شده تا همه چیزو مبهم بکنه.
ولی بالا بری پایین بیای، آدم مسءولیته رو داره هر چه قدر هم که غیر منطقی به نظر بیاد، منطقش هم مبهم تر از این حرفهاست ...

تا مامانم اینجاست بپرسم دقیقا چرا من رو به دنیا آوردن.