Friday, September 14, 2007





محمل بدار ای ساربان
تندی مکن با کاروان ...



Monday, September 10, 2007



زن شده م.
جور بدی نه، ... ولی جدی جدی احساس میکنم زن شده م.
اگه بگم یک هویی شد دروغ گفته م. حواسم جمع تر از این حرفهاست.
در عین حالی که یک جور احساس قدرته اما حالت غم انگیزی هم داره، از اون غم هایی که فقط متوجه حضورش شدن درمانش میکنه ... اما این لاکردار هم حافظه داره.



قابل پیش بینی نبودن رو دوست دارم ... خودم میگم قابل پیش بینی بودن از شروط بلوغه اما از دست خودم حرصم میگیره. هروقت زیادی روی قاعده زندگی میکنم عین کم خوابی اون تیکه های اطوار دارم روی هم جمع میشن، اما حافظه ش خیلی بیشتر از خوابه. همینطور جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه جمع میشه که همه ی این جمع میشه ها رو تایپ میکنم و بازم آب از آب تکون نمیخوره.
دلت نلرزه اما از این جمع شده گی ها ...
آخه کدوم آهنگیه که قابل پیش یینیه؟