یه عمریه مدام دم از عقل و خرد و کارکردگرایی میزنم اما آخرش همون دیوونه ی احساساتی هستم که وقتی یکی میگه چه بچه ی زشتی و بچه در جواب از ته دل میخنده اشک تو چشاش جمع میشه، همونی که وقتی تو سالن انتظار بیمارستان نشسته، برای هر کی که از جلوش رد میشه دعا میکنه که زود خوب شه، همونی که وقتی یه ترجمه خوب از یه کتاب میبینه که مترجمش تو هر صفحه کلی یادداشت گذاشته و تاریخ شروع و پایان ترجمه ش با هم دو سال فرق داره، دو ساعت میشینه و نگاهش میکنه و دلش نمیاد بگه که این دوسال پیش یه ترجمه ی تخمی ازش چاپ شده، همونی که انگار همه چی براش emotional distractorه و آخرش هیچی نمی شه!
همونی دیوونه ی احساساتی که دلش برات یه ذره ست!
No comments:
Post a Comment