Monday, February 27, 2006


منظور اینکه حضرت عالی هم تشریف میارید به همراهی هم میریم نایت کلاب بعد نصف شب هم میریم بالای ایفل شهر تماشا میکنیم بعد من دیگه از مترو نمیترسم ساعت 9 برگردم خونه!



عکس هامو جمع و جور کردم، میخوام ببرم پیش فرنوش ببینم اگه میصرفه بفرستم واسه مسابقه! اگر نه که قاب کنم بزنم به دیوارم...
نکته این که کلی از عکس های اون زمانهایی که با هندی کم عکس سبز میگرفتم رو دوباره دیدم.. عجب زمانی بود! چندین ساعت پشت هم میشستم هی این ور اون ور میکردم آخر سر دو تا دونه عکس میگرفتم، گاهی همون دو تاشم پاک میکردم. اون هم با رزولوشن 800x600 به عبارتی، کی میره این همه راه رو!!
حالا آمما دوربین دارم ها!! آممما!!



مدت زیادی بود که اگر میخواستم بنویسم هم به زور مینوشتم، به قول فرنوش اگه هنره که باید خودش بیاد، به زور بکشیش میشه یه چیز بی تربیتی!
امروز هی خودش میومد! دمار از روزگار ما در آورد... اما از اونجایی که اصولا خیلی بی تربیتی بود نمیشد تبدیل به هنر بشه.
دیگه خلاصه ما موندیم کلاً در کف!

Sunday, February 19, 2006


دخترک عشق رو تازه کشف کرده. میگه تا حالا نه خودم به کسی زنگ میزدم نه منتظر زنگ کسی میشدم. اما الان به انتظار زنگش تلفن رو میگذارم کنار دستم و وقتی باهاش حرف میزنم خوشحالم.بعد هم یه جوری نگاه میکنه که انتظار داره مثل مانکه تو The name of the rose بگم بهش، Oh, You're in love!




یه عمریه مدام دم از عقل و خرد و کارکردگرایی میزنم اما آخرش همون دیوونه ی احساساتی هستم که وقتی یکی میگه چه بچه ی زشتی و بچه در جواب از ته دل میخنده اشک تو چشاش جمع میشه، همونی که وقتی تو سالن انتظار بیمارستان نشسته، برای هر کی که از جلوش رد میشه دعا میکنه که زود خوب شه، همونی که وقتی یه ترجمه خوب از یه کتاب میبینه که مترجمش تو هر صفحه کلی یادداشت گذاشته و تاریخ شروع و پایان ترجمه ش با هم دو سال فرق داره، دو ساعت میشینه و نگاهش میکنه و دلش نمیاد بگه که این دوسال پیش یه ترجمه ی تخمی ازش چاپ شده، همونی که انگار همه چی براش emotional distractorه و آخرش هیچی نمی شه!
همونی دیوونه ی احساساتی که دلش برات یه ذره ست!

Tuesday, February 14, 2006



کار سختیه تو این شرایط یه هدیه انتخاب کردن. خوبیش اینه که من کارکردگرام. شایدم بدیش باشه! فکر میکنم هدیه قراره چی کار کنه؟ بهت اینو بفهمونه که دوستت داره؟ همیشه؟
فکر کردم از این بهانه ها خوشم نمیاد. ولنتاین، تولد، ... دوست دارم یه کاری کنم که از این جور بهانه ها نداشته باشه. بهانه ش فقط همین باشه. واسه همین میخوام دوباره بنویسم. از این به بعد اینجا برای تو مینویسم. دلم میخواست سایت جدید زودتر راه میافتاد که اون تو شروع کنم. اما مهم نیست. امروز که روز شروعه، فقط بهانه ست.
اصل موضوع همون چیز دیگر است. همونی که میگه به داشتنت افتخار میکنم. از ذره ذره ی بودنت لذت میبرم. و دوستت دارم.
عزیزم.