Wednesday, February 10, 2010



22 بهمن شد بالاخره, ساعت دو صبحه در ایران و از اینجا میتونم نبض تهران رو احساس کنم. از اینجا, دفتر کارم در آمریکا. بعد از هشت ماه دیگه این حس رو حس غریب نمیدونم. بسیار آشناست. شب بیداری هر تظاهرات تا ظهر روز بعد صبح, له له زدن و بلعیدن ذره ذره اخباری که از ایران میاد. دیدن عکسها و ویدیوهایی از خیابونهایی که با قدم هام آشناست, از همه ی گوشه هایی از شهری که درش به دنیا اومدم, زندگی کردم, بالغ شدم, ذره ذره ش رو میشناسم, که عاشقش م, که از دوریش خسته م.

فراتر از دوری از زمینش, هیچ کلمه ای نیست که بتونه توصیف بکنه چه قدر از دوری از مردم سرزمینم بیزارم. دست و پای تک تکتون رو میبوسم, به خدا میسپارمتون و شرمنده م که نمیتونم بین شما باشم. اما بیدار و همراه شما خواهم بود, اگرچه نتونم به روتون لبخند بزنم تا به هم امید بدیم, اگرچه فریاد از درونم در صدای شما نمیپیچه تا صدامون بلندتر به گوش برسه, اگرچه تنم اونجا نیست تا شمرده بشم, با تمام وجودم با شما خواهم بود.

No comments: