Thursday, September 17, 2009



خدایا, شیرزنان و مردان آزاده ی سرزمینم رو به دستان تو سپردم

Tuesday, September 15, 2009


برحسب اتفاق این رو یافتم ازیادداشت های رمضان پنج سال پیش!

"بابا صبح ها هر روز، موقع خوردن سحري بين سه تا انگشت شست و اشاره و وسطي ش انگار که بخواد جنس پارچه رو امتحان کنه، دست ميکشه به بلوز سفيدم که خيلي خيلي نرمه. بعد يک نگاه به سر تا پام ميکنه و يک لبخند ملايم ميزنه و هيچي نميگه. سر تا پامم سفيده. سفيد و نرم نرم.

هر روز اين کار رو ميکنه و اين يعني خيلي خوشش مياد و من هم هر روز ذوق ميکنم و قبل از نشستن کله م رو که موهاي کنار صورتش خيس شده تکون ميدم و قطره هاي ريز آب ميپاشه بهش، بعد اونم خوشش مياد بعد همه با هم سحري ميخوريم.


و تو چه داري سحري چيست...!"