Tuesday, February 12, 2013

اون حقی که میگن گرفتنیه،‌ ذره ذره ازت میچاپنش نه یکهو، و گذشتن ازش ذره ذره شیک و مجلسی به نظر میاد،‌ انگار که من از این یه ذره و دو ذره بی نیازم، اما یکهو به خودت میای میبینی هیچ کس به تخمشم نیست که تو هم یه نیازهایی داری! بالاخره یه حقی داری، بالاخره آخرش لیاقتت اگه خیلی هم زیاد نیست اما بیشتر از هیچی ه. حرف حسابم اینه که من به خودم اومده م باز. پامو دارم میزنم زمین میگم همینیه که هست، مال من مال منه،‌ حق من حق منه، نمیدم دیگه،‌ یه چس مثقال زندگی ه بگذارید هر جوری دوست دارم بکنیمش!‌

بسیار خشن و سهمگین م این روزها و خیلی هم بی عاطفه و لجباز گویا به نظر میام. بار اول نیست و میدونم بعدها چه سرزنشها خودم رو خواهم کرد. روزهای این چنینی جا داره که چند خطی نوشته بشه تا در آینده یادم بمونه که ماه ها فرصت دادم و قضاوت نکردم،‌ که هفته ها انگیزه هام رو سنجیدم تا به اینجا رسیدم. این بار حتی حرفم رو در تمام مسیر زدم،‌ حقم رو خواستم، با صراحت و قاطعیت. یادم باشه امروز حال مادری رو داشته م که در گوش بچه ش زده.