Saturday, December 31, 2005



من دیگه اصلا نمیخوام درس بخونم... میخوام فقط بخوابم. شاید هم هنرمند شدم.
ولی دلم PhD نمیخواد، فعلاً فقط میخوام بخوابم.
پ.ن از کابوسهای هر شب م میشه چند تا فیلم ساخت.



من دیگه اصلا نمیخوام درس بخونم... میخوام فقط بخوابم. شاید هم هنرمند شدم.
ولی دلم PhD نمیخواد، فعلاً فقط میخوام بخوابم.


Wednesday, December 28, 2005



هی دست جلوم تکون میده که "من هستم، من اون آخرین چیزی که سرپناهته... هستم!"
اما هنوز تمام دنیام از شدت بغض بنفشه.
کجایی؟ بیا! بیا نزدیک تر ...
تویی که آخرین سرپناهمی.



هنوز زنده م.
هنوز ناکام!



من اگر در این لحظه مُردم، بدونید که ناکام بودم.



تنها فایده ی عشق اینه که از حرفهای بی سر و ته دری وری های همدیگه لذت ببریم.
که طاقتمون از هم پر نشه.
که بالا نیاریم.
بقیه ش کشکه،
اگرم نشد اینطور بذار در کوزه آبشو بخور.
نوش جونت عزیزم.






"بودن" مقدارش بولین ه. یا true یا false.
اما "من" خیلی بیشتر از یک بیت مقدار دارم.
من از همین تریبون اعلام میکنم.
1، 2، 3، صدا میرسه؟






میدونم که یک روزی همینطوری از من اجازه میخوای که بری،
و من با صورتی خالی از احساس میگم که برو،
که خالی از احساس بودنش، خودش داره از احساس میترکه.
و تو میپرسی همینطوری برم؟
من هم میگم همینطوری برو.
و تو صبر میکنی،
باز هم صبر میکنی،
اما دلت آروم نداره، میخواد بری،
آخر میری.
و من با صورتی خالی از احساس تا دم در بدرقه ت میکنم.
میدونم اینطوری میشه و این دونستنِ من یه راز بود.
یه راز که حالا همه میدونن.
که تو بالاخره یه روز میری و من با صورتی خالی از احساس تا دم در بدرقه ت میکنم.
که خالی از احساس بودنش، خودش داره از احساس میترکه.

Friday, December 23, 2005

.. christmas eve ..




برای اولین بار به شام شب کریسمس دعوت شدم. البته مهمونیش زیاد جنبه ی دینی نداره و شب کریسمس فقط بهانه شه. اما وصلت با یک خانواده از یه دین دیگه وقتی هم تو به دینت پایداری هم اونها اتفاق عجیبیه. خانواده ی آقای همسر آینده همیشه قبل از غذا دعا میکنن. عین فیلمها :)) هر هفته کلیسا میرن و هیشه از فرصت استفاده میکنن برای اینکه کتاب مقدس بخونن. یک چیزی تو مایه های مادربزرگ های من. من هم اینو خیلی دوست دارم. ترجیح میدم با مسیحی با ایمان زندگی کنم تا با مسلمان بی ایمان. حالا نمیدونم که آیا خون من مباح شده یا نه! همون مادربزرگهای عزیز من نمیدونن هنوز که دنیا دست کیه.
خدا هم حساب مارو با خودش به خیر کنه هم با این مردم.

"خداوندا, ای مهربانترین مهربانان, من یقین و پایداری در دینم را نزد تو بودیعت نهادم و تویی بهترین امانتداران و تو ما را به امانتداری فرمان دادی، پس این امانت را به گاهِ فرا رسیدن مرگم به من بازگردان؛ به مهرت، ای مهربانترین مهربانان."

Sunday, December 18, 2005



- نعره مزن، جامه مدر، ...
- ششش... ساکت، آروووم، ...
- یه جوری پاکش کن که درد نداشته باشه
نرم، انگشتهام رو روی خطهای سیاه آینه می کشیدم. آینه تق و تق به دیوار میخورد.
بهش تکیه داده بودم، دیوارم درد داشت. دیوارم داشت اشک می ریخت.
- دوش دیوانه شدم
- امشب باز دیوانه شدی
- فردا شب هم دیوانه م ...
- و همه شبهای دگر هم!


Odyssey woke up one morning and found himself in great sorrow. He decided that he was fed up already. He thus set off to return to his fatherland thinking that what he was missing was the land he used to look upon every morning back in homeland. He said to himself: “enough of the nostalgia crap! I’m going to hit the roads this time and get these days over with. May my fatherland offer me peace and warmth”
Ah poor naïve Odyssey. He did not know that the land was but a superficiality,
that he needed you,
my land.

Sunday, December 11, 2005



در این خانه خداوند دلتنگ است. خسته است.
بلکه هم خداوند در این خانه بالشت روی گوشهایش میگذارد!


Saturday, December 10, 2005



هر روز صبح که چشم باز میکنم فکر میکنم کاش هنوز شب بود.
تا به حال در زندگی اینقدر کار با هم نداشته م. این هوا هم مزید بر علت شده که کارهای من عقب بمونه. صبح که به الهام SMS میزدم که نمیام جلسه، از شدت بغض گلویم درد گرفته بود. نمیدونم از بی خوابی دیشب بود یا از سردرد بی موقع یا از تهوع بی موقع یا از خونریزی بی موقع یا از فکر deadline های چهار روز دیگه یا از برنامه سه شنبه که آماده نیستم و نخواهم شد، یا از مقاله ای که گرفته بودم و نتونسته بودم بخونم چون نه مغزم کار میکرد نه چشمم درست میدید یا از فکر کاری که به طرز احمقانه ای گیر کرده و مرتب کارهای تکراری وقت گیر بیخود باید روش انجام بدم وگرنه پول بی پول.
شاید هم از فکر این بوده که یک ماه و نیم دیگه که همه دردسرها تموم شده اون هم دیگه نیست.
پی نوشت: کاش این هجران را پایانی بود ...

Friday, December 09, 2005



من با حرکت بسیار زیبایی که در GRE و TOEFL انجام دادم تازه CMU هم apply دارم میکنم. فقط گفتم که گفته باشم که بعداً که پذیرش ندادن یه برنامه بگذاریم با هم بخندیم. خوب آدم یه کارایی رو هم واسه دلش میکنه فقط!!