هنگام غروب، مردی به روستا آمد و گفت که پیامبر است. روستاییان او را باور نکردند و گفتند:"ثابت کن." مرد، باروی کهنه ای را که روبرویشان بود ، نشان داد و پرسید:"اگر این دیوار سخت بگوید و پیامبری من را تصدیق کند، باور میکنید؟"
روستاییان گفتند:"به خدا سوگند که باور میکنیم!"
مرد دست به سوی دیوار دراز کرد و گفت:"ای دیوار سخت بگو!"
پس دیوار زبان گشود و چنین گفت:" این مرد پیامبر نیست، فریبتان میدهد، او پیامبر نیست."
خیرگی چشم افعی
رولنو لیوانلی
محمد امین سیفی اعلا
{هنوز هم چاپ نشده :) }
2 comments:
فوق العاده بود
فرهاد
یه دیوونه گفت برو اونجا یه خبرهاییه. بعد دیدم اون داستانی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم اینجاست. از اون داستانها که آدم دلش میخواد خودش نوشته باشه. میخواد جراتاش رو داشته باشه که بدزده
Post a Comment