میدونم که یک روزی همینطوری از من اجازه میخوای که بری،
و من با صورتی خالی از احساس میگم که برو،
که خالی از احساس بودنش، خودش داره از احساس میترکه.
و تو میپرسی همینطوری برم؟
من هم میگم همینطوری برو.
و تو صبر میکنی،
باز هم صبر میکنی،
اما دلت آروم نداره، میخواد بری،
آخر میری.
و من با صورتی خالی از احساس تا دم در بدرقه ت میکنم.
میدونم اینطوری میشه و این دونستنِ من یه راز بود.
یه راز که حالا همه میدونن.
که تو بالاخره یه روز میری و من با صورتی خالی از احساس تا دم در بدرقه ت میکنم.
که خالی از احساس بودنش، خودش داره از احساس میترکه.