تو تهران یه مدتی عشقم این بود که هوا خنک بشه، یا بارون بزنه، همینجور راه بگیرم پیاده برم تا تجریش، یا تو باقی موندهٔ کوچه باغهای فرشته که هنوز جوب هاش صدای رودخونه میداد. به سیدیهای اوریجینال کیت جرت، مائه چائو، یان گاربرک و از این جور چیزها که به هزار بدبختی به قیمت خون باباشون گیر آورده بودم، یا تو پاریس و میلان خریده بودم گوش کنم و خیال پردازی کنم. خیالِ قدم زدن تو خیابونهای شهری که توش آزادم و خیالی ندارم. یادآوری تجربیات محدود و گذرای بیدغدغه گی.
فکر میکردم موسیقیِ خوب و عمیق، ... لازم داره دغدغه ی برونگرایانه نداشته باشه. وقت داشته باشه به خودش فکر کنه. جنس داد و فریادش، دردش، فرق داره و من، همه دغدغه های اون موقع م داد و بیداد داشت.
اینجا که الان زندگی میکنم از پاریس و لندن برای من خیلی کم نداره، بلکه هم چیزهایی بیشتر داشته باشه. به قولی «آزاد»م، باد اجازه داره بوزه در موهام و دیگه فرق موکا و کاپوچینو و ماکیاتو رو هم میدونم و وقتی هم سفارش میدم هیچ کدوم مزه ی شیرخشک نمیده. تو کافه م، جز زنده داره میزنه. جز زنده خیلی گوش میدم و هنوز، هر بار، انگار دوباره به آرزوی دیرینه م رسیده م،... اما امروز میرم میشینم کنار درهای جلوی کافه که به بالکن باز میشه. باد از لای در میوزه تو، کاغذهام رو قاطی پاتی میکنه و من کیف میکنم. هدفون میگذارم و شبهای جز تهران گوش میدم، به کارهای بچههای ایران، که دارن داد میزنن. بعد انگار همه وجودم تهرانه یه عصر بهاری، داره تو کوچه پس کوچههای فرشته قدم میزنه. انگار دغدغهٔ هزار و یک چیز سردرگم کننده رو داره، توی خونه ش، خونه ی خودش.
پ. ن: مشکل از خودمه میدونم.
پ. ن ۳: لازم به ذکر است که هرکه دل آرام دید، از دلش آرام رفت. چشم ندارد خلاص، هر که در این دام رفت.
1 comment:
هرکه دل آرام دید، از دلش آرام رفت
:)
Post a Comment