Saturday, December 10, 2005



هر روز صبح که چشم باز میکنم فکر میکنم کاش هنوز شب بود.
تا به حال در زندگی اینقدر کار با هم نداشته م. این هوا هم مزید بر علت شده که کارهای من عقب بمونه. صبح که به الهام SMS میزدم که نمیام جلسه، از شدت بغض گلویم درد گرفته بود. نمیدونم از بی خوابی دیشب بود یا از سردرد بی موقع یا از تهوع بی موقع یا از خونریزی بی موقع یا از فکر deadline های چهار روز دیگه یا از برنامه سه شنبه که آماده نیستم و نخواهم شد، یا از مقاله ای که گرفته بودم و نتونسته بودم بخونم چون نه مغزم کار میکرد نه چشمم درست میدید یا از فکر کاری که به طرز احمقانه ای گیر کرده و مرتب کارهای تکراری وقت گیر بیخود باید روش انجام بدم وگرنه پول بی پول.
شاید هم از فکر این بوده که یک ماه و نیم دیگه که همه دردسرها تموم شده اون هم دیگه نیست.
پی نوشت: کاش این هجران را پایانی بود ...

1 comment:

Anonymous said...

هجراااان ...نمیدونم !