اینم واسه دیوید که ببینه جوجوی من چه قدر گومبولوئه :)
اون you هم یعنی هاجر در ضمن. البته از اون حالت قرشمال ش معلوم بود ولی خوب، گفتنش خالی از لطف هم نبود. بترکه چشم حسود!
فکر کنم مشترک ترین حس بشری یه احساس قلمبه ست در دل که میخواد از وسط این فرو رفتگی بالای قفسه سینه راه باز کنه و بیاد بیرون.
و فکر کنم یکی از نامشترک ترین حس های بشری این باشه که دقیقاً همین موقع یکی رو داشته باشن که بیاد و بشینه کنارشون و همه مشکل ها حل شه، البته "داشتن"ش حتماً مشترکه، چون غیر از همچین کسی، چیز دیگه نمیتونه همچین قلمبه گی ایجاد کنه. در عین حال "در دسترس بودن" و "انجام دادن این عمل" به طبع مورد قبلی بنابر فرض از پیش باطل است. که همین عدم امکان وقوع باعث نامشترک شدن این حس میشه.
یکی دیگه از احساس نیمه مشترک قشر فرهیخته هم چس ناله ست به نحو فراگیر و گسترده در ابعادی بسیار گشاد.
From the air things look so ridiculous Our fears so small, our fights so vain I wanna pilot a plane with you So all our problems look small, too It's only an inch from me to you Depending on what map you use
نه برای تو، نه برای خودم. هیچ شمعی روشن نکردم.
مثل وقتهایی که به دعا مینشینم و سکوت میکنم. سکوت میکنم و اشک میریزم، و باز ...
در برابر خدایی که شبیه هیچ چیز دیگری نیست.
یادته بغلم کرده بودی سفت، انگار که نمیخوای بگذاری یک لحظه ازت جدا بشم؟ سرت رو گذاشته بودی روی شونه م و نفس گرمت رو روی گردنم احساس میکردم. یادته پشت سر هم میگفتی عزیزم، کوچولوم، عسلم، نازنینم، بانوم ... و سرت رو یه کم بالاتر میاوردی و بوسهای کوچولو میکردی؟
چونه ت درست روی استخون کتفم بود و هر یک کلمه که حرف میزدی ریشت پوستم رو می خراشید.
شب ش که جای قرمزش رو دیدم لبخند زدم، فکر کردم هیچ کار عاشقانه تری نمیتونستم بکنم غیر از سکوت!
من اصلاً تفنگ ندارم، لیلی جان، تو رو به خدا قایم نشو بیا بیرون. قول میدم این بار با هم بریم کوه!
Tuesday, November 15, 2005
من اینقدر از این آدمهای خوشحال خوشم میاد تو این تبلیغ ها،... همه مهربونن، میخندن. تبلیغ سُس قورباغه با طعم مگس با یه دختر بی کی نی پوشیده کنار ساحل که داره لبخند میزنه. شرط میبندم از ایمپلنت سینه ش هم رضایت کامل داره.
Monday, November 14, 2005
هر پست جدیدی میکنم، صدای این آهنگه بلند میشه، مگه من چه گناهی کرده م؟!
آره، قدیم اینجا وبلاگ بود، حالا تعفن گاهه!
یا باش، یا برو!
آخرین باری که آمپول زدم اول راهنمایی بودم، خیلی دردم اومد، بابام بعدش که داشت نازی نازی م میکرد گفت لازم نیست زورتو موقع آمپول زدن به رخ بکشی، هر چی سفت تر کنی خودتو بیشتر درد میگیره. گویا که این تئوری در موارد زیادی apply میشه. درس زندگی که میگن همینه!
آدمها، از سرما یخ میزنن،اما تَرَک نمی خورن.
آدمها، از گرما میسوزن، اما باز ترک نمی خورن.
آدمها، مخصوصاً اونایی که کوچولون، وقتی سرد و گرمشون میشه هِی، یهویی ترک می خورن.
راستی آدمها یه هویی ترک میخورن، یواش یواش نداره.
اولش یه صدای قچ میاد،
بعد یه هو نصف میشه، یا سه تا، یا چهار تا، یا بیشتر ...
اینها چند تا آخری ها عکسهای اسماعیل زاده بود که برای کتابش انتخاب کردیم. مرتب یادم میاد که لپتاپ منو که دید پرسید یکی ازاینها رو چند میشه خرید؟ که من خودم کارهام رو بکنم،... با حقوق بازنشسته ی معلمی نمیدونستم چی میتونه بخره، پرسید کتابی هست که آدم از روش بخونه و یاد بگیره؟ قرار شد بعد از اینکه این سری رفت شیمی درمانی ببریمش باغ دماوند چند روز بمونه، کامپیوتر هم یادش بدیم.
همون شیمی درمانی رو دوام نیاورد.
دو بار بیشتر ندیدمش. اما دوستش داشتم. آدم عجیبی بود، خیلی! راسته میگن کوه آدم رو کوه میکنه،...