چشمتو ببند، فکرشو بکن کلید ساز یه محل باشی!
همین،
فقط چشمت بسته باشه!
Saturday, October 30, 2004
Friday, October 29, 2004
دیوونه های تازه کار همه شون خوشگل ند.
همه شون خیلی دوست دارند دیوونه باشند.
به هم که میرسند بوق میزنند.
نصفشون دلقک ند.
نصفشون کونشون گشاده.
نصفشون هنرمندن.
نصفشون باباشون پولداره.
نصفشون پژو 206 دارن.
نصفشون گیتار میزنن. (اگه یه روز بری سفر!)
نصفشون با مامان باباشون دعوا دارن.
نصفشون روزی یه بار عاشق میشن.
نصفشون هر کی دستشون میاد میکنن.
نصفشون فلوکستین میخورن.
نصفشون نیچه نمیخونن و فقط میگن خدا مرده ست.
نصفشون مارلین منسون گوش میدن.
نصفشون شورتشون از بالای شلوارشون معلومه.
...
دیوونه های تازه کار، دیوونه های کهنه کار رو که میبینن، نمیشناسن!
میگن "چه عاقل!!"
اونا ... تو اورکات... تو کامیونیتی دیوونه ها... دارن رای میگیرن ببینن کدوم دیوونه از همه خوشگل تره. امروز صبح دیدم و خندیدم.
اصلا هیچ کدومشون دیوونه ی واقعی نیستن.
همه شون یا دلقک ند.
یا کونشون گشاده.
یا هنرمندن
یا ...
...
دو نیمه، نخست نماز بر آوردند، که نیمی نیمِ بودنم بود و نیمی نیمِ بودنم بهرؤ بودنش. بسطِ هر نیم، دونیمِ دیگر بود که از آن هر یک، دو نیمه نخست نماز بر میآوردند و نیمی نیمِ بودنم بود و نیمی نیم بودنم بهرِ بودنش، و بسطِ هر نیم از آن چار هر یک دو نیمِ دیگر بود که از آن اینگونه هر نیم بسطِ دو نیمِ دیگر بود که بسطِ نیاز بود و محوِ نماز تا سحرِ سحر که بسترم از آب معطر گشت و وجودم از نورِ عرش منور و خاکسترم همه بر باد شد...
گفتم:
- باورم نمیشه
گفت:
-
گفتم:
- آخه ...
گفت:
- ایمان همیشه یک اتفاق بوده، اتفاقی که در وجودت می افته و انگار تقسیمش میکنه به دو نیمه ...
Everything
is
so
fuckin'
damn
serious!
Wednesday, October 27, 2004
Cig.
آخه من امروز سهمیه گاوآلو م رو گرفته م.
اه!
نمیفهمید که!
{اون روز که بابا به آقای جهاندیده توضیح میداد چرا این بچه های نسل جدید همه سیگار میکشند و چی کار باید با بچه ها کرد که سیگاری نشن و میخندید و به من چشمک میزد، مُردم از خجالت!!}
Sunday, October 24, 2004
پشت چراغ قرمز گیر کرده بودیم. من دست چپم رو گذاشته بودم روی دست راستم و به راه خیره شده بودم که احساس کردم داره نگاهم میکنه. دستش اومد و دانه های تسبیح م رو که سه دور دور مچم پیچیده شده بود تکون داد. سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم. باز چشماش اونطوری بود که آخرش من نمیفهمم یعنی چی!
چراغ سبز شد. در حالی که دنده رو عوض میکرد و از بالای چشمش مراقب ماشین هایی بود که داشتند راه می افتادند، دوباره سرسری نیم نگاهی انداخت و پرسید:"ذکر میگی؟"
لبخند زدم. تسبیح رو در آوردم و از انگشت اشاره م آویزونش کردم جلوی صورتش و گفتم:"این تسبیحه؟ این که نه سر داره نه ته؟"
خندید، نه، نخندید، یه لبخند با صدای "هه" زد و لبش یه کم مچاله شد سمت راست. گفت:"قشنگه!"
تسبیح رو پیچیدم دور دستم و دوباره خیره شدم به راه. همونطور که تو سرم ذکر میگفتم و اون یکی دستم روی تسبیح میلغزید فکر کردم این یه تسبیحه. چرا نمیفهمی؟ یک تسبیح که سر و ته نداره. که از هرکجاش که بخوای میتونی ذکر گفتنت رو شروع کنی و تا هرجا تونستی پیش بری و هیچ وقت هم یک دورش تموم نمیشه. یعنی مجبور نیست تموم بشه. هر چی بیشتر ذکر بگی باهاش، یک دورت رو بزرگ تر کرده ی و تا هرجا دوست داشته باشی میتونی بزرگش کنی. تا هرجا.
Friday, October 22, 2004
Life isn't fair is it?
"Remmember that child , that his life has been unfair to him?
I believe that my life has been unfair to me,... but I am different, I am gonna see my home run today... That's what makes baseball better than life. Life isn't fair but the ball is.... "
Robert Deniro , The Fan , 1994
9 more days and he will not see her breathing anymore!
I need a boyfriend, Which one to choose?!
or Jim Jarmusch, The creater of the scenes?!
Dead Man - Jim Jarmusch
"Quest for vision is a great blessing, William Blake,
To do so, one must go without food and water,
All the sacred spirits will recognize those who fast"
Nobody
Tuesday, October 19, 2004
Endroit secret
Maybe in your dreams, Qui sait quoi?
I did have the access but maybe not the right!
Je suis desole!
هر روز اين کار رو ميکنه و اين يعني خيلي خوشش مياد و من هم هر روز ذوق ميکنم و قبل از نشستن کله م رو که موهاي کنار صورتش خيس شده تکون ميدم و قطره هاي ريز آب ميپاشه بهش، بعد اونم خوشش مياد بعد همه با هم سحري ميخوريم.
و تو چه داري سحري چيست...!
Sunday, October 17, 2004
از "من تو را عاشقم" عاشق بودن را به قرینه ی معنوی حذف میکنم.
و از " من تو را، ... " خودم را به قرینه ی عاشقانه،
و تنها "تو" می مانی،
که تمام من در توست،
و تمام عشق در توست،...
RE: RE:
خیلی فکر کردم برای جواب دادن بهت... به همون دلیلی که من یواش یواش دارم کمتر و کمتر حرف میزنم و به این خاطر که از گنده گوزی آدم به نتیجه خاصی نمیرسه...
یک جمله میگم بهت، اصل ش رو.
مهم نیست آدم توی زندگیش چی کار میکنه، مهم اینه که اون کار آدم رو به کجا میبره. و این هیچ جوری قابل قضاوت نیست.
Friday, October 15, 2004
My Darling Child
My darling child
My darling baby
My darling child
You gave life to me
My darling child
My darling baby
My darling child
You came and saved me
My darling child
My darling baby
My darling child
God gave you to me
Me little ninja
My little dancer
Me little streetfighter
Me little chancer
Me lovely boy
Me lovely babby
My pride and joy
Me little puppy
Me little wolf
Me little lamby
My favourite boy
My angel babby
Me little ninja
Me little dancer
Me little streetfighter
Me little chancer
Me love me boy
Me love me babby
My pride and joy
Me little puppy
بگم "چرا؟ چرا؟ چرا لازمه که اینو بگم؟"، چی میگی؟
آخه الااااااااغ جونم، قربون ریختت برم الهی! اگه فرق نمیکرد که اصلاً اصلاًش می گفتم خفه شو دارم رانندگی میکنم، نه اینکه وسط اتوبان بزنم رو ترمز، ها؟ ،...
بگم فرقاشو؟ بگم میفهمم؟ بگم بعد از اینکه فهمیدم، بعدش ها، میگم من کنار اونا نیستم، اونایی که من کلی چیز ازشون دارم، چه مستقیم چه معکوس، اما صرفاً چون جاشون کنار من نیست و میخوای بگی که نیست که نباید تقبیح شون کنی! همین که دنیاشون با دنیای ما یکی نیست، لازم نمیشه کنارشون بگذاری، کم نه اینکه خیلی ها هم مارو تقبیح میکنند،... الان میگی خوب بکنند گور باباشون، ... بقیه هم به همون اندازه میگن گور بابای ما نه؟! پس فشار نیار به خودت، اصلاً هیچ مساله مهمی در جریان نیست،... هیچ!
هووممم، داری منو؟ نیگا کن! یعنی نه، فکرشو بکن،... تو باشی مثلاً مهسا و یکی بیاد برات شش ماهه گدشته زندگی منو تعریف کنه. چی میگی؟ منو نمیگذاری یک جایی دور و بر اونا؟
فقط اینکه تو با کارکرد فکری من آشنایی باعث میشه این کار رو نکنی،... من از همین میترسم...
این همون چیزیه که باعث شد تو، خودِ تو و کلی آدم دیگه یک سال و اندی من رو یک جورایی بایکوت کنید!
نکردید؟
نکردید؟
نکردید؟
و حالا همین تو نیستی که مثل یک ماده شیر از تصویر من مراقبت میکنی؟
فقط برای اینکه ه.ه. از خنده ریسه میرفت، واسه خودش سر کلاسها اظهار فضل میکرد و توی یقه پسرها آب میریخت و باهاشون همونطور میگفت و میخندید که با دخترها،... اولین کسی بود که همه به اسم کوچیک صداش میکردند و اسم مستعار همه دخترها رو پیش پسرها میدونست... و هزار تا چیز کوچولو موچولوی دیگه که الان بهش میخندیم. منم میخندم. تو هم میخندی. عین خیالمون هم نیست که چه بلاهایی سر من آورد.
من هم از همین میترسم. از اینکه میبینم این دفاع فقط از شناخت ناشی میشه و نه چیز دیگه ...
میگما،
بیا یک کم قضاوت نکنیم،
یا یک کم دیرتر قضاوت کنیم،...
همه چی به موقع ش
سر جاش
عزیز دلم!
همین!
Thursday, October 14, 2004
درد یعنی، وجود
در فاصله ای اندک
اما همیشه موجود
از ابدیت
دو سال پیش عید این رو روی اون عکس ماه کامل که تو تخت جمشید گرفته بودم، نوشته م و به جای کارت تبریک بعد از عید برای ملت فرستادم... یادته؟
میگم حالیم بوده ها
Tuesday, October 12, 2004
I pray for her,
and I cry for her,...
and it feels real fuckin' good to see how much I love him to be crying for her dying mother,...
I feel like "Feeling" again!
Anywayz Reality does what it does!
In the end ...
that was why I woke up and couldn't get back to sleep,
and you didn't call,
and I didn't know why I woke up,...
and I don' know so many things,...
and just can't explain,...
...
Sunday, October 10, 2004
نه اصلاً نیست. اشتباه نکن!
فکر کن هیچ صدایی هم نیاد به جز همین و هیچ حرکنی هم نباشه به جز باد که حتی روی کرک های شکمت هم حسش میکنی و هیچ حسی نباشه غیر از پاهایی که برهنه روی سرمای زمینه و زانوهایی که سست میشه و ته دلی که آرام میلرزه، و کمی بالاترش، دلی که درست نمی دونه یا نمی خواد بدونه چرا، شاد!
همچین جایی نکن اشتباه کنی ها! اینجا نباید هیچ چیزی بکشی، به جز تعداد معدودی نفس عمیق و خنک، لازم نیست هیچ کسی نزدیکت باشه، حتی توی خیالت، اصلاً هم سعی نکن بفهمی شادیه از کجا داره میاد.
همچین جایی فقط اجازه داری بمیری!
همین!
جمعه، حدود نه شب، یک جایی نزدیک های جاده دماوند
Wednesday, October 06, 2004
Day has turned cold,
So hold back the night,...
Then you could say "Yes or No? This is the Question!"
but what if you don' have it, or what if the number of papers in your Yes/No notebook is just 100?
9 1/2 Week
My first was "The legends of the fall"
The second was "Bleu"
and the new one is "Nine and a half weeks"
and I don' get what the hell do these movies have in common!
Tuesday, October 05, 2004
You get me? (Yes or No)
Yes/No Questions
Could we share our Ranni Sharab Al-khookh?
Could we share our Milka?
Could we share our soup?
Could we share our comfortablity?
Could we share our joy?
Could we share our knowledge?
Could we share our success?
Could we share our boyfriends?
Could we share our pills?
Could we share our condoms?
Could we share our bodies?
Could we share our life?
Dis moi, (Yes or No)?!
PS: I don' remember whoes turn it was, if it was not mine, I'll leave you a blanc sheet :)
Friday, October 01, 2004
یک جور احساس وووی بهت دست میده. یک جوری که وقتی بچه هه از رو شکمت پاک میشه فکر میکنی لابد یک جور زایمان بی درد داشته ای!
2
شش هفت ساله که بچه م همون توئه و به مرور داره بزرگ میشه. کوچولو کوچولو بزرگ تر میشه و جاش هم تنگ تر میشه. یک سالیه که به زیر های قلبمم فشار میاره، گاهی نفسم هم بند میاد. اما این بچه رو نمیزام. یعنی نمیشه که بزام. نه اینکه دلم نیاد که نمیاد ها، ... باید یک اتفاقی بیافته دیگه نه؟! اصلا میدونی فکر میکنم بقیه هم که میزان، یک اتفاقی که میافته یک تیکه از این جور بچه شون کنده میشه میافته بیرون. آره باید همین طوریها باشه.